شهاب ثاقب در امامت، ص: 3

مشخصات كتاب

نام كتاب: شهاب ثاقب در امامت
نويسنده: ملا محمد مهدي نراقي
موضوع: كلام
تاريخ وفات مؤلف: 1209 ق
زبان: فارسي
تعداد جلد: 1
ناشر: كنگره بزرگداشت محققان نراقي‌

[مقدمة المؤلف]

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ
حمد و سپاس بي‌انتها سزاوار درگاه آفريدگاري است- جلّت عظمته-، كه نوع عظيمه الشأن انسان را از جميع انواع كونيه برگزيده به تاج وهاج و لقد كرّ منا بني آدم بنواخت، واو را از ساير شركاء جنس به خلعت با شرافت قوه ادراك نيك و بد، و امتياز باطل و حقّ سرافراز و مكرّم ساخت.
و ثناء و ستايش بي‌حدّ و احصاء شايسته بارگاه كردگاري است- عمّت نعمته، كه از جهت ارشاد عباد و انتظام بلاد، سفراء مقرّبين و انبياء مكرّمين را از بهترين عشائر و قبائل و نيكوترين مواضع و اماكن بر انگيخته، بر كافّه انام و قاطبه خاصّ و عامّ مبعوث نمود و از براي اكمال دين و ملّت و اتمام لطف و نعمت اوصياي راشدين و خلفاي معصومين از اقارب و اولاد انبياء عظام و ذراري و احفاد اصفياء كرام به نصوص جليّه و خفيّه مخصوص و منصوب فرمود.
و منّت و رأفت كريمي- راست عظمت رحمته- كه طالبان راه هدايت را به مقتضاي و الذين جاهدوا فينا لنهدينّهم سبلنا به وسيله خانواده وحي و تنزيل، و عترت هاديه رب جليل به شاه راه مذهب حقّ رسانيد و سرگشتگان وادي تقليد و عصبيّت را به مؤدّاي فيذرهم في طغيانهم يعمهون در بيابان بي‌پايان آراء فاسده و مذاهب باطله حيران و معطّل گردانيد.
و درود بي‌غايت و تحيّات بي‌نهايت بر روان سرور سروران و سيّد و خاتم پيغمبران و بر آل اطهار و عترت ابرار او كه نجوم فلك خلافت و ولايت
شهاب ثاقب در امامت، ص: 4
و دراري (ستارگان بزرگ) آسمان رياست و امامتند سيّما بر ابن عمّ و كاشف همّ و عمّ او كه خطيب منبر سلوني و وارث مرتبه هاروني است فصلوات اللّه عليه و عليهم اجمعين.
اما بعد چنين گويد چاكري از چاكران حيدر كرّار و خادمي از خادمان خانواده احمد مختار عليه و عليهم صلوات اللّه الملك الغفّار كه چون در اين اوان يكي از فضلاء سنّيان پاره‌اي از سخنان بي‌دليل و برهان، به زبان فارسي در صفحه تحرير نگاشته، و به اعتقاد خود آن را حجج قاطعه بر بطلان مذهب اماميّه و حقيّت مذهب خود پنداشته، و آن را در نظر بعضي از ضعفاء العقول بي‌بضاعت و بي‌خبران از سر رشته خلافت و امامت جلوه داده، لهذا لازم دانست كه در اين رساله كه آن را به شهاب ثاقب «1»، مسمّي نمود، فساد و اختلال قول او را به دلالات واضحه و تنبيهات لائحه ظاهر گرداند، و بنيان آنچه را دليل قاطع دانسته منهدم سازد، و در تضاعيف كلام بعضي از براهين قاطعه و نصوص باهره كه در كتب معتبره ايشان است و صريح در حقّيت مذهب اماميّه و بطلان مذهب فرقه عاميّه است ذكر كند، تا شبهه‌اي از براي هيچ ذي شعوري باقي نماند و هر جا قول او ذكر مي‌شود به قال افتتاح و به انتهي اختتام مي‌شود و در بعضي مواضع كه عبارت او مبهم يا نامأنوس بود آن را به عبارت واضح و مأنوس بيان نمود. و من اللّه التأييد و السداد في احقاق الحقّ و افساد الفساد.
______________________________
(1) شهاب ثاقب مرحوم ملا مهدي نراقي كه در لباب القاب ملا حبيب اللَّه كاشاني ياد شده همين كتاب است و تا آنجا كه ما اطلاع داريم نسخه منحصر آن (كه اين چاپ بر اساس آن انجام شده) در كتابخانه مسجد اعظم قم موجود است.
شهاب ثاقب در امامت، ص: 5

قال: بدان كه لازم است اعتقاد به خلافت و افضليّت خلفاء

بعد از ايمان به رسالت كه ثاني شهادتين است و ايمان بدون آن صحيح نيست. و چرا گفته نشد كه ايمان به خلافت لازم است- همچنان كه در توحيد و رسالت و ساير اصول دين گفته مي‌شود كه ايمان به آنها لازم است، بلكه گفته شد كه اعتقاد به خلافت لازم است، زيرا كه اعتقاد به خلافت از اجزاء ايمان نيست، امّا هر مؤمني بايد اعتقاد به حقيّت خلفاي راشدين بكند- انتهي.
مخفي نماند كه آنچه را ذكر كرده كه اعتقاد به خلافت خلفاء جز ايمان نيست مبني است بر آنچه اهل سنت برانند كه امامت از اصول دين نيست، بلكه از جمله فروع دين است و مطلقاً بر اين دعوي حجت و دليلي ندارند، و در نزد اماميّه به ادلّه قاطعه ثابت شده كه امامت از جمله اصول دين است.
امّا دليل عقلي بر اين مطلب آن است كه، هرچه دلالت مي‌كند بر اينكه نبوّت از اصول دين است و اعتقاد به آن جزء ايمان است همان دليل بعينه دلالت مي‌كند بر آن كه امامت نيز از اصول دين است و اعتقاد به آن جزء ايمان است، پس اگر دليل اهل سنت بر بودن نبوّت از اصول دين، آن است كه دين و شريعت و احكام الهيّه موقوف بر وجود نبي است و چنان‌چه پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) نباشد احدي مطّلع بر شرايع الهي نخواهد بود، ما مي‌گوييم كه بقاي اين دين و شريعت موقوف بر وجود
شهاب ثاقب در امامت، ص: 6
امام است و چنان‌چه امام نباشد كه محافظت آن دين را بكند و آن را از تطرّق آفات و فساد مفسدان محافظت نمايد، البته آن دين برطرف خواهد شد و باقي نخواهد بود، به خصوص در اوايل ظهور آن دين كه هنوز استقرار نيافته، و فرقي در ميان نبي و امام در توقف دين بر ايشان نيست، مگر اينكه ابتداء دين و شريعت و بروز آن از نبي، و بقاء آن از امام است، بلكه ظاهر نمودن آن دين و رسانيدن به اكثر امّت موقوف بر امام است، زيرا كه نبي در ايام حيات خود نمي‌تواند دين خود را به جميع طوايف انام برساند و همه عالم را دعوت كند و به دين خود در آورد، با وجود كثرت منكرين و جاحدين و اهل عصبيّت در اديان مختلفه و آراء متباينه، همچنان كه ظاهر است از احوال پيغمبر ما (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم). و اهل سنت همه متّفق‌اند كه اكثر بلاد را خلفاء دعوت به اسلام كردند و به دين در آوردند كه اگر ضرب شمشير و اتمام حجّت ايشان نمي‌بود، ايشان داخل حوزه اسلام نمي‌شدند.
و اگر دليل ايشان بر بودن نبوّت از اصول دين آن است كه ادلّه عقليه قائم است بر اينكه بعثت انبياء واجب و ضرور است و بدون وجود نبي تكليف، باطل است، و بعد از آن‌كه كسي دعواي نبوّت كند و بر طبق دعواي خود، معجزه بياورد، از جزء ايمان است كه اقرار به نبوّت او كنند.
ما مي‌گوييم همان ادلّه بعينه دلالت مي‌كند بر وجوب نصب امام، و بر اينكه بدون وجود امام تكليف بي‌صورت است. و بعد از آن‌كه نصب شد به طريقي كه بايد نصب شود از جزء ايمان است كه اعتقاد به امامت او كنند، و ان شاء اللّه بعد از اين مذكور خواهد شد كه آنچه دلالت بر وجوب بعثت نبي مي‌كند دلالت بر نصب امام نيز مي‌كند.
و اگر اهل سنت برگردند و متمسّك به اجماع شوند و بگويند كه اجماع منعقد است بر اينكه نبوّت از اصول دين است و امامت از فروع است ما منع ثبوت
شهاب ثاقب در امامت، ص: 7
اجماع مي‌كنيم. خصوصاً اجماعي كه حجّت باشد و بعد از اين حال اجماعات ايشان را خواهي دانست.
با وجود اينكه قاضي بيضاوي كه اعرف مشاهير ايشان است، در كتاب «منهاج الاصول» در مبحث اخبار، تصريح كرده است كه مسأله امامت از اصول دين است و مخالفت در آن موجب كفر و بدعت است.
و امّا دليل نقلي بر اينكه امامت از اصول دين است حديث متواتر مشهور ميان شيعه و سنّي است و در اكثر كتب معتبره سنّيان ذكر شده و همگي ايشان معترفند به صحّت نقل آن و حميدي كه از عظماي ايشان است در كتاب «جمع بين الصحيحين» ذكر كرده است و آن حديث اين است كه: «من مات و لم يعرف امام زمانه مات ميتة جاهلية»؛ يعني هر كس بميرد و امام زمان خود را نشناسد مرده است به مردن زمان جاهليّت كه كفر باشد و شبهه نيست كه هرچه عدم معرفت آن باعث مردن بر جاهليّت و كفر باشد، البته معرفت آن جزء ايمان است.
مخفي نماند
كه اين حديث شريف كه اهل سنت نمي‌توانند انكار آن را نمود يكي از جمله ادلّه قاطعه است بر حقّيت مذهب اماميّه و بطلان مذهب سنّيان. زيرا كه از اين حديث ظاهر مي‌شود كه بايد در هر زماني امامي باشد و امامي كه در بعض ازمنه امام است غير امامي است كه در بعض ازمنه ديگر امام است، زيرا كه لفظ امام اضافه شده است به زمان و زمان اضافه شده است به ضميري كه راجع است به لفظ «من» و اضافه افاده تخصيص مي‌كند. به خصوص در عرف، پس معني چنين است كه كسي كه بميرد و نشناسد امامي كه مخصوص است به زماني كه آن زمان مخصوص است به آن كس، مرده است به مردن زمان جاهليّت. پس بايد در هر زماني امامي باشد كه مخصوص به آن زمان باشد و در بعضي ازمنه شخصي امام باشد و در بعض ازمنه ديگر شخص ديگر امام باشد. پس بايد امام متعدّد باشد و در هر زماني يك امامي البته باشد و اين صادق نمي‌آيد
شهاب ثاقب در امامت، ص: 8
مگر بنا بر مذهب اماميّه، زيرا كه ايشان قائلند كه در هر زمان امامي مخصوص، البته مي‌باشد و هيچ زماني خالي از امام نمي‌باشد همچنان كه از حضرت امير المؤمنين (عليه السّلام) مروي است و ساير ائمّه (عليهم السّلام) نيز فرموده‌اند و به طرق متكثّره از ايشان اين معني رسيده به نحوي كه به حدّ يقين رسيده و نمي‌توان انكار آن را نمود و امامي كه مخصوص به اين زمان است جناب صاحب الأمر است و امّا اهل سنّت قائل نيستند كه در هر زماني بايد البته امامي باشد، زيرا كه ايشان به وجود صاحب الأمر اذعان ندارند و بعد از علي (عليه السّلام) ديگر خليفه‌اي را ثابت نمي‌كنند.
پس بايد هركه از ايشان بعد از امير المؤمنين (عليه السّلام) بميرد بر كفر و جاهليّت مرده باشد و از آنچه مذكور شد كه حديث دلالت مي‌كند بر وجود امام در هر زماني و بر تعدّد ائمه (عليهم السّلام) باطل مي‌شود آنچه را بعضي از سنّيان در حمل حديث گفته‌اند كه: مراد از امام، قرآن است. زيرا كه همچنان كه دانستي اضافه امام به زمان دليل [است] بر اينكه بعضي از ازمنه مخصوص [است به امامي] و بعضي ديگر از ازمنه مخصوص است به امامي ديگر و حال اينكه قرآن يك شخص است كه در جميع ازمنه باقي است پس لفظ «زمانه» در كلام خاتم پيامبران لغو و عبث خواهد بود، با وجود اينكه بعضي از علماي اهل سنّت از عبد الله بن عمر روايت كرده‌اند كه پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) فرمود: «من مات و ليس في عنقه بيعة الإمام او ليس في عنقه عهد الإمام مات ميّتة جاهلية»؛ يعني هركه بميرد و در گردن او بيعت امام يا عهد امام نباشد، بر كفر و جاهليّت مرده است و شبهه‌اي نيست كه معني ندارد كه كسي بگويد كه از براي قرآن در گردن مردمان بيعت يا عهد باشد و اين واضح است.
و از غرائب آن‌كه بعضي از سنّيان مي‌گويند كه مراد از امام در اين حديث پادشاه عصر است و مشاهَد و محسوس است كه پادشاهان ايشان فاسق و ظالمند
شهاب ثاقب در امامت، ص: 9
و هيچ عاقلي اين تجويز را نمي‌كند كه حضرت خاتم النبيّين (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) بفرمايد كه كسي كه بميرد و فاسقي و ظالمي را نشناسد بر كفر و جاهليّت مرده است نعوذ باللّه من هذه الاقوال، و از همه غريب‌تر اينكه در سالي كه فقير به زيارت مكّه معظّمه شرفياب گرديده، شخصي از فضلاء اهل سنّت همراه بود. اين حديث از او سؤال شد، چون انكار اين حديث را نمي‌توانست نمود به جهت آن‌كه در اكثر كتب معتبره ايشان وارد شده است گفت: حمل امام در اين حديث بر قرآن بي‌صورت است و جايز نيست، و بر پادشاه عصر نيز جايز نيست، زيرا كه اكثر ايشان فاسق و ظالمند بلكه حق آن است در نزد من، كه مراد از امام در اين حديث «شريف مكّه» است و اطاعت او بر همه‌كس واجب است. وشك نيست كه بطلان اين سخن محتاج به دليل نيست و حال اكثر شرفاي مكّه بر هر احدي ظاهر است.
و غرض از ذكر اين سخنان در اين كتاب آن است كه بر عقلاء ظاهر شود كه سخنان و حجّت‌هاي ايشان از اين قبيل است و الّا از براي اهل فهم و ادراك لايق نيست كه اين قبيل كلمات لغو در مصنفات بنويسند و هر كه ذرّه‌اي شعور داشته باشد، مي‌داند كه مراد از امام، انساني است كه مقتدا و پيشوا باشد و يقين به اين مي‌كند به نحوي كه احتياج به هيچ دليل ندارد و از اضافه آن به «زمان» مي‌فهمد كه بايد امام متعدّد باشد كه در هر زماني، امامي باشد و به مجرد سليقه مستقيم، اين معني را درك مي‌كند، به نحوي كه از شبهه و تأويلات فاسده هيچ شكّي از براي او حاصل نمي‌شود.
و اگر كسي بگويد كه مراد از حديث اين است كه هركه بميرد و در زمان او امامي باشد واو را نشناسد بر جاهليّت مرده است. پس از حديث نمي‌رسد كه در هر زماني تا انقراض عالَم بايد امامي باشد، بلكه از امثال اين فقرات تقيّد مراد است يعني مراد از حديث اين است كه «من مات و لم يعرف امام زمانه إن كان لزمانه امام»؛ يعني هركه بميرد و نشناسد امام زمان خود را، اگر از براي او
شهاب ثاقب در امامت، ص: 10
امامي باشد بر جاهليّت مرده است و امثال اين عبارت كه مراد تقيّد است بسيار است، همچنان كه اگر كسي بگويد هركه به بصره رود و رطب بصره را نخورد ظلم بر خود كرده است كه مراد آن است كه هرگاه وقت رطب باشد و رطبي در بصره باشد.
پس نهايت آنچه از حديث مي‌رسد آن است كه هركه در يكي از ازمنه خلفاي اربع بميرد و خليفه آن عصر را نشناسد بر جاهليّت مرده است.
جواب گوييم كه شكّي نيست كه امثال اين عبارت افاده عموم مي‌كند و در امثله‌اي كه تقيّد مراد است دليل از خارج قائم است بر تقيّد و تخصيص. مثلًا در مثال رطب بصره عقل و حسّ شاهدند كه در همه اوقات رطب نمي‌باشد، پس مي‌گوييم كه تقيد مراد است و در حديث دليلي از خارج قائم نيست كه بايد در هر زماني امامي نباشد. پس حديث بر عموم خود باقي خواهد بود و افاده خواهد نمود كه در هر زماني البته امام مي‌باشد و كسي كه او را نشناسد بر كفر و جاهليّت مرده است.
با وجود اينكه هرگاه از حديث مراد اين باشد كه در هر زماني كه امام باشد و كسي او را نشناسد و تابع او نشود بر جاهليّت مرده است لازم مي‌آيد كه مثل عايشه و معاويه و طلحه و زبير و عبد اللّه بن عمر و جميع اصحاب جمل و اصحاب معاويه بر جاهليّت و كفر مرده باشند، زيرا كه ايشان تابع حضرت امير (عليه السّلام) كه به اعتقاد سنّيان امام زمان بود، نشدند و همين از براي بطلان مذهب ايشان كافي است.

قال: و خلافت عبارت است از نيابت حضرت رسول (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) در اقامه دين‌

و حفظ حوزه مملكت به حيثيّتي كه واجب باشد اتّباع او بر كافّه مردم از امّت،
شهاب ثاقب در امامت، ص: 11
و آن عبارت از ايالت (كذا) بزرگ و رياست كبري است بر عامّه مسلمانان تا تدبير مصالح دين و حفظ نوع از تطرّق آفات و فساد مفسدان نمايد- انتهي.
مخفي نماند كه از نفس اين تعريف كه اين قائل با ساير اهل نحله او از براي امامت كرده‌اند ظاهر مي‌شود كه بايد امامت و خلافت به نص و اذن پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) باشد، همچنان كه مذهب فرقه محقّه شيعه است، زيرا كه هر عاقلي مي‌داند و مي‌فهمد كه نيابت كردن از قِبَل هر شخصي موقوف بر اذن و قرار دادن آن شخص است و نمي‌دانم اين طايفه عقلاء چگونه شخصي را كه خود منصوب نموده‌اند او را خليفه رسول اللّه مي‌نامند و مي‌دانند و ابو قحافه پدر اول خلفاي ايشان به اين معني متفطّن شد. همچنان كه به صحّت پيوسته، كه در وقتي كه أبو بكر خليفه شد مكتوبي به پدر خود نوشت به اين مضمون: كه اين كتابي است از خليفه رسول اللّه به سوي أبي قحافة. بدان كه مردم راضي شدند به خلافت من و مرا خليفه كردند. من خليفه خدايم لهذا هرگاه شما به نزد من آييد از براي شما بهتر خواهد بود و چون مكتوب به أبي قحافة رسيد و آن را خواند خطاب كرد به رسولي (فرستاده‌اي) كه آن نامه را برده بود كه مردم را چه مانع شد كه خلافت را از علي منع كردند؟ گفت: به جهت آنكه علي (عليه السّلام) كم سن بود و بسياري از قريش را كشته بود و ابو بكر از او اسَنّ بود. أبو قحافه گفت: اگر امر خلافت پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) به سنّ است سنّ من از سن أبو بكر بيشتر است، پس بايست مرا خليفه كنند. به درستي و تحقيق كه ظلم بر علي (عليه السّلام) كردند و حقّ او را غصب كردند و حضرت رسول (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) بيعت او را از ما گرفت و ما همه را امر كرد به بيعت او.
بعد از آن، جواب مكتوب أبو بكر را نوشت به اين مضمون كه: «مكتوب تو رسيد و من يافتم آن را مكتوب شخصي كه احمق باشد، زيرا كه بعضي از آن نقيض و مخالف بعض ديگر از آن است ويك مرتبه خود را خليفه خدا ناميده ويك مرتبه خود را خليفه رسول اللّه (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) ناميده ويك مرتبه نوشته كه مردم راضي
شهاب ثاقب در امامت، ص: 12
شدند و مرا خليفه كردند»، پس او را از آن فعل نهي كرد. «1»
و بالجمله هر عاقلي مي‌فهمد كه خلافت و نيابت از قِبَل هر شخصي بايد به اذن و قرار داد آن شخص باشد. پس خليفه رسول (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) بايد منصوب و منصوص از جانب آن حضرت باشد و اهل سنّت متّفق‌اند كه از جانب خدا و رسول نصّي بر خلافت أبو بكر و عمر و عثمان نشده، پس خلافت ايشان از جانب سيّد انس و جان بي‌صورت خواهد بود و ما إن شاء اللّه، بعد از اين به ادلّه قاطعه اثبات خواهيم كرد كه بر خدا و رسول (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) نصب امام واجب است و بايد امامت به نصّ خدا و رسول (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) باشد و مخصوص به نصب و نصّ از جانب پروردگار و رسول (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) مختار، نيست مگر جناب حيدر كرّار.

قال: و شرايط امام و خليفه دوازده چيز است:

اشاره

اول: آنكه قريشي باشد؛ دوم: آنكه مجتهد باشد تا احكام شرع را داند؛ سوم: آنكه خداوند (صاحب) رأي و تدبير باشد؛ چهارم: آنكه خداوند علم به مصالح اموال باشد، تا در وجوه اموال تصرّف بر وجه لايق نمايد؛ پنجم: آنكه شجاع باشد و قوي دل باشد تا حوزه اسلام را از كفّار و اهل دين نگاه دارد؛ ششم: آنكه عادل باشد، تا جور نكند و اهل قبول شهادت و قضا باشد؛ هفتم: آنكه بالغ باشد تا مقبول القول باشد؛
______________________________
(1) اين داستان در كتاب «احتجاج طبرسي» ياد شده است.
شهاب ثاقب در امامت، ص: 13
هشتم: آنكه عاقل باشد، تا به قوت عقل، تمييز ميان امور تواند كرد؛ نُهم: آنكه آزاد باشد، زيرا كه عار رقيّت با سلطنت منافات دارد؛ دهم: آنكه مرد باشد، زيرا كه زنان اهل ولايت و پادشاهي نيستند؛ يازدهم: آنكه سميع و بصير باشد، تا از نقصان اين دو حاسّه از استيفاء پرسش و معرفت احوال رعيت محروم نباشد؛ دوازدهم: آنكه ناطق و سليم الاعضاء باشد تا موجب نقص نگردد.
اين است شرايط امامت و خلافت- انتهي.
مخفي
نماند كه شرايط مذكور به غير آنچه اشاره به آن خواهيم نمود در نزد اماميّه معتبر است و بعضي از آن‌ها داخل در عصمت و افضليّت است كه در نزد شيعه معتبر است. مثلًا عدالت داخل در عصمت است و اجتهاد به معني كه در نزد شيعه معتبر است همچنان كه ذكر خواهد شد، با شرط سوم و چهارم و پنجم داخل در افضليت است و ساير شرايط مذكور نيز معتبر است به اعتبار دلالت عقل و نصوصي كه در امامت حضرت امير المؤمنين (عليه السّلام) و اولاد طاهرين او (عليهم السّلام) رسيده.

امّا آنچه از شروط مذكور كه در نزد اماميه معتبر نيست دو چيز است:

اول: بلوغ،

زيرا كه آن در نبوّت شرط نيست به دليل آنكه حضرت عيسي علي نبيّنا و آله و عليه السلام در وقت بعثت به حدّ بلوغ نرسيده بود همچنانكه حق‌تعالي در قرآن از آن خبر داده است؛

دوم: اجتهاد به معني كه اهل سنّت به آن قائلند

و تحقيق كلام در اين مقام آن است كه اجتهاد به دو معني استعمال مي‌شود:
يكي استنباط احكام شرعيه از كتاب الهي و سنّت حضرت رسالت پناهي و اين معني حق است و لازم است در امامت و ائمّه راشدين ما خود اين استنباط را فرمود و شيعيان خود را مأمور به آن نموده‌اند.
شهاب ثاقب در امامت، ص: 14
دوم: استنباط احكام الهيّه از آراءِ فاسده و استحسانات باطله و قياسات مستنبطه، و بالجمله حكم خدا را از مجرد رأي خود استنباط كردن و آن را تابع رأي خود دانستن، و مقصود سنّيان از اجتهاد اين است و آن را از شروط امامت شمرده‌اند و امام را مجتهد مي‌دانند به اين معني، و به اين اكتفا ننموده پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) را نيز مجتهد مي‌دانند و اجتهاد به اين معني باطل و حرام است چه جاي اينكه شرط امامت و نبوّت باشد و در كتب اصوليه اماميه رضوان اللّه عليهم بطلان اجتهاد به اين معني و اين‌كه پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) مجتهد نيست و احكام او همه از وحي الهي است به ادلّه قاطعه ثابت و واضح شده است و ما در اينجا چند آيه از كتاب الهي و چند حديث از احاديث حضرت رسالت (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) كه در كتب معتبره ايشان رسيده و انكار آن را نمي‌توانند نمود، ذكر مي‌كنيم كه معلوم شود كه اين اجتهاد جايز نيست و حرام است تا بر اولي الالباب ظاهر شود كه اين طايفه در بعضي مواضع كه مضطر مي‌شوند و متمسك به اجتهاد مي‌شوند اين تمسك بي‌صورت است، همچنان كه مي‌گويند معاويه و اصحاب وي اجتهاد نمودند كه با امام زمان مقاتله كنند و اطاعت آن را نكنند! امّا آيات
مثل قول حق‌تعالي كه مي‌فرمايد: «و من لم يحكم بما انزل اللّه فاولئك هم الفاسقون» و در جاي ديگر «هم الظالمون» و در جاي ديگر «هم الكافرون» «1» يعني هركه حكم نكند به آنچه خدا نازل كرده است اين جماعت فاسقند و ظالمند و كافرند و شكّي نيست كه عمل كردن به رأي، عمل به آنچه خدا نازل كرده است، نيست و مثل قول حق‌تعالي كه: «ما فرطنا في الكتاب من شي‌ء «2»؛ يعني ما تقصير نكرديم در قرآن از هر چيز يعني آنچه محتاج اليه بود فرستاديم و مثل «فاحكم بينهم بما انزل اللّه «3»»؛ يعني حكم كن در ميان مردم به آنچه خدا نازل
______________________________
(1) سوره مائده آيات 44 و 45 و 47
(2) سوره انعام آيه 38
(3) سوره مائده آيه 48
شهاب ثاقب در امامت، ص: 15
كرده است. و مثل «و ما ينطق عن الهوي إن هو الّا وحي يوحي» «4» يعني محمّد (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) از پيش خود و رأي خود چيزي نمي‌گويد آنچه مي‌گويد از وحي است كه به او نازل شده است و مثل «قل انّما اتبع ما يوحي اليّ من ربي» «5»؛ يعني بگو اي محمّد (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) كه اين است و جز اين نيست كه من متابعت مي‌كنم، آنچه وحي مي‌شود از جانب پروردگار من.
و اين قبيل آيات بسيار است وهمه دلالت مي‌كند بر اينكه بايد احكام الهيّه از كتاب الهي و سنّت حضرت رسالت پناهي كه به وحي ثابت شده است استنباط شود و پيغمبر از پيش خود حكم نمي‌كند و آن‌چه مي‌گويد از راه وحي است و شبهه نيست كه بعضي از آنچه مجتهدان اهل سنّت به آن حكم مي‌كنند از استحسان و مصالح مرسله و قياس استنباطي و غير اينها از اموري نيست كه در قرآن نازل شده است.
و امّا از اخبار
مثل حديثي كه در «فردوس ديلمي» و «تاريخ خطيب» كه از كتب معتبره اهل سنّت است مذكور است كه پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) فرمود كه: «امّت من هفتاد و چند فرقه مي‌شوند، بدترين و ضرر رساننده‌ترين ايشان به امّت من جمعي‌اند كه به رأي خود عمل مي‌كنند و حكم به حلال و حرام از پيش خود مي‌كنند».
و نيز در «فردوس ديلمي» از حضرت رسول (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) روايت كرده كه فرمود: «اين امّت مدتي به كتاب خدا و مدتي به سنّت من عمل خواهند كرد و بعد از آن به رأي خود عمل خواهند كرد و چون به رأي خود عمل كنند گمراه شوند و ديگران را نيز گمراه كنند».
و نيز در «فردوس» مروي است كه: حضرت رسول (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) به حضرت
______________________________
(4) سوره نجم آيه 4
(5) سوره اعراف آيه 203
شهاب ثاقب در امامت، ص: 16
امير المؤمنين (عليه السّلام) فرمود كه يا علي به رأي خود عمل مكن كه دين از خدا است و رأي از مردم، هرگاه رأي مردم در دين خدا راه يابد ايشان شريك خدا شوند.
و حافظ أبو نعيم و غير او از عمر روايتي كرده‌اند كه: او گفت از اصحاب رأي بگريزيد و به قول ايشان عمل نكنيد كه ايشان دشمنان سنّت پيغمبرند، چون احاديث را حفظ نكردند به رأي خود عمل كردند و بپرهيزيد از قياس كردن و مآل (مثل) همين مضمون يعني نهي از عمل كردن به رأي و قياس، از ابن عباس و ابن مسعود و شعبي و بسياري ديگر از صحابه و تابعين روايت شده و به تواتر قطعي از ائمّه ما (عليهم السّلام) رسيده و چيزي كه به تواتر از ايشان رسيده و ضروري مذهب ايشان شده باشد ظاهر آن است كه بر اهل سنّت حجّت باشد، زيرا كه ايشان رد كلام عترت پيغمبر را نمي‌كنند.
و شبهه نيست در اينكه آنچه در احاديث مذكوره نهي از آن شده از عمل به رأي و قياس همين طريقه متداوله اهل سنّت است. زيرا كه ظاهر است كه ايشان عمل مي‌كنند به قياس و استحسان و مصالح مرسله و غير اينها از آراءِ فاسده، و احدي از فرقه اماميّه هيچ‌يك از آن‌ها را حجّت نمي‌دانند و عمل به آن نمي‌كنند.
و ايضاً شكّي نيست كه از احاديث مذكوره رسيده كه طايفه‌اي از امّت پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) بايد عمل به رأي نكنند و شبهه نيست كه كسي نسبت رأي به شيعه نمي‌دهد، زيرا كه ايشان از كتاب خدا و سنّت پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) و احاديث ائمّه (عليهم السّلام) ايشان كه مستند به پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) است تجاوز و تعدي نمي‌كنند وفقه مسلمين بيشتر از وجه شيعه و اهل سنّت كه مشتمل بر مذاهب اربعه است، نيست، پس متعين شد كه عمل به رأي طريقه اهل سنّت باشد.
و چون ثابت شد كه اجتهاد، به اين معني حرام و نامشروع است پس شرط امامت نتواند بود و هو المطلوب.
شهاب ثاقب در امامت، ص: 17
و در اين مقام سخني است كه بايد اشاره به آن شود و آن اين است كه اهل سنّت عدالت را از شرايط امامت شمرده‌اند همچنان كه اين مرد نيز آن را از جمله شروط امامت و خلافت شمرده است و جماعت اماميه را اعتقاد آن است كه هيچ‌يك از سه خليفه ايشان كه ابا بكر است و عمر و عثمان عادل نبودند و فاسق بودند و شكّي نيست كه هرگاه اين معني ثابت شود كه در يك وقتي از اوقات خلافت عادل نبودند و فسقي از ايشان سر زده باشد، مذهب ايشان باطل مي‌شود، زيرا كه هرگاه عدالت شرط باشد بايد در جميع اوقات امامت باشد و هرگاه در جزئي از آن زمان، از عدالت بيرون روند امامت ايشان باطل خواهد بود، بلكه هرگاه ثابت شود كه يكي از سه خليفه ايشان در جزئي از زمان خلافت فسقي از او سر زده باشد و از عدالت بيرون رفته باشد مذهب ايشان باطل مي‌شود، زيرا كه قول به حقّيت خلافت بعضي از ايشان دون بعضي، و در وقتي از اوقات ايام خلافت ايشان دون وقتي ديگر، باعث خرق اجماع مركب است، زيرا كه احدي از اهل سنّت قائل به اين فرق نيست و به اتفاق امّت از خاصّه و عامّه هركه مرتكب معصيت كبيره شود فاسق است و از عدالت خارج است. پس هرگاه به اثبات رسد از طرق ايشان كه نتوانند انكار نمود كه از سه خليفه ايشان، بلكه از يكي ايشان كبيره‌اي در وقتي سر زده، بطلان مذهب ايشان ثابت مي‌شود و لهذا ما از كتب ايشان از براي هر يك از اين سه خليفه وقايعي نقل مي‌كنيم كه صريح باشد كه از ايشان در ايام خلافت فسق سرزده است تا بطلان مذهب ايشان ثابت شود و اكتفا به قليلي مي‌كنيم، زيرا كه استقصاء آنچه از ايشان سرزده مناسب اين رساله نيست و موكول به كتب مبسوطه است كه اصحاب ما نوشته‌اند.
شهاب ثاقب در امامت، ص: 18

امّا آنچه دلالت بر فسق أبو بكر مي‌كند چند چيز است:

اول: فرستادن آوردن حضرت امير المؤمنين (عليه السّلام) از براي بيعت به عنف،

و امر كردن به قتال با آن و سوزانيدن در خانه‌ي او.
و تفصيل اين مجمل آن‌كه طبري در تاريخ خود و ابن أبي الحديد در «شرح نهج البلاغه» به چندين روايت، و بلاذري و واقدي و اعثم كوفي و ابن حنزابه در كتاب «غرر» «1» و ابن عبد ربه در كتاب «عقد» و صاحب كتاب «انفاس الجواهر «2» و محاسن» و محمّد شهرستاني صاحب «ملل و نحل» و بالجمله جميع اين جماعتي كه از جمله اعاظم علماي معتمدين اهل سنّت‌اند روايت كرده‌اند به تفاوت در الفاظ و زيادتي در مجرد لفظ كه بعد از آن‌كه خلافت أبو بكر منعقد شد، أبو بكر عمر و خالد بن وليد را فرستاد كه برويد و علي و عباس و زبير را بياوريد و اگر نيايند با ايشان قتال كنيد و به عنف ايشان را حاضر كنيد پس ايشان با جماعت بسيار از مهاجر و انصار كه أبو بكر ايشان را معين نموده بود رفتند به در خانه فاطمه (سلام اللَّه عليها) در وقتي كه حضرت امير المؤمنين (عليه السّلام) و حسن وحسين و عباس و زبير (عليهم السّلام) و جمع بسياري از بني هاشم و سلمان و مقداد و جمعي ديگر از شيعيان در آنجا مجتمع بودند و هيمه بسيار بر در خانه جمع كردند و عمر فرياد كرد كه از خانه بيرون آييد و اگر نه در خانه را آتش زنم.
حضرت فاطمه (سلام اللَّه عليها) به پشت در آمده آواز داد كه اي عمر آتش مي‌زني خانه‌اي را كه علي وحسين و جماعت بني هاشم در آن ساكنند، عمر گفت: و اللّه اگر بيرون نيايند خانه را و هر كه در خانه است آتش مي‌زنم، پس خالد در پيش در ايستاد و جماعت در اطراف و حوالي خانه ايستادند و عمر در را شكسته فاطمه
______________________________
(1) به كتاب كتابخانه ابن طاووس، ص 28 رجوع شود.
(2) ابن سهله. به همان كتاب، ص 188 رجوع شود و گويا «انفاس الجواهر و المحامد» كه نام يك كتاب است مقصود باشد، زيرا همان كتاب گاهي «المحاسن و انفاس الجواهر» خوانده شده است به كتاب نهج الحق علامه ص 272 رجوع شود.
شهاب ثاقب در امامت، ص: 19
را در ميان در و ديوار فشرد، چنانكه محسن نام پسري كه در شكم داشت ساقط شد و به اندرون خانه رفت و علي و زبير را بيرون آورده به عنف و شدّت تمام مي‌كشيدند و مي‌بردند و بني هاشم و ساير جماعت از عقب ايشان مي‌رفتند و كوچه‌هاي مدينه از كثرت و ازدحام مردم پر شده بود و علي مي‌گفت: «انا عبد الله و اخو رسوله» من بنده خدا و برادر رسول اويم، مرا به كجا مي‌كشيد و به اين حال چرا مرا مي‌بريد و فاطمه بر در حجره‌ي خود ايستاده و زنان بني هاشم در دور او جمع شده و فرياد مي‌كرد كه اي أبو بكر چه زود مردم را بر اهل بيت رسول خدا (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) دلير كردي و حرمت خانواده رسالت را بردي. به خدا قسم كه من ديگر با ايشان [حرف «1»] نزنم تا از دنيا بروم و تتمه اين قضيّه كه بعد از آن‌كه علي را به نزد أبو بكر بردند با او در خصوص بيعت چه گفتند و چه شنيدند و امر به كجا رسيد، إن شاء اللّه بعد از اين در مقام خود مذكور خواهد شد و غرض در اينجا همين بيان اين ظلم بر علي و فاطمه بود كه از اول خلفاء ايشان به اعانت خليفه دوم ايشان صادر شد و شبهه نيست كه هيچ فسقي بالاتر از ظلم نيست و هيچ ظلمي بدتر از ظلم بر خانواده رسول اللّه (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) نيست.
پس اگر احدي از اهل سنّت بگويد كه اين ظلم نيست زهي ظالم و بي‌دين خواهد بود.
و اگر بگويد كه چنين ظلمي فسق نيست غريب احمق و نادان خواهد بود.
و اگر كسي از ايشان بگويد فسق منافي امامت نيست خلاف اجماع خود كرده خواهد بود زيرا كه همگي عدالت را شرط خلافت دانسته‌اند.
و اگر انكار اين قضيه را بكند و بگويد چنين امري از أبو بكر صادر نشد چه بي‌خبر از كتابهاي خودشان خواهد بود و بعد از نقل كردن اين جمع كثير از علماء معتبرين ايشان ديگر انكار كردن باعث اين مي‌شود كه جميع كتابهاي ايشان لغو
______________________________
(1) در اصل كلمه «حرف» نبود و شايد كلمه‌اي ديگر افتاده باشد.
شهاب ثاقب در امامت، ص: 20
و باطل باشد.
و عجب آن‌كه ابن روزبهان كه از متعصّبان بي‌انصاف است انكار اين قضيه را نموده و گفته است كه حكايت احراق خانه افتراي روافض است قبيح‌تر از اين كاري نمي‌باشد و اين را همين طبري در تاريخ نقل كرده واو رافضي و مشهور به تشيّع است و هر كه اين حكايت را كرده رافضي و متعصب است. انتهي و بر عقلا مخفي نيست كه اين مرد اگر اين سخنان را از روي اعتقاد گفته در نهايت جهل و ناداني است به كتب اصحاب خود، و اگر از راه لابديت و اضطرار گفته غايت عصبيت و بي‌انصافي ورزيده.
اولًا طبري كه صاحب تاريخ كبير و تفسير است و اسم او محمّد بن جرير بن [يزيد بن] كثير بن غالب است، شافعي مذهب بوده و احدي از شيعه و سني در سني بودن او شكي و شبهه‌اي ندارند و نووي شافعي كه بالفعل اهل سنّت او را امام شافعي كوچك مي‌نامند در كتاب «تهذيب الاسماء» تعريف بي‌حدّ و نهايت از طبري صاحب تاريخ نموده و گفته است او امام جامع انواع علوم بود و در طبقه ترمذي و نسائي است و حافظ أبو بكر در تاريخ بغداد گفته كه او يكي از ائمه علماء است كه در زمان او كسي مثل او نبود جامع انواع علوم بود و به قول او حكم مي‌كردند و به رأي او رجوع مي‌نمودند و حافظ كتاب الهي و عارف به قرآن و معاني و احكام آن بود و عالم به احاديث صحيح و سقيم و ناسخ و منسوخ آن بود و دانا به اقوال صحابه و تابعين و غير ايشان از متقدمين بود و تاريخ مشهور و تفسير از او است كه مثل آن تصنيف نشده.
پس، از كلام اين دو نفر كه از اعاظم سنّيانند ثابت و واضح شد كه طبري صاحب تاريخ از اكابر علماء محدثين اهل سنّت است و ابن روزبهان از راه بي‌تتبّعي يا از راه عصبيت و اضطرار او را شيعه شمرده واو را مشتبه نموده است به طبري شيعه كه آن محمّد بن جرير بن رستم است كه صاحب كتاب «ايضاح»
شهاب ثاقب در امامت، ص: 21
و بعضي كتب ديگر است.
و امّا ثانياً ساير علماء كه راوي اين حكايتند از جمله مشاهير و اكابر علماي ايشانند مثل ابن أبي الحديد و واقدي و بلاذري و اعثم كوفي و ابن حنزابه و ابن عبد ربّه و محمّد شهرستاني و صاحب انفاس الجواهر، و اين جماعت نظر به شهرتي كه دارند احتياج به ذكر احوالشان نيست وهمه اين حكايت را نقل كرده‌اند، با وجود اين چشم از ايشان پوشيدن و گفتن كه همين طبري آن را نقل كرده است يا غايت جهل و سفاهت يا نهايت بي‌انصافي و عصبيت است نهايت امر آن است كه بعضي سوزانيدن در را نقل نكرده‌اند و ما در اثبات مطلوب احتياج به آن نداريم، زيرا كه به آن هيئت به در خانه فاطمه رفتن و مرتضي علي (عليه السّلام) را به آن طريق بيرون كشيدن و فاطمه (سلام اللَّه عليها) را رنجانيدن و غضبناك كردن در ظلم كافي است و احدي از عقلاء انكار نمي‌كند كه اين ظلم است و حال آن‌كه در اكثر كتب ايشان به طرق مختلفه بلكه بتواتر ثابت است كه پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) فرموده كه «هركه فاطمه را اذيّت رساند و برنجاند، مرا اذيت رسانيده و رنجانيده و هر كه فاطمه را غضبناك كند مرا غضبناك كرده است».
و از آنچه دلالت بر صحّت وقوع اين قضيه مي‌كند كلام حضرت امير المؤمنين (عليه السّلام) است در جواب از مكاتبات معاويه همچنان كه در «نهج البلاغه» مذكور است به اين عبارت:
«و قلت إنّي كنت اقاد كما يقاد الجمل المخشوش حتي ابايع و لعمر اللّه إنك قد اردت أن تذمّ فمدحت و أن تفضح فافتضحت و ما علي المسلم من غضاضه في أن يكون مظلوماً ما لم يكن شاكّاً في دينه و لا مرتاباً بيقينه و هذه حجّتي إلي غيرك «1»»؛ يعني گفته بودي تو اي معاويه يعني در مكتوب خود بر سبيل مذمت و طعن نوشته بودي كه مرا مي‌كشيدند همچنان كه شتر مهار شده را مي‌كشند و به اين نحو
______________________________
(1) نهج البلاغه نامه‌ي 28.
شهاب ثاقب در امامت، ص: 22
مرا مي‌بردند تا بيعت كنم به خدا قسم كه تو اراده كردي كه مرا مذمت كني، پس مدح كردي، و خواستي كه مرا رسوا كني خود رسوا شدي، زيرا كه هيچ نقص و مذلّتي از براي مؤمن نيست كه مظلوم باشد مادامي‌كه شك در دين خود نداشته باشد و شبهه در يقين او راه نيافته باشد و همين است حجّت من بر غير تو از جماعتي كه بر من ظلم كردند.
و اين عبارت صريح است در ظلم أبو بكر و عمر بر آن حضرت نظر به تصريحي كه حضرت امير (عليه السّلام) خود فرموده‌اند و نظر به نوشتن معاويه و قبول نمودن آن حضرت كه او را به آن هيئت به جبر و عدوان به مسجد بردند از براي بيعت.
و چه فسقي بالاتر است از ظلم نمودن بر برادر و ابن عم رسول و زوج حضرت فاطمه بتول و پدر سبطين و محبوب‌ترين خلايق در نزد سيّد ثقلين؟ و هرگاه فسق ثابت شد به اقرار سنّيان خلافت باطل است.
و اگر كسي از اهل سنّت بگويد كه قبول نداريم كه «نهج البلاغه» از كلام حضرت امير المؤمنين (عليه السّلام) است آن كس قابل تخاطب نيست، بلكه از دايره انسانيّت خارج است. چگونه كسي اين را مي‌تواند گفت و حال آن‌كه سيّد رضي موسوي (رحمه اللَّه) كه جامع اين كتاب است شيعه و سني مقرند به صدق و ديانت او، و بسياري از مشايخ اهل سنّت اقرار نموده‌اند كه بسياري از خطب و كتب و مواعظ آن حضرت كه در «نهج البلاغه» مذكور است در كتب و مواضع ديگر كه قبل از تولد سيّد رضي تأليف شده مشاهده نموده‌ايم. و بعضي نقل نموده‌اند كه خطبه شقشقيه كه مخرّب بنيان و قواعد اهل سنّت است همچنان كه بعضي عبارات آن مذكور خواهد شد در نسخه‌اي كه موثوق به و معتمد عليه بود مشاهده شده «1» كه بر آن نسخه خط [مقتدر باللّه أبو الحسن علي بن محمد] بن فرات بود و تاريخ
______________________________
(1) ابن ميثم بحراني اين نسخه را ديده است. به بحار، ج 29، ص 508 رجوع شود.
شهاب ثاقب در امامت، ص: 23
نوشته شدن آن شصت سال و كسري پيش از تاريخ تولد سيّد رضي بود. و شرح نوشتن ابن أبي الحديد و اقرار و اذعان او كه آنچه سيّد رضي در «نهج البلاغه» ايراد نموده از كلام اسد اللّه الغالب است از جهة الزام و اسكات اهل سنّت كافي است. با وجود اينكه هركه في الجمله ربط در فصاحت داشته باشد و الفت به كلام آن حضرت گرفته باشد مي‌داند كه اين قبيل خطب و مكاتيب و اين نوع كلام از آن عالي‌جناب صادر شده و سيد رضي [و] بالاتر از او قدرت بر ايراد امثال اين قسم خطب و كتب و مواعظ ندارد.
و مخفي نماند كه از كلام مذكور كه حضرت امير (عليه السّلام) فرمود كه من مظلوم بودم و نقص و مذمّتي بر مؤمن لازم نمي‌آيد در اينكه مظلوم باشد مندفع مي‌شود آنچه بعضي اهل سنّت گفته‌اند كه:
حضرت مرتضي علي (عليه السّلام) با آن شجاعت اگر مي‌دانست كه خلافت حق اوست و خلافت أبو بكر با ظلم است بايست با ايشان قتال كند و ايشان را دفع كند و اين عجز و ذلت را بر خود قرار ندهد و كوتاهي در احقاق حق و ابطال باطل نكند و چگونه مي‌تواند شد كه اسد اللّه الغالب با آن شجاعت عاجز باشد از آن جماعت و از ايشان مغلوب شود به آن نحو كه او را به ريسمان ببندند واو را به مسجد كشند و به عنف او را به بيعت أبو بكر در آوردند و چگونه علي (عليه السّلام) با آن شجاعت، در چندين سال، نماز در عقب جماعتي مي‌كند كه به اعتقاد او نماز ايشان باطل و بي‌صورت باشد و اصلًا در صدد منازعه و مجادله در نمي‌آيد يا از آنجا مهاجرت به موضعي ديگر نمي‌كند، پس چون علي (عليه السّلام) با آن قوّت و شجاعت متابعت از ايشان نموده و در عقب ايشان نماز كرد معلوم است كه خلافت و امامت ايشان را به حق مي‌دانست- انتهي كلامه.
و وجه اندفاع اين كلام آن است كه همچنان كه از كلام آن حضرت ظاهر شد آن جماعت بر آن حضرت ظلم كردند واو را عاجز نمودند و آن حضرت قادر
شهاب ثاقب در امامت، ص: 24
بر دفع ايشان نبود و اين موجب هيچ منقصتي و مذمتي از براي حضرت نبود و مظلوميّت و مقهوريت فرق انبياء و اوصياء امري تازه نيست، بلكه جبر و ستم و ظلم و تعدي به جميع انبياء و اولياء رسيده و اين باعث آن نيست كه از مرتبه واقعيّت ايشان چيزي كم شود، بلكه از خواص انبياء و اوصياء است كه از نفوس قاسيه ظلم و ستم نسبت به ايشان واقع شود و به جهت دعوت ايشان خباثت و ناخوشي، كه در بعضي نفوس خبيثه قاسيه است بروز كند و بر ايشان شورش كنند و در صدد ابطال و تضييع حق ايشان برآيند و جمعي ديگر هم كه در نفوس ايشان شقاوت و خيانت كامن است، تابع ايشان شوند و جمعي كه صاحبان نفوس سعيده سليمه‌اند و مشيت الهي به جانب ايشان تعلّق گرفته البته به طائفه محقه انبياء و اوصياء مي‌گروند و تابع هوي و هوس و حطام دنيويه نمي‌شوند و هميشه تابعين و مخلصين فرقه محقّه انبياء و اوصياء قليلي محصور بوده‌اند و تخلّف كنندگان از ايشان و پيروان اهل ظلم و عدوان بيشتر بوده‌اند آيا به گوشت نرسيده كه حضرت نوح چندين سال دعوت نمود و قوم او چه ظلم‌ها و ستم‌ها به او كردند، حتي آن‌كه او را سنگ‌باران مي‌نمودند و با وجود اين چند نفر بيشتر به او نگرويدند؟ آيا نشنيده‌اي كه حضرت خليل الرحمن علي نبينا و آله و عليه السلام را در منجنيق گذاشته بر آتش افكندند؟ آيا از قرآن خبر نداري كه خبر داده است كه حضرت لوط از راه اضطرار به قوم خود گفت كه دختران مرا بگيريد ايشان بهترند از اينكه متعرض اين جماعت مردان شويد كه مهمان من‌اند؟، آيا به تو نرسيده كه جرجيس را چند دفعه كشتند «1»، و به ارّه فرق ذكريا را شكافتند، و سر يحيي را از جهت زن فاحشه بريدند؟ آيا خبر نداري كه هارون را عاجز و ذليل نمودند تا گفت: «ان القوم استضعفوني و كادوا يقتلونني»؛ «2»
______________________________
(1) مستدرك سفينة البحار، ذيل جرجس رجوع شود
(2) سوره اعراف آيه 150
شهاب ثاقب در امامت، ص: 25
يعني به درستي كه قوم، مرا ضعيف نمودند و نزديك بود مرا بكشند؟ آيا غافلي از آنچه كفّار مكّه نسبت به حضرت خاتم النبيّين (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) كردند تا او را مضطر و ملجا نمودند به مهاجرت از مكّه معظمه به مدينه منوره؟ و همچنين حال جميع انبياء و اوصياء كه از نفوس خبيثه كه اتباع شيطانند ظلم و ستم نسبت به ايشان واقع شد.
پس اگر در عاجز بودن ايشان منعي نيست از براي حضرت امير (عليه السّلام) نيز منعي نخواهد بود و اگر ايشان عاجز نبودند در واقع، ليكن به جهت مصالحي چند متحمل اين جبر و ستم مي‌شدند آن مصالح نيز درباره حضرت مرتضي علي (عليه السّلام) موجود است بلكه وجود بعضي از مصالح در اينجا ظاهرتر است از جمله آن‌كه بعد از رحلت حضرت ختمي پناه معاندين دين آن حضرت بسيار بودند از بت‌پرستان و يهود و نصاري و مجوس و مسيلمه كذاب و سجاح كه مدّعي نبوّت بودند و منتظر اين بودند كه نحوي تسلّط يافته در صدد ابطال و افساد دين اسلام برآيند پس اگر حضرت امير (عليه السّلام) با قليلي از اهل اللّه كه تابع او بودند در صدد منازعه و مجادله با خلفاء جور بر مي‌آمد آن طايفه فرصت را غنيمت مي‌شمردند و آن‌چه مي‌خواستند مي‌كردند و اين منشأ آن مي‌شد كه بالكليّه امر اسلام را فاسد كنند.
لهذا حضرت امير (عليه السّلام) صبر نمود و متحمّل ظلم و عدوان ايشان شد و شبهه نيست كه بقاء دين اسلام با اختلاف در امامت بهتر است از كفر بالمرّه و حال اينكه پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) خود خبر از اين اختلاف داده بود و فرموده بود كه امّت من به هفتاد و سه فرقه خواهند شد و حضرت امير (عليه السّلام) خود مي‌دانست كه بعد از بقاء دين اسلام موادّ مستعدّه و نفوس سعيده راجع به طريقه حق كه پيروي او باشد خواهند شد و جماعتي كه مشيت ازليه به سعادت ايشان تعلق گرفته داخل فرقه ناجيه اثني عشريه خواهند شد و مي‌دانست كه چه قدر از اولاد جماعتي كه اگر با
شهاب ثاقب در امامت، ص: 26
ايشان مقاتله كند كشته شوند يا از دين بر گردند، اهل حق خواهند بود و در اين شبهه نيست كه اكثر اهل ايران كه حال بر مذهب حق‌اند اجداد ايشان سني مذهب بوده‌اند و هم‌چنين در مواضع ديگر، و به تدريج اهل سنّت رجوع به طريقه شيعه مي‌كنند و هرگز كسي نشنيده كه شيعه، سني شود. به اين جهت غزالي در «احياء العلوم» گفته كه اميد نجات به هر طايفه داشته باشيد، زيرا كه گاه است در وقتي از اوقات به مذهب حق رجوع نمايند و اگر چه در وقت مردن باشد، به غير از طايفه رافضيه كه اين جماعت محال است كه از مذهب خود برگردند و تعجب آن‌كه غزالي خود از طريقه اهل سنّت برگشت و شيعه شد همچنان كه ابن جوزي كه از معارف و اكابر علماء اهل سنّت است، شهادت داده، و رساله «سرّ العالمين» او در اين مطلب صريح است و بسياري از مشاهير و معارف اهل سنّت بعد از استحضار تفاصيل مذهب اماميه رجوع به مذهب اماميه نمودند و اگر چه از تقيه اظهار مذهب اهل سنّت مي‌نمودند، زيرا كه در اكثر از زمان سلاطين جور بر اين طريقه بوده‌اند و هرگاه كسي تتبع كند مي‌بايد كه هر ذي شعوري كه بر تفاصيل مذهب اماميه و مذهب غير ايشان مطلع شود البته، اختيار مذهب اماميه مي‌كند و علّامه حلّي (رحمه اللَّه) در كتاب «منهاج الكرامه» گفته است كه من هركه از صاحبان ادراك را ديدم كه بر تفاصيل مذهب اماميه و مذاهب غير ايشان مطلع بود اختيار مذهب اماميه نموده بود و اگر چه در ظاهر به جهت خوف و گزارش امر دنيا اظهار مذهب اهل سنّت مي‌كردند و خود را به سنّيان سني وامي‌نمودند و گفته است: يكي از عظماء علماء شافعيه كه معاصر ما بود و اعظم مدرسين شافعيه بود و در ميان اهل سنّت در نهايت اشتهار بود چون وقت فوت او در رسيد اظهار تشيع كرد و گفت: بايد بعضي از شيعيان متوجه غسل و كفن و دفن من شوند و مرا در مشهد كاظمين دفن كنند و من حقّيت اين مذهب را يافتم و شيعه شدم، ليكن به جهت خوف و تقيّه در مدت حيات اظهار تشيّع نكردم.
شهاب ثاقب در امامت، ص: 27
پس از آنچه مذكور شد ثابت شد كه مظلوميت و عجز حضرت امير (عليه السّلام) و عدم قدرت او بر محاربه و منازعه او با خلفاء جور امري تازه نيست و مظلوميت و عجز با جميع طايفه انبياء و اوصياء بوده و اين معني منافي نبوّت و امامت نيست، با وجود اينكه در عدم قتال و محاربه مصالح مذكوره بود.
و از جمله مصلحت‌ها در محاربه نكردن آن حضرت مي‌تواند اين باشد كه هرگاه آن حضرت در صدد قتال و نزاع بر مي‌آمد ايشان بالكليّه از دين پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) به در مي‌رفتند و به كفر اصلي خود راجع مي‌شدند و با ساير كفّار ملحق مي‌شدند و غايت سعي در افناء دين اسلام مي‌نمودند و چگونه اين احتمال بعيد است و حال اينكه ايشان در حيات پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) در صدد قتل آن حضرت بر آمدند و خواستند كه شريعت او را برطرف كنند، همچنان كه حكايت اصحاب عقبه كه دوازده نفر از منافقين بودند و رأس و رئيس ايشان أبو بكر و عمر بودند، شاهد بر آن است و تفصيل آن به نحوي كه شيخ أبو بكر بيهقي در كتاب «دلائل النبوة» و ثعلبي در «تفسير» خود به الفاظ مختلفه متقاربه ايراد كرده‌اند به اين طريق است كه چون حضرت ختمي پناه (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) از غزوه تبوك مراجعت نمود در راه كوهي بود كه گذشت از بالاي آن بسيار دشوار بود و شبي به غايت تاريك بايست از آن راه باريك بگذرند حضرت پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) با عمّار و حذيفه از راه عقبه يعني از سر كوه روانه شدند و فرمود: ساير مردم از راه پايين كوه كه هموار بود، بروند. دوازده كس از منافقين اصحاب با هم تمهيد نمودند پنهاني به راه عقبه رفتند كه شتر آن حضرت را از سر كوه بيندازند و آن حضرت را هلاك كنند، جبرئيل نازل شد و حضرت را از آن تمهيد مطلع نمود. وقتي كه به سر راه آمدند حذيفه را فرمود پيش رفت و روي مركب‌هاي ايشان را مي‌زد و حق تعالي بر ايشان ترس و رعبي مسلط كرد كه همگي ترسيده برگشتند و حضرت رسول (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) اسم هر يك هر يك را به حذيفه و عمّار گفت و همگي را به ايشان
شهاب ثاقب در امامت، ص: 28
شناسانيد و فرمود نام ايشان را پنهان داريد و ايشان را در ميان مسلمين رسوا مكنيد، پس حذيفه در ميان مسلمين معروف بود به اينكه منافقان را مي‌شناسد و حذيفه و عمّار به حضرت رسول (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) عرض كردند كه يا رسول الله (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) چرا مقرّر نمي‌كنيد كه ايشان را بكشيم؟ فرمود: دوست ندارم كه مردم بگويند كه محمّد بعد از آن‌كه به اعانت اصحاب بر دشمنان ظفر يافت، اصحاب خود را كشت. اين است نقل اصحاب عقبه به نحوي كه در دو كتاب مذكور كه از كتب معتبره اهل سنّت است مذكور است و در وقوع اين حكايت احدي از شيعه و سني شبهه ندارند و حق تعالي در قرآن خبر از آن داده و در طرق متعدّده رسيده كه اين منافقين دبّه‌اي چند از پوست الاغ ساخته بودند و در ميان آن‌ها ريگ و سنگ كرده بودند كه آن‌ها را در پيش پاي حضرت افكنند، ليكن اهل سنّت مي‌گويند: أبو بكر و عمر داخل در اصحاب عقبه نبودند و شيعه را اعتقاد آن است كه ايشان داخل بودند و اين مطلب از طرق شيعه به نحوي به صحّت پيوسته كه ايشان را در آن شبهه نيست، ليكن اين حجّت بر سني نمي‌شود و آن‌چه حجّت بر ايشان است كه از طرق ايشان رسيده و دلالت مي‌كند بر دخول ايشان در اصحاب عقبه چند روايت است:
اول روايتي كه مسلم در «صحيح» خود آورده كه مردي از عمر پرسيد كه كاري كه شما با علي (عليه السّلام) كرديد، آيا به رأي اجتهادي بود كه پسنديديد يا به جهت چيزي بود كه از پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) شنيديد؟ عمر گفت: كه نه رأي و اجتهاد بود و نه پيغمبر حرفي گفت، سواي آنچه همه كس از او شنيد. امّا رسول اللّه (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) فرمود: كه دوازده كس از امّت من منافقند.
و اين صريح است كه أبو بكر و عمر از جمله آن دوازده نفر بودند، زيرا كه عمر وجود دوازده نفر منافق را سبب و باعث غصب حق علي (عليه السّلام) قرار داد و شكّي نيست كه آنچه با علي (عليه السّلام) شد، باعث آن نبود مگر أبو بكر و عمر. پس ايشان از
شهاب ثاقب در امامت، ص: 29
منافقان خواهند بود.
دوم روايتي است كه بخاري در «صحيح» خود از حذيفه به دو طريق روايت كرده كه بعد از پيغمبر حذيفه مي‌گفت كه نفاق در زمان رسول اللّه (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) نفاق بود، امّا امروز كفر علانيه است، چه آن وقت عداوت را پنهان مي‌كردند و حال ظاهر مي‌كنند.
و اين روايت نيز دلالت ظاهر بر مطلوب دارد و چه از اصحاب بعد از پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) امري ديگر كه باعث كفر تواند شد صادر نشد مگر آنچه از أبو بكر و عمر صادر شد در خصوص غصب خلافت و ظلم و تعدي بر علي (عليه السّلام) و فاطمه (سلام اللَّه عليها) و غصب نمودن حقّ ايشان.
سوم آنچه مسلم در «صحيح» خود ذكر كرده كه عايشه از رسول الله (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) پرسيد كه هيچ روزي را سخت‌تر از روز احد ديدي؟ گفت: آنچه از قوم تو كشيدم و از همه سخت‌تر، آنچه در روز عقبه از ايشان ديدم.
و وجه دلالت اين بر مطلوب محتاج به بيان نيست.
و در دعاي صنمي قريش كه به حدّ يقين رسيده كه از كلام معجز نظام حضرت امير المؤمنين (عليه السّلام) است و عدول مشايخ شيعه به طرق معتبره اين دعا را از آن حضرت روايت كرده‌اند اشاره به اين معني شد و در آن دعا حضرت ابتدا فرموده كه: «اللهمّ العن صنمي قريش و جبتيها و طاغوتيها»؛ يعني بار خدايا لعن كن بر دو صنم قريش و بر دو جبت و دو طاغوت قريش. بعد از آن به ازاء عمل بدي كه ايشان كرده‌اند، لعني بر ايشان كرده است و آن اعمال را به تفصيل اسم برده از غصب خلافت و منع ارث و منبر پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) را خالي كردن از وصي او و غير ذلك از اعمال قبيحه ايشان تا آن‌كه ايشان را لعن كرده به سبب بالا رفتن ايشان بر عقبه و انداختن دبّاب بر پيش پاي پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم)، و اكثر فقرات آن دعا نص صريح است كه مراد از صنمي قريش اول و ثاني‌اند و هر كه ملاحظه فقرات آن را
شهاب ثاقب در امامت، ص: 30
بكند مي‌داند كه حضرت امير (عليه السّلام) از ايشان چه در دل داشته.
و هرگاه ثابت شد كه ايشان از جمله منافقان بودند و خيانت با حضرت رسول، بلكه قتل او را مضايقه نداشته، پس برگشتن از دين او در صورتي كه ايشان را از رياست منع كنند به طريق اولي از ايشان بعيد نخواهد بود.
پس به جهت مجموع آنچه مذكور شد محقّق شد كه حضرت امير (عليه السّلام) قدرت بر دفع ايشان نداشت و مصالحي چند كه بعضي از آن‌ها مذكور شد، نيز مؤكد و باعث بر عدم محاربه و منازعه او شد، پس هرگاه به جهت لابديّت و مصالح مذكوره در صفوف جماعت ايشان كه به اعتقاد آن عالي‌شأن باطل بود داخل شود مانعي نخواهد داشت و حال اينكه آن حضرت در خلوت نماز فريضه خود را به جا مي‌آورد و از راه مصلحت داخل صفوف ايشان مي‌شد و در صورتي كه در مسجد در ميان صفوف نيز نماز را ادا مي‌كرد، مطلقاً اقتدايي نمي‌كرد، زيرا كه آن حضرت امام واقعي بود و هر كه در پيش روي امام به حقّ باشد، نماز او باطل و بي‌صورت است. پس در صورتي كه حضرت مي‌ايستاد أبو بكر و عمر كه در پيش روي او مي‌ايستادند مانند اسطوانه مسجد بودند و حضرت ايشان را فرض استوانه مي‌نمود و نماز خود را ادا مي‌كرد.

دوم از آنچه دلالت بر فسق أبو بكر مي‌كند قضيه غصب كردن فدك و عوالي است از حضرت فاطمه (سلام اللَّه عليها)

اشاره

و كيفيّت آن به نحوي كه سدّي و مجاهد و واقدي و ابن مردويه كه از مشاهير علماء ايشانند نقل كرده‌اند به اين طريقه است كه چون آيه و آت ذي القربي حقه «1» نازل شد كه معني آن اين است كه: حق خويشان را به ايشان بده حضرت پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) از جبرئيل پرسيد كه: ذي القربي كيانند و حق ايشان چيست؟ جبرئيل گفت: فدك و عوالي «2» را به فاطمه بده، لهذا حضرت نظر
______________________________
(1) سوره اسراءِ آيه 26
(2) عوالي وفدك دو دهكده است
شهاب ثاقب در امامت، ص: 31
به امر الهي فدك و عوالي را به فاطمه (سلام اللَّه عليها) داد و حضرت فاطمه (سلام اللَّه عليها) وكيلي تعيين نمود كه مداخل آن را ضبط مي‌كرد و هر ساله تسليم فاطمه (سلام اللَّه عليها) مي‌نمود و چون أبو بكر خليفه شد فرستاد و آن دو ده را ضبط كرد وكيل حضرت فاطمه (سلام اللَّه عليها) را بيرون و چون اين خبر به سمع حضرت خير النساء رسيد به نزد أبو بكر رفت و دعواي بخشيدن نمود. أبو بكر شاهد طلبيد، بتول جناب امير المؤمنين (عليه السّلام) و امام حسن و امام حسين (عليهم السّلام) و امّ ايمن و اسماء بنت عميس را به شهادت برد، أبو بكر شهادت جميع را رد كرد و گفت: علي و حسنين (عليهم السّلام) از براي خود جرّ نفع مي‌كنند و امّ ايمن و اسماء بنت عميس زنان‌اند و به شهادت زنان عمل نكنم، پس حضرت خير النساء ملجأ شد و گفت: هرگاه تصرف من و دعواي بخشيدن و شهادت اين جماعت را رد مي‌كني، پس مال پدر من است و ميراث پدرم به من مي‌رسد چنان‌چه حق‌تعالي حكم كرده است.
پس أبو بكر ميراث را هم انكار كرد، پس به نحوي كه بخاري و ترمذي و ابن قتيبه روايت كرده‌اند حضرت فاطمه (سلام اللَّه عليها) گفت: ميراث تو با كه خواهد بود؟ گفت: با اهل و اولادم. حضرت فرمود: كه هرگاه اولاد تو از تو ميراث مي‌برند چرا من از پدرم ميراث نبرم، أبو بكر گفت: كه من از پدرت شنيدم كه گفت، «نحن معاشر الانبياء لا نورث»؛ يعني ما گروه پيغمبران ارث برده نمي‌شويم، يعني ميراث نمي‌گذاريم و آن‌چه از ما مانده صدقه است. فاطمه گفت: كه حق‌تعالي خلاف اين حكم كرده، زيرا كه فرموده «و ورث سليمان داود» «1»؛ يعني ارث برد سليمان داود و نيز حكايت از ذكريا نمود كه گفت: «فهب لي وليّا يرثني و يرث من آل يعقوب» «2»؛ يعني عطا كن به من فرزندي كه ارث برد از من و از آل يعقوب. و بعد از اين گفتگو حضرت بتول از ايشان اعراض نموده و از آزرده شد و قسم
______________________________
(1) سوره نمل آيه 16
(2) سوره مريم آيه 6
شهاب ثاقب در امامت، ص: 32
خورد كه هرگز با أبو بكر و عمر تكلّم نكنم و شكوه ايشان را به نزد پدر خود برم و در وقت رحلت از دنيا وصيّت نمود كه او را در شب دفن كنند و احدي از آن جماعت غاصبين و اتباع ايشان بر آن مظلومه نماز نكنند و حافظ أبو بكر ابن مردويه كه از مشاهير علماي ايشان است در «مناقب» خود روايت كرده كه چون خبر غصب فدك به فاطمه رسيد، چادر در سر كرد و با گروهي از اقارب و خويشان به نزد أبو بكر رفت در وقتي كه جمعي بسيار از مهاجر و انصار در نزد أبو بكر بودند، پس ناله‌اي كرد كه همه مردم را به ناله و گريه آورد. سپس ساعتي صبر كرد تا گريه و فرياد و غوغاي مردم تسكين يافت، آنگاه بعد از حمد و ثناي الهي گفت:
«لقد جاءكم رسول من انفسكم عزيز عليه ما عنتّم حريص عليكم بالمؤمنين رءوف رحيم فان تعزوه [و تعرفوه] تجدوه أبي دون آبائكم و أنا ابنته دون نساءكم و أخا ابن عمّي دون رجالكم»؛ يعني به درستي و تحقيق كه آمد به سوي شما از جانب خدا رسولي از جنس و قوم شما كه دشوار بود بر او كه ببيند تعب و رنج شما را، يعني گمراهي شما را، و حريص بود بر هدايت شما و به طائفه مؤمنان مهربان و رحيم بود، اگر نسبت او را بدانيد مي‌دانيد كه او پدر من است نه پدر شما، و من دختر اويم نه زنان شما، و برادر پسر عمّ من است نه برادر شما.
پس بسياري از مفاخر و مناقب پدر بزرگوار خود را از برطرف نمودن كفر و ضلالت و هدايت نمودن گمگشتگان وادي غوايت و جهالت و غيره را بيان نمود، سپس فرمود:
«حتّي اذا اختار اللّه لنبيه دار انبيائه اطلع الشيطان رأسه فدعاكم فالفاكم لدعوته مستجيبين فوسمتم غير ابلكم و رحلتم غير سر بكم و وردتم غير شربكم هذا و العهد قريب و الكلم رحيب و الجرح لما يندمل إنّما زعمتم خوف الفتنة الا في الفتنة سقطوا و إنّ جهنّم لمحيطة بالكافرين ثم لم تلبثوا [الّا] ريث تسرّون حسواً في
شهاب ثاقب در امامت، ص: 33
ارتغاء و نصبر منكم علي مثل حزّ المدي و أنتم تزعمون ان لا ارث لنا أ فحكم الجاهلية تبغون يا مشعر المسلمين أ توارث أبي يا ابن أبي قحافة أ في كتاب اللّه أن ترث اباك و لا ارث أبي لقد جئت شيئا فريّا فدونكها مرحولة مخطومة تلقاك يوم حشرك و نشرك فنعم الحكم اللّه و الزعيم محمّد و الموعد القيامة و عند الساعة يخسر المبطلون ثم انكفات الي قبر أبيها و هي تقول:
قد كان بعدك انباء و هنبئةلو كنت شاهدها لم يكثر الخطب.
انّا فقدناك فقد الارض وابلهاو اختل اهلك فاشهدهم و لا تغب.
افعلي عمد تركتم كتاب اللّه و اتخذتموه وراءكم ظهريّا اذ يقول اللّه تعالي: وَ وَرِثَ سُلَيْمانُ داوُدَ «1» مع ما اقتصّ اللّه من خبر يحيي اذ قال: هب لِي مِنْ لَدُنْكَ وَلِيًّا يَرِثُنِي وَ يَرِثُ مِنْ آلِ يَعْقُوبَ «2» و قال: وَ أُولُوا الْأَرْحامِ بَعْضُهُمْ أَوْلي بِبَعْضٍ فِي كِتابِ اللَّهِ «3» و قال: يُوصِيكُمُ اللَّهُ فِي أَوْلادِكُمْ لِلذَّكَرِ مِثْلُ حَظِّ الْأُنْثَيَيْنِ»؛ «4» خلاصه ترجمه اين كلام معجز نظام آنكه بعد از آن‌كه حق‌تعالي از براي پيغمبر خود اختيار كرد مكان پيغمبران را شيطان سر از كمين بر آورد وشما را به اطاعت خود خواند وهمه را مطيع و منقاد خود يافت، پس داغ كرديد شتر ديگران را و از غير راه خود رفتند و در آب‌گاه ديگران وارد شديد، يعني تصرف در حق ديگران كرديد و آن‌چه از شما نبود غصب كرديد، با وجود اينكه عهد پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) شما نزديك بود و هنوز از رحلت او زمان بسياري نگذشته بود، و جراحت مصيبت او ملتئِم نشده بود و گمان فتنه كرديد و خود را در فتنه افكنديد و به درستي كه [جهنم] فروگيرنده است كافران را پس بعد از پيغمبر خود زماني صبر و درنگ نكرديد كه اظهار نفاق كرديد در لباس خيرخواهي
______________________________
(1) سوره نمل آيه 16.
(2) سوره مريم آيه 6.
(3) سوره احزاب آيه 6.
(4) سوره نساء آيه 11.
شهاب ثاقب در امامت، ص: 34
امّت، عَلَم عداوت با اهل بيت او افراشتيد و ما صبر مي‌كنيم بر اذيّت شما كه مانند تيزي دم شمشير است وشما گمان مي‌كنيد كه ما ارث نداريم، آيا متابعت و پيروي حكم اهل جاهليت مي‌كنيد، اي گروه مسلمانان! اي پسر أبي قحافة! آيا ميراث پدر مرا تو مي‌بري؟ آيا در كتاب خدا وارد شد كه تو ميراث پدر خود را ببري و من ميراث پدر خود را نبرم، به تحقيق كه اتيان نمودي به امري دروغ و باطل. پس بگير امروز شتران با جهاز و مهار كه در روز حشر و نشر با تو ملاقات كند در هنگامي كه حاكم خدا و مدّعي محمد (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) و وعده‌گاه قيامت باشد و در آن روز رياكاري اهل بطلان ظاهر خواهد شود.
پس خود را بر روي قبر منوّر و مرقد مطهر پدر بزرگوار خود انداخت و گفت: به درستي كه بعد از رفتن تو فتنه بسيار و آشوب بي‌شمار روي داد و اگر تو حاضر مي‌بودي آن‌ها نبودي و امر ما به صعوبت و مشقّت نرسيدي به درستي كه مفقود كرديم تو را همچنان كه زمين باران را مفقود كند، يعني از فقدان تو همه پژمرده حال و افسرده خاطر، و بي‌برگ ونوا شديم و امر اهل بيت تو مختل و بي‌نظام شده، پس حاضر شو و از ايشان غايب مباش.
پس باز به أبو بكر و تابعان او گفت: آيا عمداً دست از كتاب خدا برداشتيد و آن را به پشت خود انداختيد، زيرا كه حق‌تعالي مي‌گويد سليمان ارث داود را برد و زكريا گفت: بار خدايا عطا كن به من فرزندي كه ارث ببرد از من و از آل يعقوب و فرموده: كه اولو الارحام بعضي اولي‌اند از ارث بردن از بعضي ديگر، و اين حكم عام است و فرموده: وصيت مي‌كند حق‌تعالي شما را در ارث بردن اولاد شما به اين طريق كه از براي پسر است از ارث دو مقابل آنچه از براي دختر است و اين شامل جميع اهل اسلام است.
و مخفي نماند كه اين خطبه به نحوي كه ابن مردويه و ديگران از علماء سنّيان نقل كرده‌اند مشتمل بر فقرات بسيار ديگر هست و ما اكثر فقرات آن را در اينجا
شهاب ثاقب در امامت، ص: 35
ايراد نكرديم، زيرا كه همين قدر از براي مطلوب كافي است و در كتب شيعه فقرات بسيار ديگر دارد كه در طرق اهل سنّت نيست و ابن أبي الحديد نيز اين خطبه را در «شرح نهج البلاغه» ذكر كرده است. «1»
و بر عقلا و ارباب بصيرت مخفي نيست كه اين حكايت دليلي است قاطع و صريح بر فسق و ضلالت أبو بكر. زيرا كه بناي حكم أبو بكر در اين قضيه يا به علم خود بود يا به مقتضاي ظاهر شريعت از شهود و يمين و تصرف و امثال آن، و بنا بر تقدير اول بايد أبو بكر به طريق قطعي دانسته باشد كه فدك و عوالي را پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) به فاطمه (سلام اللَّه عليها) نبخشيده و آن‌چه هم از پيغمبر باقي مي‌ماند صدقه است و ورثه او ارث نمي‌برند، و مجرد ظن، بنابراين تقدير كافي نيست، زيرا كه حاكم به مجرد ظن نمي‌تواند دست از ظاهر شريعت و احكام ظاهريّه الهيّه بر دارد و به ظنّ خود عمل كند و هرگاه أبو بكر به طريق قطع و جزم اين را دانسته بايد مطابق واقع باشد و البته پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) آن را نبخشيده باشد و مال آن حضرت هم صدقه باشد و بنابر اين البته بايست حضرت فاطمه (سلام اللَّه عليها) و حضرت امير (عليه السّلام) نيز عالم باشند كه آن حضرت نبخشيده و مال او صدقه است و با وجود اين چگونه مطالبه او مي‌كردند و چگونه حضرت خير النساء اين همه سعي مي‌كرد كه آن مال حرامي را بگيرد و صرف معيشت خود كند و چگونه حضرت مرتضي علي (عليه السّلام) كه از هد و اورع صحابه بود اين قدر اصرار در گرفتن حرام صرف مي‌كرد.
و اگر معاندي بگويد بر ايشان معلوم نبود آنچه بر أبو بكر معلوم بود گوييم اين نهايت بي‌انصافي است كه چنين امري عامّ البلوي در نزد أبو بكر به طريق قطع ثابت شود و بر علي ابن أبي طالب كه باب مدينه علم حضرت مصطفي (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) بود مخفي باشد و چگونه مي‌شود كه حكايت ارث نبردن انبياء با وجود مخالفت آن با كتاب و سنّت از پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) صادر شود به نحوي كه أبو بكر بشنود و با وجود
______________________________
(1) به ج 16، ص 249 رجوع شود.
شهاب ثاقب در امامت، ص: 36
عموم بلوي به گوش اعلم اصحاب و محرم اسرار سيّد مختار نرسد و اگر فرض كنيم و تسليم نماييم كه چنين اتفاق افتاد كه پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) اين را گفت و علي (عليه السّلام) نشنيد و ابو بكر شنيد، چگونه كسي مي‌گويد حضرت امير المؤمنين (عليه السّلام) و فاطمه (سلام اللَّه عليها) نبخشيدن فدك و عوالي را نمي‌دانستند و ابو بكر مي‌دانست زيرا كه هرگاه واقعاً پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) نبخشيده بود، البته مي‌دانستند كه نبخشيده است و با وجود اين چگونه دروغ صريح مي‌گفتند كه حضرت بخشيده.
و اگر معاندي از راه لجاجت بگويد أبو بكر عمل به ظن خود كرد نه به علم، و عمل كردن به ظن هم جايز است گوييم در صورتي كه عمل به ظن خود در مرافعات جايز باشد شكيّ نيست كه بايد عمل به ظنّي كرد كه اقواي ظنون باشد و كدام ظن قوي‌تر است از ظني كه حاصل شود از ادعاي فاطمه معصومه (سلام اللَّه عليها) به انضمام شهادت امير المؤمنين (عليه السّلام) و حسن وحسين و امّ ايمن و اسماء بنت عميس، زيرا كه حضرت فاطمه و جناب امير المؤمنين و حسنين (عليهم السّلام) معصوم بودند و مطهَّر از كذب و اخذ مال [حرام] بودند و حق تعالي در آيه تطهير شهادت به عصمت و طهارت ايشان داده و حضرت رسول تصريح به صدق و حقيقت ايشان نمود، زيرا كه فرموده اهل بيت من و كتاب خدا هرگز از يكديگر جدا نشوند تا بر سر حوض بر من وارد شوند و نيز پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) در حق حضرت امير (عليه السّلام) فرموده كه اگر همه مردم به طرفي روند و علي به طرف ديگر، تابع علي شويد كه او هرگز شما را دلالت به باطل نكند و از راه حق بيرون نبرد و علي با حق ملازم است از يكديگر هرگز جدا نشوند و اين جمله در شأن اهل بيت و علي ثابت و متفق عليه بين الفريقين است همچنان كه إن شاء اللّه از كتب معتبره ايشان مذكور خواهد شد و ابو بكر اين جمله را مي‌دانست، پس چگونه قول ايشان را رد نمود و چه ظنّي اقوي بود از ظني كه از قول اين چنين جماعتي حاصل مي‌شد، پس هرگاه أبو بكر عمل به ظن خود مي‌كرد و عمل به ظاهر شريعت نمي‌نمود چنان كه
شهاب ثاقب در امامت، ص: 37
مفروض است بايست به قول ايشان عمل كند، زيرا كه ظني از قول ايشان حاصل مي‌شد اقواي جميع ظنون بود و [يا] بايست به حضرت فاطمه نسبت باطل و طمع در مال حرام دهد و به آن سه معصوم ديگر نسبت شهادت زور و جلب نفع دهد؟
و بنابر تقدير دوم كه بناي أبو بكر بر حكم كردن به ظاهر شريعت بود يعني عمل كردن به آنچه مقتضاي ظاهر است از بيّنه و يمين و تصرف و امثال آن، مي‌گوييم شكي نيست كه در اين صورت بايد مدعي در مقابل حضرت فاطمه (سلام اللَّه عليها) باشد كه دعوي كند كه فدك و عوالي صدقه است و نحله و ميراث نيست و در اين صورت چون فدك و عوالي در تصرف حضرت خير النساء بود بايست طلب بيّنه از مدعيان صدقه كند نه از حضرت فاطمه.
اگر گويند چون كه حضرت فاطمه مدعي بخشش شد، لهذا أبو بكر از او طلب بينه نمود گوييم، بر فرض صحت اين، بعد از آن‌كه حضرت فاطمه گفت اگر به من نبخشيده مال پدر من است وارث او به من مي‌رسيد چرا در اين صورت أبو بكر طلب بينه از مدعيان صدقه نكرد و حال آن‌كه اصل آن است كه هرگاه مالي از شخصي متخلّف شود آن مال به عنوان ارث از ورثه او باشد و اين اصل موافق با كتاب و سنّت بود و ادعاي صدقه بودن مخالفت اصل و كتاب الهي و سنّت حضرت رسالت پناهي بود و با وجود اين، بينه از مدعيان صدقه طلب نكردن و پيش از ثبوت بطلان تصرف، وكيل حضرت فاطمه را از فدك و عوالي بيرون كردن عين خطا و محض ضلالت است با وجود اينكه هركه از مسلمين شهادت بر صدقه مي‌داد بايست أبو بكر شهادت او را قبول نكند، زيرا كه همه مسلمين در صدقه پيغمبر شريك بودند، پس هركه از ايشان شهادت مي‌داد بايست أبو بكر نسبت جلب نفع به او دهد و شهادت او را رد كند همچنين كه شهادت حضرت مرتضي علي (عليه السّلام) را به اين جهت رد كرد و حال اينكه هيچ مدعي در برابر نبود كه
شهاب ثاقب در امامت، ص: 38
اقامه بيّنه كند و ابو بكر خود، هم حاكم وهم مدعي بود با وجود اينكه او هم متّهم بود در اين قضيه زيرا كه اگر صدقه بودن ثابت مي‌شد او نيز مثل ساير مسلمين شريك مي‌بود و نمي‌دانم با وجود اين، چگونه قول حضرت امير را به جهت جلب نفع ردّ مي‌كرد و قول خود را حجّت مي‌دانست.
و اگر گويند در صدقه بودن مال پيغمبر احتياج به شاهد و گواه نبود بلكه اين معني ظاهر و واضح در پيش همه مسلمين بود و روايت: «نحن معاشر الانبياء لا نورث»؛ در نزد همه ايشان ثابت و محقّق بود، گوييم با وجود اين چگونه مي‌شود كه بر حضرت بتول (عليهما السّلام) مخفي باشد و آن همه گفتگويي كه مذكور شد در خصوص ارث ميانه او و ابو بكر واقع شود و چگونه اين معني بر باب مدينه علم مصطفي مخفي بود و اگر مخفي نبود چگونه قبول نمي‌كرد و چگونه فاطمه را منع از ادعاي ارث نمي‌كرد «1»

[علاوه بر اين‌ها أبو بكر چند جا به نقيص روايت ارث نبردن عمل كرد]

اول اينكه حجره حضرت فاطمه را به ميراث به او داد،

اگر به ميراث به او نمي‌داد به تصرف او وانمي‌گذاشت چگونه او را در آنجا دفن مي‌نمودند.

دوم آن‌كه حجره‌هاي عايشه و حفصه را به ايشان به ميراث داد

همچنان كه در بعضي روايات ايشان رسيده. و شاهد بر اين است آنچه وارد شده است كه در وقتي كه عايشه منع نمود كه حضرت امام حسن مجتبي (عليه السّلام) را در حجره حضرت رسول (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) دفن نمايند ابن عباس يا محمّد بن حنفيه- علي اختلاف الروايتين- به او خطاب نمود كه:
«تجمّلت تبغّلت و لو عشت تفيّلت‌لك التّسع من الثّمن و في الكلّ تصرّفت»؛ يعني سوار شتر شدي سوار استر شدي و اگر بماني، سوار فيل هم خواهي شد. از براي تو بود از تسع از ثمن حجره حضرت رسول (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) وتو همه حجره را تصرف
______________________________
(1) گويا از اينجا عبارتي افتاده است.
شهاب ثاقب در امامت، ص: 39
كردي و ضبط نمودي زيرا كه در صورتي كه زن بي‌اولاد از زمين ارث ببرد، ثمن حجره را جميع زوجات آن حضرت به ارث مي‌برند و چون زوجات آن حضرت نُه نفر بودند حصه هر يك نه يك از هشت يك حجره مي‌بود كه يك جزء از هفتاد و دو جزء حجره باشد، پس هرگاه حجره به هفتاد و دو جزء منقسم مي‌شد يك جزء آن حصه عايشه مي‌بود و مع ذلك جميع آن را ضبط نمود و پدر خود را در آن دفن كرد و همچنين حفصه دختر عمر با وجود اينكه يك جزء از هفتاد و دو جزء حجره كه در تصرف داشت حصه او مي‌شد و مع ذلك همه آن را ضبط نمود و بعد از فوت پدر خود او را در آن دفن كرد.
و سنّيان نيز از براي عذر دفن أبو بكر و عمر در آن حجره‌ها گفته‌اند كه عايشه و حفصه به قدر حصه، پدران خود را در آن دفن كردند.
و اگر بگويند أبو بكر آن دو حجره را به عنوان ميراث به ايشان نداد، بلكه ايشان ادعا نمودند كه پيغمبر آن دو حجره را به ايشان بخشيده، همچنان كه در بعضي روايات رسيده و به آن جهت أبو بكر آن دو حجره را به تصرّف ايشان داد، گوييم چگونه به مجرد ادّعاي بخشش بدون اثبات شرعي آن دو حجره را به تصرف ايشان گذاشت و ادعاي حضرت فاطمه را با وجود شهودي كه مذكور شد رد كرد و در هيچ‌يك از كتب اخبار و احاديث فريقين نرسيده است كه عايشه و حفصه اقامه شهودي بر طبق ادعاي بخشش نموده باشند و بخشش را به ثبوت شرعي رسانيده باشند.
اگر گويند در مورد فدك و عوالي أبو بكر علم به بخشش نداشت و به شهادت يك مرد ويك زن نمي‌توانست حكم كرد و در مورد حجره عايشه و حفصه أبو بكر خود علم قطعي به بخشش داشت و از براي حاكم جايز است كه آنچه را علم قطعي به آن دارد حكم كند و اگر چه شاهدي بر آن اقامه نشود جواب گوييم كه هرگاه أبو بكر عمل به علم خود مي‌كرد بايد آنچه منشأ علم او شود عمل به
شهاب ثاقب در امامت، ص: 40
آن [كند] و شكي نيست كه ادعاي فاطمه معصومه به انضمام شهادت علي ابن أبي طالب و حسنين (عليهم السّلام) و امّ ايمن و اسماء بنت عميس مفيد علم است، زيرا كه أبو بكر عالم به صدق و عدالت اين چهار نفر بود و علم قطعي داشت كه ايشان دروغ‌گو نيستند و مكرّر از پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) شنيده بود كه در شأن علي ابن أبي طالب (عليه السّلام) فرمود كه حق با علي است و علي با حق است و هرگز از يكديگر جدا نمي‌شوند، پس هرگاه بناي او نه بر ظاهر شرع بود بلكه به علم خود عمل مي‌كرد، چگونه در اينجا به علم خود عمل نكرد.
و اگر كسي گويد از قول ايشان علم از براي او به هم نرسيد، نهايت حماقت و بي‌انصافي از او صادر شده، بلكه سخني از او ناشي شده كه مخالف اجماع اهل سنّت است، زيرا كه با وجود ثبوت عصمت ايشان- همچنان كه مذكور خواهد شد- و علم أبو بكر به عصمت، چگونه قول ايشان موجب علم نيست.
و بر فرض اينكه عصمت ايشان در نزد أبو بكر محقق نبود شبهه نيست كه صدق و عدالت ايشان محقق بود پس چگونه با وجود اين علم از براي او بهم نرسيده و در حجره عايشه و حفصه علم از براي او بهم رسيده با وجود اينكه احدي از اصحاب و خواص و اقارب رسول الله (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) مطلع نبودند و در كتب ايشان نيز روايتي نرسيده كه حضرت رسول آن دو حجره را به عايشه و حفصه بخشيده باشد، بلكه بعضي از اهل سنّت تصريح كرده‌اند كه بخشش وقوع نداشت و ابو بكر آن دو حجره را از پيش خود داد.
و خدا مي‌داند كه هر عاقل منصف تعجب مي‌كند از علم داشتن أبو بكر به صدق عايشه و حفصه بي‌شاهد و بينه، وشك داشتن او در صدق سلاله نبوّت با وجود شهادت صاحبان عدالت و عصمت.
و هر منصفي بعد از تأمل مي‌داند كه اين حكم ناشي از كفر و عناد و بعض و لجاج بود.
شهاب ثاقب در امامت، ص: 41
و ديگر مي‌گوييم چگونه أبو بكر علم به صحّت حديث نحن معاشر الانبياء لا نورث به هم رسانيد با وجود مخالفت آن با نصوص قراينه و انكار كردن حضرت فاطمه (سلام اللَّه عليها) بر او همچنان كه گذشت و چگونه حديثي كه مخالف قرآن باشد به نحوي قطعي الصدور از پيغمبر مي‌باشد كه أبو بكر علم قطعي به آن هم رساند و فاطمه و علي ابن أبي طالب آن را مطلقاً نشنيده باشند كه به اين شدت بر او انكار كنند پس معلوم شد كه ادعا نمودن كه آن حديث در نزد أبو بكر قطعي بود، باطل است و هرگاه چنين باشد بايست هرگاه أبو بكر علم به بخشش فدك نداشت آن را به عنوان ارث به ايشان واگذارد، و از تصرّف ايشان بيرون نياورد.
و از جمله ادله بر اينكه أبو بكر آن دو حجره را به عنوان ارث به ايشان داده بود نه به عنوان اينكه پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) به ايشان بخشيده، حكايت منع كردن عثمان است ايشان را از آن دو حجره و در وقت منع كردن گفت كه شما شهادت داديد كه تركه رسول (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) ميراث نيست، ديگر چگونه ارث مي‌بريد با وجود اينكه به خدا قسم كه شك ندارم كه شهادت شما باطل بود.

سوم از مواضعي كه أبو بكر به نقيض روايت ارث نبردن از پيغمبر حكم كرد قصه دعواي علي و عباس است‌

چنانكه ابن حجر كه از اعاظم علماي ايشان است با جمعي ديگر از فضلاء ايشان روايت كرده‌اند كه عباس حضرت امير المؤمنين را به مرافعه به نزد أبو بكر برد و دعوي كرد بر زره و شمشير و استر و عمامه حضرت رسول و گفت: من عمّ پيغمبرم و به او از تو نزديكترم و ابو بكر حكم كرد كه به علي مي‌رسد و عباس در آن حقي ندارد زيرا كه با وجود فرزند كه حضرت فاطمه باشد عمّ ارث نمي‌برد و همچنان‌كه ثابت است از مذهب اهل بيت پس اگر متروكات آن حضرت ميراث نمي‌بود أبو بكر بايست اين حكم نكند پس يا اين حكم را ناحق نموده يا در نقل روايت، دروغ بر پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) بسته.
و بعضي از سنّيان از براي عذر در اين قضيه گفته‌اند كه أبو بكر اشياء مذكوره
شهاب ثاقب در امامت، ص: 42
را به عنوان ميراث به علي نداد، بلكه به عنوان صدقه به او داد و صدقه كه اطلاق بر مال پيغمبر مي‌شد نه به معني زكات مفروضه با تصدّقات مسنونه است كه بر اهل بيت حرام بود، بلكه به معني مال من لا وارث له است كه يكي از اطلاقات صدقه است يا به معني مالي است كه بايد در مصالح و عساكر مسلمين شود كه يكي از اطلاقات صدقه است.
و جواب اين عذر بدتر از گناه آن است كه در لفظ روايت رسيده كه علي و عباس در باب ميراث بردن اشياء مذكوره به نزد أبو بكر رفتند، أبو بكر حكم كرد كه مال علي است و با وجود اين، گفتن اينكه به عنوان صدقه به علي داد بي‌صورت است. و نيز اگر بر وجه صدقه مي‌داد بايد لااقل چيزي به عباس هم بدهد [تا] رعايت مصلحت و خاطرجويي او هم نموده باشد، پس اگر شمشير وزره از براي شجاعت به مرتضي علي مي‌داد بايست استر و عمامه يا لااقل عمامه تنها را به عباس دهد تا احقاق في الجمله شده باشد، زيرا كه مالي كه مشترك ميان علي و عباس بلكه مشترك ميان همه مسلمين باشد، چگونه به علي تنها مي‌داد و ديگران را محروم مي‌كرد با وجود حقّيت و استحقاق.
و ايضاً هرگاه مال پيغمبر صدقه مي‌بود اصل مرافعه ايشان بي‌صورت مي‌بود و بايست أبو بكر اشياء مذكوره را مانند فدك و عوالي از تصرف ايشان بيرون آورد.
و مخفي نماند كه مرافعه حضرت امير المؤمنين (عليه السّلام) و عباس منازعه نبود بلكه رفتن ايشان به نزد أبو بكر از جهت تنبيه او بود بر افترا بستن به حضرت رسول (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) كه گفته است نحن معاشر الانبياء لا نورث چنان‌چه مروي است كه يحيي برمكي در حضور هارون الرشيد از هشام بن الحكم كه از جمله اصحاب حضرت صادق (عليه السّلام) بود پرسيد كه: آيا تواند شد كه حق در دو طرف مخالف باشد؟ هشام گفت: نه گفت پس اگر دو شخص در حكمي از احكام دينيه منازعه كنند يا
شهاب ثاقب در امامت، ص: 43
هر دو بر بطلان باشند يا يكي بر حق باشد و ديگري باطل. هشام گفت: چنين باشد. پس گفت: بگو كه در وقتي كه علي و عباس بر سر ميراث در نزد أبو بكر منازعه كردند، آيا هر دو بر باطل بودند يا يكي بر حق بود و ديگري بر باطل و در اين صورت كدام بر باطل و كدام بر حق بود. هشام گفت: هيچ‌يك بر باطل نبودند و هر دو بر حق بودند و حكايت ايشان مثل حكايت آن دو ملك است كه به مرافعه به نزد حضرت داود رفتند. آيا كدام‌يك از آن دو ملك بر حق بودند و كدام‌يك بر باطل يا اينكه هر دو بر باطل بودند؟ يحيي گفت: هيچ‌يك از ايشان بر بطلان نبود، بلكه مطلوب ايشان از آن مرافعه تنبيه حضرت داود بود از غفلت نمودن او در حكم، هشام گفت: همچنين علي و عباس في الحقيقه منازعه و اختلاف نداشتند، بلكه غرض ايشان از مرافعه رفتن به نزد أبو بكر تنبيه او بود بر غلط و ظلمي كه در حكم ميراث اهل بيت كرد. هارون را از اين جواب خوش آمد و بسيار تحسين كرد.
و مخفي نماناد كه نهايت عذري كه سنّيان در قضيه فدك مي‌گويند، همچنان كه صاحب «نواقض الروافض» گفته آن است كه أبو بكر خود حديث نحن معاشر الانبياء لا نورث را از پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) شنيده بود، پس ارث دادن فدك به فاطمه صورتي نداشت و بخشش در نزد او ثابت نشد، زيرا كه شاهد بر بخشش منحصر بود به علي و امّ ايمن و به يك مرد ويك زن نصاب شهادت تمام نمي‌شود و ملا علي قوشچي در «شرح تجريد» گفته كه بر حاكم نيست كه به شهادت يك مرد ويك زن حكم كند و اگر چه مدّعي و شاهد معصوم باشند و از براي اوست كه حكم كند به آنچه مي‌داند و اگر چه هيچ شاهدي بر آن نباشد.
و جواب اين عذر ناموجه، هرچند در كلمات سابقه معلوم شد، ليكن از براي توضيح بازمي‌گوييم:
اولًا كدام عاقل قبول مي‌كند كه حديثي كه مخالف با ضروري اديان و نصوص
شهاب ثاقب در امامت، ص: 44
قرآن باشد از پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) صادر شود به نحوي كه أبو بكر تنها بشنود و احدي ديگر از اصحاب نشنوند يا همه اصحاب بشنوند و علي و فاطمه مطلقاً آن را نشنوند و حال اينكه اين امري بود عامّ البلوي و دواعي بر ضبط آن بسيار بود، پس چگونه مي‌شود كه أبو بكر در شنيدن آن منفرد باشد يا ديگران بشنوند و علي ابن ابي طالب كه در مجامع و خلوات از سيّد كاينات منفك نمي‌شد و هيچ حكمي ازورداص نمي‌شد مگر آن‌كه آن جناب آن را اخذ مي‌نمود آن حديث را نشنود و هم‌چنين چگونه مي‌شود كه فاطمه و زوجات آن حضرت، آن را نشنوند و چگونه مي‌شود كه پيغمبر اين حكم را از براي ورثه بيان نكند و از جهت غير ورثه بيان كند و حال اينكه بايست آن را اول به ورثه رساند كه ايشان بر آن مطلع باشند در بعد از رحلت ادعاي ارث ننمايند و هرگاه سلاله نبوّت يعني فاطمه معصومه يقين بر كذب آن حديث نمي‌داشت و احتمال صحّت آن مي‌داد چگونه به آن شدت انكار بر أبو بكر مي‌كرد و چگونه سعي مي‌كرد كه مال جميع مسلمين را ضبط كند و صرف خود و عيال خود نمايد و به أبو بكر مي‌گفت هرگاه بخشش بر تو ثابت نشد، مال پدر من است و به عنوان ارث به من واگذار و چرا بايد تو از پدر خود ارث ببري و من نبرم.
و ثانياً مي‌گوييم هرگاه از براي حاكم است كه به علم خود عمل كند شكّي نيست كه طريق حصول علم متعدد است و كدام طريق اقوي از ادعاي معصومه است به انضمام شهادت چند معصوم و چند زن عادله.
و اگر ايشان بگويند شاهد قضيه مذكوره منحصر علي و امّ ايمن بود مي‌گوييم شكي نيست كه ادعاي معصومه با شهادت معصوم به انضمام شهادت زني كه پيغمبر مكرّر بگويد او از اهل بهشت است مفيد علم است و ما بعد از اين عصمت علي و فاطمه را به ادلّه عقليه و نقليه اثبات خواهيم كرد، پس منع كردن عصمت ايشان را همچنان كه صاحب «نواقض» كرده است باطل است، با وجود
شهاب ثاقب در امامت، ص: 45
اينكه اين بي‌انصاف در بعضي از مواضع كتاب خود اقرار به علوّ عصمت حضرت امير (عليه السّلام) نموده است و در قضيّه فدك منع نموده است و گفته است كه قدر مسلم آن است كه فاطمه سيده زنان است و علي بهترين جميع امّت است مطلقاً يا بعد از سه خليفه يا بعد از شيخين، و اين معني دلالت بر عصمت ندارد.
و بر ارباب شعور مخفي نيست كه همين قدر كه اين بي‌انصاف مسلم داشته است، از جهت اثبات مطلوب كافي است زيرا كه شبهه نيست كه ادعاي سيّده زنان به انضمام شهادت بهترين امّت سيّد آخر الزّمان و شهادت زني كه پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) مكرّر به لفظ فرموده باشد كه از اهل بهشت است مفيد علم است. ليكن در دلي كه خالي از عناد و عصبيت، و بري از عداوت و بغض خانواده نبوّت باشد.
و از آن جمله كه دلالت مي‌كند بر آن‌كه بعد از علم به صدق و عصمت مدعي، جايز است حاكم عمل به قول او بكند بدون بيّنه، قضيه خزيمة ابن ثابت است و آن به اين طريق است كه شتري كه حضرت پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) مي‌فرمود از من است ديگري هم مي‌گفت مال من است. پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) فرمود كه كيست كه از براي قول من شاهد باشد خزيمة ابن ثابت گفت: من شاهدم كه اين شتر مال شماست. حضرت فرمود: از كجا دانستي كه اين مال من است مگر در وقتي كه من آن را مي‌خريدم، تو حاضر بودي؟ عرض كرد: نه يا رسول الله (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) حاضر نبودم، ليكن چون علم به صدق و عصمت تو دارم مي‌دانم قول شما حق و صدق است و شتر مال شماست حضرت او را قبول كرد و تصديق او را نمود و شهادت او را با شهادت دو عدل برابر گرفت و از آن جهت ملقب به «ذي الشهادتين» شد.
پس اگر عصمت و صدق، دليل قبول كردن قول مدّعي نبود و مستغني از شهادت نمي‌بود، هرآينه بايست پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) به قول خزيمه حكم نكند واو را تصويب نكند در شهادت به امري كه نديده و حاضر نبوده، بلكه شهادت او به
شهاب ثاقب در امامت، ص: 46
مجرد تمسّك به صدق و عصمت بوده، پس هرگاه به مجرد صدق و عصمت مدعي، بايد حاكم قول او را قبول كند، چگونه در وقتي كه مدعي معصوم باشد و اقامه شاهد معصوم نيز بكند قول او را قبول نمي‌توان كرد.
و ثالثاً مي‌گوييم شكّي نيست كه فدك در تصرف حضرت فاطمه (سلام اللَّه عليها) و وكيل حضرت فاطمه از براي ضبط محصولات آن در آنجا بود و منازعي در برابر نبود و با وجود تصرف بي‌منازع چه صورت داشت كه أبو بكر از او طلب بيّنه نمايد و بيّنه او را رد كند و چه صورت داشت كه پيش از احضار شهود وطي محاكمه وكيل آن معصومه را اخراج كند.
و رابعاً مي‌گوييم هرگاه قطع نظر از جميع آنچه گفتيم بكنيم، شكي نيست در «ادعاي مالي»، كه به يك شاهد و قسم حكم مي‌شود وفدك از جمله اموال بود و حضرت فاطمه ادعاي بخشش نمود و علي ابن أبي طالب شهادت داد و شكي نيست كه او لااقل يك شاهد عدل بود با قطع نظر از ديگران. پس حكم خدا آن بود كه بعد از قسم دادن به فاطمه فدك به او واگذاشته شود چرا أبو بكر اين حكم را نكرد وفدك را از تصرف ايشان بيرون آورد.
و اگر كسي گويد كه هرگاه فدك و عوالي حق فاطمه بود و ابو بكر بر او ظلم كرد چرا مرتضي علي در زمان خلافت خود آن را به اولاد فاطمه رد نكرد؟ جواب گوييم كه خلافت آن حضرت بعد از خلافت سه خليفه خلافتي نبود كه در آن عمل به مقتضاي علم خود تواند كرد آن حضرت كدام بدعت و احكام باطله ايشان را كه مظنه غرضي در آن نبود توانست رفع نمود كه قضيه فدك را تواند نقض كرد كه حق فرزندان او بود و معاندان توهّم غرض مي‌نمودند و چگونه حضرت متمكن از نقض و ابطال احكام ايشان بود و حال آن‌كه اين معني دلالت بر فساد امامت و بطلان خلافت ايشان مي‌كرد و جمهور، ايشان را خليفه مي‌دانستند و از اعتقاد خود بر نمي‌گشتند و چنان‌چه حضرت بنا بر نقض
شهاب ثاقب در امامت، ص: 47
احكام ايشان مي‌گذاشت در ميان جمهور شورش و غوغا مي‌شد آيا به گوشت نرسيده كه آن زبده ناس آن قوم حق ناشناس را در زمان خلافت خود از نماز تراويح كه از بدعتهاي عمر بود نهي فرمود ايشان ابا و امتناع نمودند و صداهاي خود را به وا عمرا بلند كردند تا آخر الامر حضرت ايشان را بر ضلالت خود واگذاشت. و به تواتر ثابت است كه آن حضرت مكرّر در منابر و محافل اظهار عدم تمكن خود و قلت اعوان و انصار و عدم استطاعت بر اظهار و اجراي حق مي‌نمود و در وقتي كه جمعي از قضات آن حضرت كه از او مأذون شده بودند كه به بعضي نواحي بروند عرض كردند كه به چه نحو در ميان مردم حكم كنيم، حضرت به ايشان فرمود: «اقضوا بما كنتم تقضون حتي يكون الناس جماعة أو أموت كما مات أصحابي» يعني حكم كنيد به آنچه پيشتر حكم مي‌كرديد تا آنكه مردم همگي بر حق مجتمع شوند و از اعتقادات باطله برگردند، يا من بميرم و از ميان شما بروم بر تقيه همچنان كه جمعي از ياران و خواص مرا حق‌تعالي قبض روح نمود و به سوي خود برد در حالت تقيّه.
و ايضاً مي‌تواند شد كه سبب در رد نكردن حضرت امير فدك را به جهت آن باشد كه به استفاضه از اهل بيت ثابت شده كه آنچه از ما به ظلم بردند، ديگر آن را پس نمي‌گيريم، همچنان كه شخصي از حضرت كاظم (عليه السّلام) پرسيد كه چرا حضرت امير در زمان خلافت خود فدك را بر نگردانيد حضرت فرمود كه: ما اهل بيتي هستيم كه هر حقي كه از ما به ظلم گرفتند به غير خدا ديگري آن را نمي‌گيرد و امّا آنچه از مؤمنان به ظلم گرفته مي‌شود ما آن را از ظالمين ايشان مي‌گيريم و به ايشان رد مي‌كنيم.
و شيخ صدوق در كتاب «علل» از حضرت صادق (عليه السّلام) روايت نموده كه از آن حضرت سؤال شد كه: چرا علي در زمان خلافت خود فدك را به اولاد فاطمه رد نكرد؟ حضرت فرمود كه: اقتدا به پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) كرد در وقتي كه فتح مكّه نمود
شهاب ثاقب در امامت، ص: 48
و عقيل خانه آن حضرت را فروخته بود و به آن حضرت گفتند كه خانه خود را واپس نمي‌گيري حضرت فرمود عقيل خانه از براي ما نگذاشت ما اهل بيتي هستيم كه آنچه از ما به عنوان ظلم گرفته شد ديگر آن را واپس نمي‌گيريم و به همين سبب حضرت امير فدك را واپس نگرفت.

سوم از آنچه دلالت بر فسق أبو بكر مي‌كند اذيّت رسانيدن اوست به حضرت خير النساء

و آزرده شدن آن حضرت از او از جهت قضيه فدك و ساير قضايائي كه بعد از پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) از او ناشي شد از سوزانيدن در خانه او و غصب خلافت شوهر او و نشناختن مرتبه ايشان و به جا نياوردن حقوق ايشان، و بالجمله ثابت و محقق است در ميان فريقين كه فاطمه از او آزرده شد و از او راضي نشد تا آن‌كه از دنيا رحلت فرمود و وصيّت نمود كه او را در شب دفن كنند تا أبو بكر به جنازه او حاضر نشود و بر او نماز نكند و اين خبر در بسياري از كتب اهل سنّت نقل شده از جمله در «صحيح بخاري» در جزء خامس نقل شده و در «صحيح مسلم» در جزء ثالث روايت شده و ابن أبي الحديد آن را در «شرح نهج البلاغه» به طرق كثيره ايراد كرده و گفته اين خبر ثابت و محقق است و دفع نتوان كرد و گفته است كه أبو بكر بعد از آزرده شدن فاطمه مكرّر خود رفت و عمر را فرستاد از جهت عذرخواهي آن حضرت واو راضي نشد و ناراضي و غضبناك از او، از دنيا رفت و وصيّت نمود كه پنهان دفنش كنند.
و شكّي نيست كه ايذاي فاطمه ايذاي پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) است و ايذاي پيغمبر، ايذاي خداست، همچنان كه به طرق متعدده فر يقين از پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) روايت كرده‌اند و هر عاقلي مي‌داند كه هيچ فسق و ظلمي بالاتر از ايذاي خدا و رسول او نيست.

چهارم از آنچه دلالت بر فسق أبو بكر مي‌كند آن است كه خلف قسم نمود

همچنان كه در «صحيح بخاري» و «صحيح مسلم» روايت شده كه وقتي كه فاطمه به نزد أبو بكر فرستاد و مطالبه فدك و خمس خيبر نمود و نداد و گفت اين‌ها
شهاب ثاقب در امامت، ص: 49
صدقات پيغمبرند، قسم خورد كه هيچ‌يك از صدقات پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) را از آنچه آن حضرت خود عمل مي‌فرمود و قسمت مي‌نمود به غير نخواهم داد و در «جمع بين الصحيحين» روايت شده كه أبو بكر قسمت صدقات را به نحوي مي‌كرد كه آن حضرت خود قسمت مي‌كرد به سواي آن‌كه به اقارب و اهل بيت آن حضرت به نحوي كه حضرت خود مي‌داد او نداد و اين قضيّه همچنان كه دلالت بر خلف قسم او مي‌كند و آن فسق صريح است همچنين دلالت مي‌كند بر عداوت او با قرابت حضرت رسول (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) كه حصّه همه كس را به نحوي كه در عصر آن حضرت بود مي‌داد و حصّه ايشان را كم كرد.

پنجم از آنچه دلالت بر فسق او مي‌كند قول عمر است كه در شأن او گفته است كه:

«بيعة أبي بكر كانت فلتة فمن عاد إلي مثلها فاقتلوه»؛ يعني بيعت و خلافت أبو بكر بي‌تدبير شد خدا مسلمانان را از شرّ آن نگاه دارد، پس هركه به مثل آن بيعت عود كند او را بكشيد و نقل اين قول از عمر در ميان فريقين مشهور و در «صحيح بخاري» و «صحيح مسلم» مسطور است و شكي نيست كه بيعت و خلافتي كه متضمن شرّ از براي مسلمانان باشد و هر كه عود به آن كند واجب القتل باشد، معلوم است كه همچنين بيعتي خدا و رسول او به آن راضي نيستند و هر آن خليفه كه مثل اين بيعت به آن خليفه كرده‌اند بي‌ايمان‌اند.
و اگر كسي بگويد قول عمر حجّت نيست غايت امر آن است كه او در اين قول خطا كرده است. جواب گوييم اهل سنّت خلافت أبو بكر و حقّيت آن و وجوب اطاعت او را قطعي مي‌دانند نظر به اجماع، و مخالفت مثل اين اجماع را جايز نمي‌دانند. لهذا اگر كسي قايل به خلافت أبو بكر نباشد او را مصيب نمي‌دانند واو را فاسق مي‌دانند، پس حكم كردن عمر به اجتهاد كه مثل اين بيعت متضمن شرّ است و كسي كه آن بيعت را بكند واجب القتل است در نزد سنّيان جايز نيست. لهذا بر اعتقاد ايشان بايد اين قول از عمر فسق صريح بلكه كفر باشد، زيرا كه
شهاب ثاقب در امامت، ص: 50
ايشان مخالف اجماع قطعي را كافر مي‌دانند و اجماع بر خلافت أبو بكر را قطعي مي‌دانند و معلوم است كه هر اجماعي كه بر خلافت أبو بكر منعقد شده مثل آن بر مثل آن خلافت هم منعقد شده خواهد بود.
پس كسي كه حكم كند كه همچنين خلافتي باطل و متضمن شرّ است و اهل آن بيعت را واجب القتل بداند بايد به اعتقاد سنّيان كافر باشد. لهذا همچنين شخصي قابل خلافت نخواهد بود، پس لااقل از اين قول فسق يكي از اين دو خليفه لازم مي‌آيد.
اگر كسي گويد فسق عمر در آن وقت ضرري به سنّيان ندارد، زيرا كه در وقت گفتن او اين قول را، خليفه نبود و ايشان عدالت را در حين خلافت شرط مي‌دانند، نه در وقت ديگر، جواب گوييم كه كسي كه در جبلت او باشد كه از راه جهل يا عصبيت حكم كند به وجوب قتل اهل حق و منكر اجماع قطعي شود قابل خلافت نيست و اگر چه اين معني در غير وقت خلافت او از او صادر شود. با وجود اينكه ما بعد از اين ثابت خواهيم كرد كه خليفه پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) در جميع زمان عمر خود بايد عادل بلكه معصوم باشد.

ششم از آنچه دلالت بر فسق او مي‌كند آن است كه وصيت كرد كه او را در خانه حضرت رسول (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) دفن كنند

و آن خانه از سه احتمال خالي نبود:
احتمال اول: آنكه آن خانه را حضرت مخصوص خود گردانيده باشد كه هيچ‌كس را در آن دخلي و شركتي نباشد و در اين صورت داخل شدن أبو بكر در آن و تصرف نمودن او فسق صريح است.
احتمال دوم: آن‌كه صدقه بر همه مسلمين باشد، چنان‌چه أبو بكر دعوي نمود و در اين صورت حصه أبو بكر به قدر شبري نمي‌شود، چه جاي قبري. با وجود اينكه تصرف نمودن در مال مشاع مشترك بايد به اذن شركاء باشد و ابو بكر از هيچ‌يك از شركاء اذني و طلب رضا حاصل نكرد.
شهاب ثاقب در امامت، ص: 51
احتمال سوم: اينكه ميراث پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) باشد و در اين صورت مي‌گوييم، أبو بكر خود از ورثه نبود و حصه دخترش كه تسع ثمن است به قدر خشتي نبود.
با وجود اينكه در اين دو احتمال آخر امام حسن مجتبي (عليه السّلام) هم شريك بود، بلكه اولي بود و پس چرا عايشه مانع دفن او شد در آنجا.

هفتم از آنچه دلالت بر فسق و ظلم او مي‌كند كلماتي است كه در وقت مفارقت از دنيا و مشاهده احوال عقبي گفته:

اول آنچه مسلّم و مشهور در كتب فريقين مسطور است كه در آن وقت گفت:

كاش از رسول الله (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) مي‌پرسيدم كه آيا انصار را در امر خلافت حقّي هست يا نه اگر حديث «الائمّة من قريش» را از آن حضرت شنيده بود چه شك مي‌نمود كه انصار در آن حق ندارند؟ زيرا كه ايشان قريش نبودند و اگر از آن حضرت نشنيده بود بر او ثابت و محقّق نگشته بود. چرا دروغ بر آن حضرت مي‌بست.
و حال اينكه اين قول دلالت صريح بر بطلان مذهب سنّيان دارد، زيرا كه مذهب ايشان آن است كه كسي در خلافت حقي از جانب خدا و رسول ندارد و ثبوت آن به مجرد اجماع امّت است.
و عجب آن‌كه بعضي از علماي اهل سنّت گفته‌اند كه أبو بكر اين كلام را از باب احتياط گفت، و نفهميده كه اگر احتياط مي‌داشت مي‌بايست تا يقين نكند كه انصار را در آن حقّي نيست و تا جزم نمايد كه حق خودش است در آن تصرف نكند.

دوم آنچه غزالي در كتاب «احياء العلوم» روايت كرده است‌

كه عمر پيش أبو بكر آمد در وقتي كه زبانش را حركت مي‌داد، چون نظرش بر عمر افتاد گفت: اين است كه مرا به اين بلا گرفتار كرد.

سوم آنچه در تنفيس (كذا) كرابيسي و زهره انيسي (كذا) و مواعظ الكرامي (كذا) روايت شده كه‌

أبو بكر در وقت وفات گفت: كاش من مرغي مي‌بودم
شهاب ثاقب در امامت، ص: 52
در صحراها و بر سر درختها مي‌نشستم و مرتكب خلافت نمي‌شدم در آن وقت عمر داخل بر او شد گفت: اين است كه مرا به اين مهالك و بلايا مبتلا كرد.

چهارم آنچه در كتاب «الصراط المستقيم» از محمد ابن أبي بكر روايت شده كه‌

پدرم را ديدم در وقتي زبانش مي‌پيچيد پرسيدم اي پدر چه حال داري گفت: گرفتار مظلمه علي ابن أبي طالبم و در «كامل بهائي» اين حكايت را به تفاوتي نقل كرده و در آخر اين فقره زياد كرده كه بعد از اين گفتگو أبو بكر آهي كشيد و گفت: كاش مرا به فاطمه و خانه او كاري نبود و كاش «فجاة سلمي» در آتش نينداخته بودم و كاش خواهر خود را به اشعث بن قيس نداده بودم، پس ويل و واي مي‌گفت و فرياد مي‌كرد تا جان تسليم نمود.

پنجم آنچه زياد بكائي كه از اكابر علماي ايشان است نقل نموده است‌

همچنان كه فضل بن شاذان در كتاب «ايضاح» از او روايت كرده است كه أبو بكر مي‌گفت: كاش از پيغمبر مي‌پرسيدم كه خلافت حق كيست و كاش درِ خانه فاطمه را نمي‌گشودم و كاش از جيش اسامه تخلف نمي‌نمودم و كاش اشعث بن قيس را كشته بودم و كاش خالد بن وليد را به قصاص مالك ابن نويره كشته بودم. «1»

و امّا آنچه دلالت بر فسق عمر مي‌كند

اشاره

كه در زمان خلافت ازرداص شده بسيار است و اين رساله گنجايش ذكر آن ندارد و كسي كه خواهد بر همه آن مطلع شود به كتب مبسوطه علماء رجوع كند. و ما از جهت اثبات مطلوب خود به چند چيز اكتفا مي‌كنيم:
______________________________
(1) الايضاح ص 159.
شهاب ثاقب در امامت، ص: 53

اول آنچه در «صحيح مسلم» روايت شده كه حضرت امير المؤمنين (عليه السّلام) و عباس در زمان خلافت عمر به نزد او رفتند

عمر به ايشان گفت: چون پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) از دنيا رحلت فرمود، أبو بكر گفت: من ولي رسول اللّه‌ام وشما به نزد او آمديد. تو اي عباس ميراث پسر برادر خود را طلب كردي وتو اي علي ميراث پدر زن خود را خواستي أبو بكر گفت: رسول الله (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) گفته است: ما ميراث نمي‌گذاريم تركه طايفه انبياء صدقه است. شما او را دروغ‌گو و گناه‌كار و خائن و غدار دانستيد و خدا مي‌داند كه او راست‌گو و خوب و تابع حق بود و چون أبو بكر از دنيا رفت من ولي رسول خدايم و ولي ابو بكرم وشما مرا كاذب و غادر و خائن مي‌دانيد و خدا مي‌داند كه من صادق و نيكوكار و تابع حقّم وشما آمده‌ايد و مي‌گوييد امامت را به ما بده.
و بخاري در «صحيح» خود همين حكايت را روايت كرده با اندكي اجمال در بعضي الفاظ آن.
و شبهه نيست كه اين حديث را هيچ‌يك از سنّيان نمي‌توانند انكار نمود و به اعتقاد همه ايشان صحيح است. زيرا كه اجماع ايشان منعقد است بر اينكه احاديثي كه در اين دو «صحيح» اين دو شيخ روايت كرده‌اند، صحيح است و قبول كردن آن واجب است. خصوص آنچه در «صحيح بخاري» است كه منكر آن را واجب القتل مي‌دانند، همچنان كه قاضي عياض مالكي در كتاب «شفاء» تصريح به آن كرده.
پس مي‌گوييم بنابراين حديث، عمر در قول خود كه به علي و عباس گفت شما أبو بكر و مرا كاذب و اثم و خائن و غدار مي‌دانيد يا كاذب بود يا صادق. اگر كاذب بود از كذب او فسق او لازم، بلكه بهتان او ثابت شد كه بالاتر است از كذب و اشد فسوق است و اگر صادق بود پس به اعتقاد باب مدينه علم رسول (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم)، ايشان متّصف به صفات مذكوره بودند و آن حضرت به خلافت ايشان راضي نبود
شهاب ثاقب در امامت، ص: 54
و هرگاه آن حضرت ايشان را قابل خلافت نداند و به اعتقاد او ايشان كاذب و اثم و خائن و غدارند ديگر چگونه اهل سنّت قائل به امامت ايشان مي‌توانند شد و بلاشبهه يا خلافت ايشان حق خواهد بود يا خلافت مرتضي علي و حقّيت او با حقّيت ايشان با هم جمع نخواهد شد و شكي نيست كه مرتضي علي ايشان را همچنين مي‌دانست و بنابر اينكه آن عالي‌جناب باب مدينه علم رسول است و ملازم قرآن و حق است قول او محض صدق و صدق محض است. پس ايشان فاسق بودند و قابليت خلافت را نداشتند و بالجمله جمع نمودن ميان مرتضي علي و خلفاء ثلاثه از قبيل جمع بين النقيضين است و شاهد بر اين حكايتي است كه ابن أبي الحديد در «شرح نهج البلاغه» روايت كرده است كه اسماعيل بن علي حنبلي كه فقيه و فاضل و مقدم حنابله بود و در بغداد ساكن بود، روزي شخصي از حنابله كه به زيارت حضرت امير (عليه السّلام) به نجف رفته بود از نجف برگشت و به نزد او آمد و گفت يا سيدي روز غدير در نزد قبر امام علي (عليه السّلام) ديدم كه جماعت رفضه به آواز بلند بي‌خوف صحابه را سبّ مي‌كنند و اقوال شنيعه قبيحه در حق ايشان مي‌گفتند: اسماعيل گفت گناه ايشان چيست و الله كه ايشان را بر اين امر جرأت نداده و اين راه را براي ايشان نگشاده، مگر صاحب آن قبر، آن مرد پرسيد صاحب آن قبر كيست؟ گفت: علي بن أبي طالب. آن مرد گفت او ايشان را امر به اين نموده گفت: آري به خدا قسم كه علي ايشان را امر به اين فرموده و اين راه را بر ايشان گشوده، آن مرد گفت: پس اگر او بر حق است ما چرا با أبو بكر و عمر تولي كنيم و ايشان را امام دانيم و اگر بر حق نيست پس چرا به او تولي كنيم واو را امام دانيم، بايد يا از او و يا از ايشان تبري كنيم. اسماعيل برخاست و گفت: لعنت خدا بر اسماعيل زاني ابن زاني اگر خوب اين مسأله را داند اين را گفت و به حرم (داخل خانه) رفت.

دوم از آنچه دلالت بر فسق عمر مي‌كند آن است كه مكرّر مخالفت حكم خدا و حكم حضرت رسالت پناهي مي‌كرد

شهاب ثاقب در امامت، ص: 55
از آن جمله حليّت متعه نساء و متعه حج از جانب خدا و پيغمبر ثابت و محقّق بود و در عصر رسول اللّه (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) و عصر [أبو بكر] و مدتي هم از اوايل زمان خلافت عمر شايع و معمول ميان مسلمانان بود همچنان كه در «صحيح» بخاري و مسلم و ترمذي و «جمع بين الصحيحين» حميدي به چندين طريق و «مسند» احمد حنبل و «شرح ابن أبي الحديد» روايت شده كه اين دو متعه در آن عصر در ميان مسلمين شايع بود تا اينكه عمر نهي كرد و گفت: «متعتان كانتا علي عهد رسول الله 6 و أنا أحرّمهما و اعاقب عليهما متعة النساء و متعة الحج»؛ يعني دو متعه است كه در زمان رسول الله (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) حلال بود من آن‌ها را حرام مي‌كنم و كسي كه مرتكب آن‌ها شود او را تعذيب مي‌كنم يكي متعه زنان و ديگري متعه حج. در «جمع بين الصحيحين» از جابر بن عبد الله روايت كرده است كه گفت: ما با رسول اللّه متعه مي‌كرديم تا وقتي كه عمر برخاست و گفت: خدا براي رسول خود هرچه به هر نحو مي‌خواست حلال مي‌كرد «و انّ القرآن قد نزل منازلة» و به درستي كه قرآن نازل شد از براي مجادله كردن با خصم پس به آنچه خواهش پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) بود به آن نحو نازل شد، بعد از آن گفت: شما حج و عمره را چنان كه خدا فرموده عمل كنيد و نكاح متعه را نكنيد كه هركه زني را متعه كند او را سنگ‌باران كنم و ايضاً در «جمع بين الصحيحين» و «مسند» احمد حنبل روايت شده كه متعه نساء در كتاب خدا نازل شد و قرآن به حرمت آن نازل نشد و حضرت رسول اللَّه (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) به آن عمل فرمود و از آن نهي ننمود تا از دنيا رفت و در «جمع بين الصحيحين» بعد از آن گفته كه پس مردي براي خود آنچه خواست گفت، و نيز در «جمع بين الصحيحين» روايت كرده كه عمر گفت به درستي كه مي‌دانم كه رسول اللّه (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) و اصحاب او به متعه عمل كرده‌اند، امّا من نمي‌خواهم كه مردم شبها در پاي درختها با زنان صحبت دارند، بعد از آن به حج آيند و قطرات آب از سرهاي ايشان بچكد.
شهاب ثاقب در امامت، ص: 56
و بالجمله در اكثر كتب صحاح اهل سنّت مصرّح به است كه متعه در زمان رسول اللّه و زمان أبي بكر و مدّتي هم از زمان عمر بود و بعد از آن عمر نهي كرد و در كتاب «طرايف» و «جمع بين الصحيحين» روايت شده كه متعه معمول مسلمين بود تا در زمان عمر در وقتي كه عمرو بن حريث زني را متعه كرد عمر پرسيد كه شاهد تو كيست؟ گفت: مادرم، و مادرِ زني كه متعه كرده‌ام يا گفت برادر او. عمر گفت: چرا ديگري در ميان شما شاهد نيست، مي‌ترسم دروغ بگويي و بعد از آن نهي كرد.
و شبهه نيست كه حكمي كه پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) از براي امّت قرار داده باشد هركه آن را برگرداند و نقيض آن را در ميان مردم جاري كند آن شخص فاسق، بلكه كافر خواهد بود و اگر كسي بگويد عمر مجتهد بود و اجتهاد او چنين اقتضا كرد و اگر چه مخطي باشد گوييم حكمي كه از پيغمبر ثابت و محقق باشد اجتهاد كردن در خلاف آن معني ندارد و هيچ‌يك هم از اهل سنّت به اين قايل نيستند.
و اگر گويند احتمال دارد كه تحريم عمر به جهت روايتي باشد كه از پيغمبر شنيده باشد گوييم اين احتمال باطل است.
امّا اولًا به جهت اينكه عمر تحريم آن را نسبت به خود داد و گفت: من حرام مي‌كنم و اگر به جهت روايتي بود كه از پيغمبر شنيده بود بايست نسبت به آن حضرت دهد. همچنان كه متعارف اصحاب بود.
و امّا ثانياً به جهت اينكه تحريم به جهت روايتي كه عمر شنيده بود اگر تحريم در جميع ازمنه بود، پس چرا در عصر پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) و عصر أبو بكر كسي به آن روايت عمل نكرد و چرا پيغمبر كه مي‌ديد متعه در ميان امّت شايع است نهي نمي‌فرمود و چرا أبو بكر از آن نهي نكرد و اگر حديث را همين عمر شنيده بود چرا پيش از اين اظهار نكرد و اگر تحريم در بعضي از ازمنه بود كه اول حلال بود و در زمان عمر نسخ شده و مضمون روايت آن بوده كه بايد در آن عصر حرام
شهاب ثاقب در امامت، ص: 57
باشد، گوييم بعد از انقطاع وحي و انقضاء زمان نبوّت ديگر نسخ نمي‌باشد.
و امّا ثالثاً چگونه مي‌تواند كه روايتي در همچنين امري عامّ البلوي وارد شود و احدي از صحابه به غير عمر نشنود و اگر نقل اين روايت محتمل مي‌بود چگونه حضرت امير المؤمنين (عليه السّلام) تصريح به خلاف آن مي‌كرد، همچنان كه در «جمع بين الصحيحين» روايت شده كه عثمان در مكّه و مدينه مردم را از حج تمتع نهي كرد و چون حضرت امير نهي او را شنيد به آواز بلند لبيك به حج تمتع گفت، عثمان گفت من نهي مي‌كنم وتو عمل مي‌كني حضرت فرمود: من سنّت پيغمبر را به قول هيچ‌كس ترك نمي‌كنم.
و همين حديث شاهد عدل و دليل قاطع است بر اينكه پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) از آن نهي نفرموده و نهي از ديگري بوده و اخباري كه گذشت صريح بودند در اين كه پيغمبر نهي ننمود و نهي عمر از پيش خود بود نه از روايت.
و عجب آن‌كه شارح مقاصد گفته كه اباحت متعه به اخبار مشهوره نسخ شد به اجماع صحابه چون كه محمّد ابن حنفيه از امير المؤمنين (عليه السّلام) روايت كرده كه منادي رسول الله (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) در روز خيبر ندا كرد كه خدا و رسول خدا از متعه نهي نمودند و معني قول عمر كه من حرام مي‌كنم اين است كه حكم به حرمت و اعتقاد به آن مي‌كنم به جهت قيام دليل.
و جواب اين قول كه از راه اضطرار و بي‌انصافي ناشي شده است آن است كه اگر نسخ حليّت متعه در زمان پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) شده بود چرا در تتمه زمان آن حضرت و در عصر أبو بكر معمول و متداول ميان اهل اسلام مي‌بود همچنان كه به شهادت مشايخ ايشان ثابت شد و در «صحاح» ايشان تصريح شده كه از عصر پيغمبر حليّت دو متعه ثابت بود تا وقتي كه عمر حرام كرد چگونه نسخ شدن آن در زمان پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) را با همه اخباري كه از كتب ايشان گذشت جمع مي‌توان نمود؟ و هرگاه حرمت در زمان پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) و ابو بكر ثابت مي‌بود چگونه قول
شهاب ثاقب در امامت، ص: 58
به حرمت نسبت به عمر مي‌دادند و فر يقين او را متفرّد در اين حكم و مؤسّس اين كار مي‌دانستند همچنان كه از اخبار كثيره ايشان ثابت شده است و چيزي كه گفته كه محمّد ابن حنفيه از امير المؤمنين روايت كرده مجرد كذب و افترا است و بر فرض وجود آن در يكي از كتب ايشان معارض است به اخبار كثيره صحيحه به اعتقاد ايشان پس چگونه مي‌تواند شد كه آن همه اخبار را طرح كنند به مثل اين خبر وهمه سنّيان از طرق متعدده يقين مي‌دانند كه حرمت متعه در عهد پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) و ابو بكر نبود. با وجود اينكه احاديث متقدمه به انضمام آنچه به آن مضمون است كه اين رساله گنجايش ذكر آن ندارد، مقبول در نزد ما و ايشان هر دو است و اين خبر كه نسبت به محمّد بن حنفيه داده است ما آن را قبول نداريم و مطلقاً حجّت بر ما نيست. پس بايد اين حديث بر فرض بودن آن در يكي از كتب موضوعه ايشان مطروح باشد و آن‌چه گفته است كه به اجماع صحابه نسخ شد مجرد كذب و افتراست زيرا كه حضرت امير المؤمنين (عليه السّلام) كه باب مدينه علم مصطفي و ملازم خلوات و محافل سيّد اصفيا بود فرمود كه: من سنّت رسول خدا را به قول احدي ترك نمي‌كنم همچنان كه از روايت «جمع بين الصحيحين» معلوم شد.
و ايضاً در «صحيح» ترمذي روايت شده كه مردي از پسر عمر از متعه سؤال كرد او گفت حلال است آن مرد گفت: پدرت از آن نهي كرده گفت: هرگاه رسول خدا (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) فرموده ما ترك متابعت او را نخواهيم كرد از براي پيروي پدرم.
و در كتب تواريخ و سير و ساير كتب ايشان مروي است كه شش كس از صحابه يعني ابن عباس و ابن مسعود و جابر بن عبد الله انصاري و ابو سعيد خدري و سلمة ابن اكرع و مغيرة ابن شعبه و جمع كثير از تابعين فتوي به حليّت متعه مي‌دادند و ثعلبي و محمّد بن حبيب نحوي تصريح نموده‌اند كه شش كس از صحابه و شش كس از تابعين فتوي به حليّت متعه مي‌دادند و با وجود مخالفت مرتضي
شهاب ثاقب در امامت، ص: 59
علي و پسر عمر و اين شش كس معلوم مي‌شود كه مطلقاً اجماعي هم بعد از عمر منعقد نشد و حق اين است كه هيچ‌يك از صحابه موافقت با او نكردند و بعضي اگر ساكت شدند از راه خوف از عمر بود به جهت شدّت خلافت و غلظت و درشتي او همچنان كه در ميان فر يقين مسلم و مشهور است.

سوم از آنچه دلالت بر فسق او در زمان خلافت مي‌كند آن است كه به بسياري از احكام ثابته نبويه كه جاهل بود،

هر وقت از او سؤال مي‌نمودند بر خلاف حكم خدا و رسول از روي جهل حكم مي‌كرد و ديگران او را انكار مي‌نمودند و شكّي نيست كه با وجود عدم علم، حكم خدا را به خلاف آنچه هست بيان كردن عين فسق است و دلالت بر كمال بي‌ديني مي‌كند. از آن جمله در «جمع بين الصحيحين» به چند طريق روايت شده كه مردي از عمر پرسيد كه جنب شدم و آب نيافتم حكم خدا در اين صورت چيست: عمر گفت: نماز ساقط است. عمار گفت: اي عمر بياد نداري كه من وتو در يكي از غزوات جنب شديم تو نماز نكردي و من خود را به خاك ماليدم و بعد از آن‌كه به خدمت حضرت رسالت مآب رسيديم و واقعه را عرض نموديم حضرت فرمود كه: در اين صورت بايد هر دو دست را بر زمين زنند و رو و دستها را مسح كنند. عمر گفت: اي عمار از خدا بترس. عمار گفت: اگر رأي شما است كه من اين حديث را نقل نكنم، ديگر آن را نقل نخواهم كرد و عمر گفت ما تو را واگذاشتيم آنچه خواهي چنان كن.
و ايضاً در «جمع بين الصحيحين» و «شرح ابن أبي الحديد» بلكه در بسياري از كتب معتبره ايشان روايت شده كه عمر گفت كه هر مهري كه زياده از مهر سنّت باشد مي‌گيرم و داخل بيت المال مي‌كنم. زني او را الزام داد و گفت: اي خليفه چرا حرام مي‌كني چيزي را كه خدا حلال كرده، و فرموده اگر مهر به قدر قنطار باشد كه عبارت از يك پوست گاو مملو از طلا است آن را پس مگيريد، عمر چون اين
شهاب ثاقب در امامت، ص: 60
را شنيد گفت: «كلّ النّاس أفقه من عمر حتّي المخدّرات في الحجال»؛ يعني همه مردم داناترند از عمر حتي زنان در خانه‌ها.
و به روايت ابن أبي الحديد اين قول هم از عمر علاوه نقل كرده كه بعد از آن گفت كه: آيا تعجب نمي‌كنيد از امامي كه خطا گويد و زني كه صواب گويد، به درستي كه با امام شما دعوي فضل كرد و بر او غالب آمد.
و اگر كسي گويد كه همچنان كه بر امام حفظ واجبات لازم است همچنان حفظ مستحبات نيز لازم است و چون مهر سنّت مستحب است. لهذا عمر نهي از زيادتي نمود و اينكه گفت: «كلّ النّاس أفقه من عمر و آيا تعجب نمي‌كنيد از امامي كه خطا كند» از باب تواضع [بود] جواب گوييم كه حفظ مستحبات لازم است به نحوي كه منجر به فعل حرام نشود و امر كردن به سنّت به نحوي كه متضمن تحريم حلال باشد و مشتمل بر تهديد و تخويف مسلمانان باشد حرام صرف است و چگونه جايز است كه زايد از مهر سنّت با وجود اينكه مال غير است گرفته شود و داخل بيت المال شود و اگر آن مهر زايد نامشروع است بايد مال شوهر باشد و اگر مشروع است چگونه داخل بيت المال مي‌توان نمود پس اگر عمر در اين قول كه آن مال را داخل بيت المال مي‌كنم صادق بود، صريح مخالفت حكم خدا را كرده است و اگر كاذب بود باز به جهت كذب بايد فاسق باشد و اگر اين كذب از روي مصلحت بود و در گفته خود محق بود، پس بايد گفته آن زن خطا باشد، پس تواضع نمودن عمر و گفتن اينكه او بر خطاست وزن بر صواب، تصويب بر حرام است و آن بلا خلاف نامشروع و حرام است.

چهارم از آنچه دلالت مي‌كند بر فسق و گمراهي او كلماتي است كه در وقت رفتن او از دنيا حق‌تعالي بر زبان او جاري كرد

از آن جمله در «جمع بين الصحيحين» مروي است كه در وقتي كه عمر زخم خورد و يقين به هلاكت خود كرد ابن عباس به ديدنش رفت، ديد كه اضطراب و بيتابي مي‌نمود. ابن عباس
شهاب ثاقب در امامت، ص: 61
پرسيد كه اضطراب شما از چه جهت است؟ گفت: به سبب كاري است كه با تو و صاحب تو يعني علي ابن أبي طالب كرده‌ام به خدا قسم كه اگر تمام روي زمين همه طلا مي‌بود و از من مي‌بود مي‌دادم كه از عذاب الهي خلاص شوم.
و نيز در «جمع بين الصحيحين» مروي است كه عمر به أبي موسي اشعري گفت كه آيا راضي هستي كه اسلام ما با رسول الله و مهاجرت ما با رسول اللّه و مهاجرت نمودن ما با او و جهاد نمودن ما با كفار در خدمت او و آن‌چه عملي كه با او كرده‌ايم با آنچه بعد از او كرده‌ايم برابر شود و از عذاب اعمالي كه بعد از او كرده‌ايم خلاص شويم؟ أبو موسي گفت: نه من اعمال خير بسياري با پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) كرده‌ام واجر آن را از خدا مي‌خواهم. عمر گفت: امّا من به خدا قسم كه مي‌خواهم هرچه آن وقت كرده‌ام به آنچه بعد از آن كرده‌ام سر به سر از هم بگذرد و خلاص شوم.
و مخفي نيست كه اين قول دلالت صريح دارد كه بعد از پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) اعمال او خلاف شرع بود و اموري از او صادر مي‌شد كه خدا و رسول به آن راضي نبودند و كسي را نمي‌رسد كه بگويد اين كلام از عمر از راه تواضع و هضم نفس صادر شد، زيرا كه اگر چنين مي‌بود تخصيص به زمان بعد از پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) راهي نداشت كه بر عقلا مخفي نيست.

امّا آنچه دلالت بر فسق عثمان در زمان او مي‌كند

اشاره

به حدّي نيست كه احصاء آن در اين رساله ممكن باشد، زيرا كه مطاعن و فسوق او از ديگران زيادتر است و در اكثر معاصي و نامشروعياتي كه از شيخين صادر شد او هم شريك بود و قبايح مختصه او نيز بي‌حدّ و حصر است و ما در اينجا از جهت اثبات مطلوب
شهاب ثاقب در امامت، ص: 62
خود به چند چيز اكتفا مي‌كنيم:

اول آن‌كه حَكَم ابن أبي العاص و پسرش مروان را كه طريد رسول اللَّه (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) بودند

يعني رانده شده و اخراج كرده آن حضرت بودند از مدينه، داخل مدينه كرد و انواع محبت به ايشان نمود و اين قضيه در ميان شيعه و سني مشهور و در بسياري از كتب فر يقين مسطور است و واقدي كه از مشاهير سنّيان است به چندين طريق روايت كرده است كه چون حكم علانيه اظهار عداوت پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) مي‌كرد و زبان به مذمت و عيب‌جويي و سبّ آن حضرت گشوده بود تا حدي كه راه رفتن آن حضرت را عيب مي‌كرد، حضرت او را از مدينه بيرون كرد و فرمود هرگز هيچ‌كس با او در يك شهر ساكن نشود و عثمان از جهت خويشي كه با او داشت التماس او كرد حضرت قبول نفرمود و در زمان خلافت أبو بكر و عمر هم از ايشان التماس كرد كه او را داخل مدينه كنند، قبول نكردند و با او تندي و درشتي نمودند و عمر گفت: اي عثمان رسول اللّه او را اخراج مي‌كند وتو مي‌گويي من او را داخل كنم و الله كه اگر من چنين كنم مردم مرا ملامت كنند و خواهند گفت كه عمر مخالفت پيغمبر كرد و چون زمان خلافت عثمان شد او را و پسرش مروان را داخل مدينه كرد و روز اول صد هزار دينار از غنايم افريقيه به مروان داد واو را وزير و صاحب رأي خود نمود و روز ديگر صد هزار دينار به حكم داد و ابواب تعظيم و اكرام بر ايشان گشاد و حضرت امير (عليه السّلام) و طلحه و زبير و سعد و عبد الرحمن و عمار ياسر در آن خصوص با او منازعه نمودند و گفتند اي عثمان از خدا و از اسلام و از روز قيامت بترس و كسي را كه پيغمبر اخراج كرده تو او را داخل مكن واو قبول نكرد و عذرهاي ناموجه گفت، تا آخر جناب امير المؤمنين (عليه السّلام) غضبناك شد و فرمود اي عثمان به خدا قسم كه اگر سالم بماني از اين بدتر هم خواهي كرد و آخر به جزاي خودخواهي رسيد.
و شبهه نيست كه عثمان در اين قضيه مخالفت صريح با پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) كرد، زيرا
شهاب ثاقب در امامت، ص: 63
كه آن حضرت او را اخراج كرد و فرمود هرگز كسي با او در يك شهر ساكن نشود- همچنان كه واقدي روايت كرده- و مع ذلك عثمان او را داخل كرد با وجود آن‌كه بخاري در «صحيح» و حميدي در «جمع بين الصحيحين» و صاحب كتاب «شغار» روايت كرده‌اند كه پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) فرمود كه: «من احدث في المدينة حدثاً او اوي محدثاً فعليه لعنة اللّه و الملائكة و الناس اجمعين و لا يقبل اللّه منه صرفاً و لا عدلًا»؛ يعني هركه در مدينه گناهكاري را جاي دهد، لعن خدا و فرشتگان وهمه مردم بر او باد و خدا قبول نكند توبه و فديه او را با فريضه و نافله او را.
و شكي نيست در اينكه حَكَم عاصي و گنه‌كار و مجرم و تبه روزگار بود و اگر كسي گويد مراد از حدث در حديث بدعت است نه مطلق معصيت، گوييم هر امري كه مخالفت با شريعت مقدسه داشته باشد، آن بدعت است و كدام بدعتي بالاتر از آن است كه استهزاء نسبت به رسول اللّه كند. و حركات و سكنات او را عيب كند.
و از جمله غرايب آن‌كه قاضي القضاة با جمعي ديگر از سنّيان از اين قضيه دو عذر ناموجه گفته‌اند:
اول آنكه عثمان مجتهد بود و اجتهاد او اقتضاء داخل نمودن او را كرد و مي‌تواند شد كه در يك وقت اخراج صلاح باشد و در وقت ديگر ادخال. و جواب از اين عذر آن‌كه اولًا حال اجتهادات ايشان و بطلان آن معلوم شد و ثانياً اجتهاد به مذهب سنّيان وقتي جايز است كه نصّ صريح در برابر نباشد و در صورتي كه نصّ باشد، ديگر اجتهاد كردن مخالفت آن نصّ صورتي ندارد زيرا كه اگر مخالفت نصوص صريحه به اجتهاد جايز باشد، زمان (كذا) از ميان برخيزد و مؤدّي به انهدام شريعت شود چه در اين صورت جايز خواهد بود كه كس اجتهاد كند كه نماز يوميه ساقط و شراب حلال است.
عذر دوم آن‌كه عثمان گفت كه من اذن از پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) خواستم كه او را داخل
شهاب ثاقب در امامت، ص: 64
كنم و اذن داد و به أبو بكر و عمر گفتم قبول نكردند، چون خود قدرت به هم رساندم به علم خود عمل كردم. و جواب اين عذر آن‌كه حكايت اذن را احدي از مشايخ اهل سنّت نقل نكرده و در هيچ كتابي روايت نشده و اگر مأذون مي‌بود، چرا در وقت اذن خواستن از أبو بكر و عمر متمسك به اذن نشد و چرا در وقتي كه مرتضي علي و ساير اصحاب با او معاضه و منارعه كردند، همچنان كه در روايت واقدي گذشت او پناه به اذن نبرد و به اين جهت خود را از عتاب و خطاب خلاص نكرد. و نيز مي‌گوييم كه اگر پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) به او گفته بود كه در هر وقت خواهي او را داخل كن، چرا در زمان پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) او را داخل ننمود با وجود شدّت حرجي كه در داخل نمودن او داشت و چرا در عصر پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) اين اذن را ظاهر نمي‌كرد كه مردم بدانند و از تهمت خلاص شود.
و اگر حضرت گفته بود كه بعد از من او را داخل كن اولًا مي‌گوييم اين تقيد در آنچه قاضي القضاة نقل كرده نيست و مخالفت با طريقه نبوّت دارد، زيرا كه اگر حضرت از او راضي شده بود و مسلمان واقعي بود داخل ننمودن در حيات پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) صورتي نداشت و اگر از او ناراضي بود و مسلمانان واقعي نبود صورتي ندارد كه آن جناب بفرمايد كه بعد از من او را داخل كنيد.
و ثانياً مي‌گوييم كه حضرت نمي‌دانست كه هرگاه اذن خفيه به او بدهد و كسي مطلع از آن نباشد، هرگاه خواهد او را داخل كند اصحاب بر او شورش خواهند نمود واو متمكّن از آن نخواهد شد و عثمان خود نيز اين را نمي‌دانست كه بدون اطّلاع اصحاب داخل كردن او منشأ تهمت و باعث شوريدن اصحاب است پس بايست آن اذن را در زمان حضرت ظاهر كند.

دوم از آنچه دلالت بر فسق عثمان كه در زمان خلافت از او صادر شد مي‌كند اذيّت و بد سلوكي است كه با جمعي از اجله صحابه به عمل آورد

[از جمله ابو ذر كه] او را از مدينه منوّره اخراج كرد با وجود آن‌كه تقدم اسلام او
شهاب ثاقب در امامت، ص: 65
و جلالت شأن و مرتبه او در ميان فر يقين مسلم و مشهور است و احاديث كثيره كه در مدح او رسيده در كتب جميع مسطور است و اين حكايت را بسياري از مشايخ اهل سنّت مثل ابن أبي الحديد در «شرح نهج البلاغه» و اعثم كوفي در «تاريخ» خود و شهرستاني در كتاب «ملل و نحل» و واقدي و صاحب كتاب «استيعاب» و صاحب كتاب «روضة الاحباب» همگي به تفضيل روايت كرده‌اند با بعضي اختلافات در بعض مواضع. و آن‌چه در نزد همه متفق عليه و مسلّم است و در كتب ايشان مسطور است آن است كه چون ابو ذر سخنان درشت به عثمان مي‌گفت عثمان به او پيغام فرستاد كه تو ما را بسيار آزار مي‌كني به شام رو. لهذا ابو ذر رفت به شام و چون در آنجا نيز كلمات حقه بر زبان او جاري مي‌شد معاويه شكوه او را به عثمان نوشت، عثمان به معاويه نوشت كه او را بر مركبي در غايت درشتي و بدي سوار كن و به نزد من فرست. لهذا معاويه به امر عثمان بر شتري برهنه در شب سوار كرد و شخصي عنيف بر او موكّل كرد كه شب و روز شتر او را مي‌راند و نمي‌گذاشت كه خواب كند واو را به اين مشقّت مي‌آورد واو در آن وقت پير و ضعيف بود و تا رسيدن او به مدينه را نهايش ... شده بود و گوشتهايش ريخته بود و چون او را به نزد عثمان بردند ميان ايشان مكالماتي چند شد تا آخر ابو ذر گفت من از حضرت رسول الله (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) شنيده‌ام كه فرمود: چون اولاد أبي العاص سي نفر رسند مال خدا را وسيله دولت و اسباب تجمل خود كنند و بندگان خدا را خوار و ذليل و خدمتكار خود بنمايند و در دين خدا خيانت كنند عثمان از اين سخنان غضبناك شد و گفت با اين پير كذاب چه كنم؟ پس رو به حضار كرد و گفت كه شما اين را از حضرت رسول (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) شنيده‌ايد، حضرت مرتضي علي و ساير حاضران گفتند كه ما از پيغمبر شنيديم كه فرمود: «ما اظلّت الخضراء و لا اقلّت الغبراء علي ذي لهجة اصدق من أبي ذرّ»؛ يعني در زير آسمان و بر روي زمين كسي راست‌گوتر از از ابو ذر نيست عثمان كه اين را شنيد
شهاب ثاقب در امامت، ص: 66
به حضرت امير (عليه السّلام) گفت خاك در دهنت، آن حضرت فرمود: خاك در دهن تو و خواهد شد- و جمعي نقل كرده‌اند كه عثمان را بعد از كشتن ديدند كه دهنش پر از خاك بود پس امر كرد كه او را بر شتر برهنه سوار كنند و با دخترش يا زوجه و خادمش- علي اختلاف الروايتين- از مدينه اخراج كنند به ربذه برند كه صحرايي بود كه از هر طرف تا بيست و پنج فرسخ آباداني نبود و به غير از آب شور و علف صحرا هيچ‌چيز به هم نمي‌رسيد، پس به گفته عثمان او را به نحو مذكور بر ربذه رسانيدند و در آنجا به همان آب و علف زندگاني مي‌كرد تا بيمار شد و از دنيا رحلت كرد. (رحمه اللَّه).
و مخفي نيست كه اين حكايت به نحوي كه مشايخ اين طايفه نقل كرده‌اند به چندين وجه دلالت بر فسق و ضلالت عثمان مي‌كند:
اول اينكه آزار به ابو ذر رسانيد به اينكه او را به آن مشقّت و زحمت از شام آورد واو را از مدينه رسول اخراج نمود واو را به بدترين مواضع كه منشأ زحمت و گرسنگي او بود فرستاد.
و شكّي نيست كه اذيّت نسبت به مطلق اهل ايمان حرام است و فسق صريح است، چه جاي اينكه نسبت به مثل ابو ذر شخصي باشد كه از جمله اكابر ياران سيّد آخر الزمان باشد و آن حضرت مكرّر مدح او را كرده باشد.
دوم آن‌كه او را كذّاب ناميد و حال آن‌كه پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) او را صادق ناميده بود و فرمود: بر روي زمين راست‌گوتر از او نيست و اين تكذيب قول آن حضرت است و معلوم است كه تكذيب فخر رسل چه حالت دارد.
سوم آن‌كه حضرت مرتضي علي را به آن جلالت قدر به جهت شهادت حقي كه داد رنجانيد و بدون جهت گفت: خاك در دهنت، و شكي نيست كه بي‌سبب شرعي سخن درشت به روي مؤمن گفتن كه باعث رنجيدن خاطر او شود حرام است چه جاي اينكه هرگاه نسبت به علي بن أبي طالب باشد در وقتي كه شهادتي
شهاب ثاقب در امامت، ص: 67
داده باشد و حال اينكه پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) او را افضل صديقين گفته است و فرموده است صديق منحصر است به چند نفر: مؤمن آل فرعون و مؤمن آل يس و علي بن أبي طالب واو افضل صديقين است. همچنان كه سيوطي در «جامع صغير» به چندين طريق روايت كرده است.
و ملا علي قوشچي در «شرح تجريد» اعتراف كرده است كه عثمان ابو ذر را به تازيانه نيز زد، و بعد از آن جواب گفته كه «چون خبر به عثمان رسيد كه ابو ذر در شام مذمت او را مي‌كند و در هر وقتي هم كه عثمان را مي‌ديد اين آيه را بر او مي‌خواند كه: «يَوْمَ يُحْمي عَلَيْها فِي نارِ جَهَنَّمَ فَتُكْوي بِها جِباهُهُمْ وَ جُنُوبُهُمْ وَ ظُهُورُهُمْ» «1»؛ يعني ياد آوريد روزي را كه دراهم و دنانير سرخ كرده خواهد شد از آتش جهنم و به آن‌ها داغ كرده خواهد شد، روها و پهلوها و پشتهاي ايشان و چون آيه در شأن كسي است كه دراهم و دنانير را جمع كند و زكات آن را ندهد و چون عثمان دراهم و دنانير بيت المال كه صدقات و زكات مسلمين بود جمع مي‌كرد و به اهلش نمي‌داد، لهذا ابو ذر هر وقت عثمان را مي‌ديد اين آيه را بر او مي‌خواند كه در روز قيامت تو از اهل اين آيه خواهي بود و به اين جهت عثمان از او آزرده شد واو را تازيانه زد» و امام را مي‌رسد كه هركه بي‌ادبي كند او را تأديب كند و اگر چه آن تأديب منجر به هلاكت او شود، و بعد از آن به او گفت يا زبان خود را نگه دار و اين سخنان را به ما مگو يا از مدينه بيرون شو. و ابو ذر اختيار بيرون رفتن را كرد و به ربذه رفت.
و بر عقلا مخفي نيست كه از جوابي كه قوشجي گفته است فسق صريح عثمان مي‌رسد، زيرا كه مثل ابو ذر شخصي كه پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) او را راست‌گوترين هركه بر روي زمين است گفته باشد بدون جهت و سبب اين قبيل سخنان را درباره بي‌تقصيري نمي‌گويد، پس يقين است كه بر او معلوم شده بود كه عثمان مرتكب
______________________________
(1) سوره توبه آيه 35.
شهاب ثاقب در امامت، ص: 68
امور قبيحه و افعال ناشايسته مي‌شد كه خودداري نمي‌توانست نمود و آن‌چه حق بود اظهار مي‌نمود و شكي نيست كه كسي از گفتن سخن حق مستوجب اين نحو اذيت‌ها و ناخوشي‌ها نمي‌شود.
و از آن جمله عمار ياسر را اين قدر زد كه او را آزار فتق عارض شد و زدن عمار را به نحوي كه علماء و ارباب تواريخ ايشان نقل كرده‌اند، دو مرتبه واقع شده است:
اول آن‌كه اعثم كوفي در «تاريخ» و در كتاب «فتوح» و صاحب روضة الصفاء و غير ايشان نقل كرده‌اند كه جمعي از اصحاب حضرت رسول (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) اجتماع نمودند و ظلمها و تعديات عثمان را در كاغذي نوشتند و به او اعلام كردند كه بايد آن‌ها را ترك كنيد و آن كاغذ را به عمار دادند كه به او رساند.
عمار چون آن نامه را به عثمان رسانيد يك سطر آن را خواند و آن را بيفكند، عمار گفت: اي امير، اين نامه اصحاب پيغمبر است، آن را بخوان و تأمّل كن و يقين بدان كه من خير تو را مي‌گويم. عثمان چون آن سخن را شنيد غلامان خود را امر كرد كه او را آن قدر زدند كه بي‌حسّ شد و بر زمين افتاد، پس خود به نزد او آمد و آن قدر لگد بر شكم و اسافل اعضايش زد كه علت فتق عارض او شد و بي‌هوش شد و بعد از آن مي‌گفت كه سه كس شهادت بر كفر عثمان مي‌دادند و من چهارم ايشانم.
دوم آن‌كه باز اعثم كوفي در «تاريخ» خود روايت كرده كه چون خبر فوت ابو ذر به عثمان رسيد گفت: خدا رحمت كند، ابو ذر را، عمار حاضر بود، گفت: خدا رحمت كند او را و ما اين را از دل مي‌گوييم عثمان گفت: اي عمار تو را گمان اين است كه من از اخراج ابو ذر پشيمان شده‌ام عمار گفت: نه به خدا قسم كه من اين گمان ندارم، عثمان از اين سخن آزرده شد و گفت: بر گردن او بزنيد واو را از مدينه اخراج كنيد و به جايي كه ابو ذر بود ببريد و تا من زنده‌ام، بايد به مدينه
شهاب ثاقب در امامت، ص: 69
نيايد. عمّار گفت: به خدا قسم كه همسايگي گرگان و سگان در نزد من بهتر است از همسايگي با تو، اين را گفت و برخاسته بيرون رفت و عثمان عازم اخراج او شد طايفه بني مخزوم كه اقارب عمّار بودند، اتفاق نموده به خدمت مرتضي علي (عليه السّلام) آمدند و عرض كردند كه عثمان يك مرتبه عمار را آزرد و اذيّت رسانيد و ما تحمل كرديم و حال امر به اخراج او كرده، اگر اين كار را مرتكب شود مي‌ترسيم كه از ما امري سر زند كه آخر هر دو پشيمان شويم، حضرت فرمود: شما صبر كنيد تا من به نزد عثمان روم و اصلاح كنم. پس حضرت به نزد عثمان رفت و گفت در بعضي امور بي‌تابي مي‌كني و سخن خير خواهان را گوش نمي‌كني پيش از اين ابو ذر كه از صلحاي مسلمين و اخيار مهاجرين بود از مدينه اخراج كردي واو را به ربذه فرستادي و در آن غربت به زحمت و مشقت مرد و مسلمانان آن را نپسنديدند و حال مي‌شنوم كه اراده كرده‌اي عمّار را اخراج كني از خدا بترس و دست از او و ديگران بدار و عثمان را اين سخن خوش نيامد، و گفت اول تو را بيرون بايد كرد كه همه را تو ضايع مي‌كني حضرت اسد الله (عليه السّلام) گفت: تو را حدّ اين نيست كه با من اين سخن گويي و اين كار تواني كرد و اگر شكي داري امتحان كن تا معلوم تو شود، هر فسادي مي‌شود از توست و الله كه عمار و غير او هيچ تقصيري ندارند، كارهاي بد مي‌كني كه ايشان طاقت نمي‌آورند و به زبان مي‌آوردند وتو را بد مي‌آيد، پس حضرت امير (عليه السّلام) برخاست و بيرون رفت.
و مخفي نيست كه اين قضيه نيز مثل قضيه ابو ذر به چند وجه دلالت بر فسق و ضلالت عثمان مي‌كند.
و ملا علي قوشچي و ديگران عذري كه در اينجا گفته‌اند به عينه عذري است كه در قضيه ابو ذر گفته شد، يعني چون عمار اطاعت عثمان را نكرد و كلمات درشت به او گفت واو امام بود و امام را مي‌رسد كه بي‌ادب را تاديب كند و اگر چه منجر به هلاكت شود.
شهاب ثاقب در امامت، ص: 70
و جواب اين عذر ناموجه آن است كه همچنان كه مشايخ شما روايت كرده‌اند:
اولًا حضرت امير (عليه السّلام) سخن درشتي به عثمان نگفت و آن‌چه خير او بود گفت. پس بي‌ادبي عثمان و گفتن كه بايد اول تو را اخراج كرد چه مدخليّت به تأديب داشت.
و ثانياً عمار نيز مطلقاً سخن درشتي به عثمان نگفت، بلكه آنچه خير او بود گفت و روايت اعثم صريح است كه در گفتگو كمال ملايمت و خيرخواهي كرد و با وجود اين زدن او و امر به اخراج راهي ندارد با وجود اينكه مثل عمار شخصي اگر بي‌ادبي كند معلوم است كه بدون جهت شرعي نكرده است و حال اينكه پيغمبر در شأن او فرموده است كه با عمار چه كار دارند، او ايشان را به بهشت دعوت مي‌كند و ايشان او را به جهنم مي‌خوانند و نيز فرموده كه هركه با عمار دشمني كند، خدا با او دشمني كند و هر كه كينه عمار را داشته باشد، خدا با او كينه ورزد، و كشنده او و كسي كه او را اخراج كند در جهنم باشد، پس با وجود اين مرتبه چگونه بي‌تقصيري را سخنان ناخوش و درشت مي‌گويد و اگر به حق گفته چه تأديبي بر او لازم است و حال آن‌كه مذهب سنّيان آن است كه اگر خلفا مباشر ظلم و فسق شوند واجب است كه علماء ايشان را منع و عزل كنند و فسق و ظلم عثمان در نزد هر ذي شعوري اظهر من الشمس است و از كتب معتبره سنّيان ثابت و محقق است.
و حال اينكه ما را مي‌رسد كه با اهل سنّت بگوييم كه شما متّفق نيستيد بر وجوب اطاعت همه خلفا چه جاي بعضي از ايشان و چه جاي عثمان تنها و دليل بر اين، اختلافي است كه در ميان ايشان واقع است در حجيّت اجماع خلفاء اربع و در حجّيت اجماع شيخين چه جاي اجماع احد شيخين يا (با) عثمان.
و از آن جمله وظيفه عبد الله مسعود را قطع كرد واو را دو مرتبه زد:
اول از براي اينكه چرا بر ابو ذر نماز كرد همچنان كه مروي است كه چون
شهاب ثاقب در امامت، ص: 71
ابو ذر فوت شد، دختر او جنازه او را بر سر راه گذاشت. ابن مسعود با جمعي كه از مكّه معاودت نموده بودند يا به مكّه مي‌رفتند به آنجا رسيدند چون ابن مسعود جنازه ابو ذر را ديد و احدي در دور او نيافت گفت: راست گفت رسول خدا (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) كه تو اي ابو ذر تنها زندگاني مي‌كني و تنها از دنيا مي‌روي و تنها در قيامت محشور مي‌شوي، بعد از آن با رفقايش بر او نماز كردند و دفنش نمودند و بازماندگانش را با خود بردند و چون به مدينه آمدند و عثمان بر آن قضيه مطلع شد او را چهل تازيانه زد.
دوم از براي آن‌كه مصحف او را طلبيدند او آن قدر بر او زد كه استخوانهاي پهلويش شكست و سه روز بعد از آن رحلت كرد.
و مخفي نماند كه اصل زدن عثمان ابن مسعود را بسياري از مشايخ اهل سنّت روايت كرده‌اند، مثل قاضي أبو بكر عبد الله بن محمّد بن طاهر صاحب كتاب «لطايف المعارف» و محمّد شهرستاني صاحب «ملل و نحل» و صاحب «روضة الاحباب» و قوشجي و شارح مقاصد نيز آن را تسليم نموده‌اند و اعتراف به آن كرده‌اند، ليكن عذري كه از قضيه ابو ذر و عمار گفته‌اند در اينجا نيز گفته‌اند و جواب آن عذر ناموجه معلوم شد ديگر احتياج به ذكر نيست.
و از جمله آنچه دلالت بر جور و جفا و ظلم عثمان نسبت به ابن مسعود مي‌كند روايتي است كه ابن أبي الحديد در «شرح نهج البلاغه» روايت كرده است كه در وقت رحلت ابن مسعود، عثمان بديدنش رفت و بعضي دلخوشي‌ها از او نمود. آخر گفت: مي‌خواهي وظيفه‌ات را كه قطع كرده‌ام از برايت مقرّر كنم؟ گفت: تا محتاج بودم ندادي، حال چه كار من مي‌آيد، گفت: از خدا طلب مغفرت از جهت من بكن. گفت: از خدا مي‌خواهم كه حق مرا از تو بگيرد و وصيت كرد كه عثمان بر او نماز نكند.
و مخفي نماند كه عثمان با بسياري ديگر از صلحاي صحابه اين نحو سلوك
شهاب ثاقب در امامت، ص: 72
كرد و مثل كعب بن عبيده و مالك اشتر و غير ايشان را كه همگي را زد و به كوه و صحرا اخراج نمود، چنانكه در «تاريخ» اعثم و ساير كتب تواريخ ايشان نقل شده است.

سوم از آنچه دلالت بر فسق او مي‌كند آن است كه خمس كه مخصوص اهل بيت است‌

و زكات و تصدقات و بيت المال كه اموال جميع مسلمين است به اولاد و اقرباي خود بي‌حد و نهايت مي‌داد به نحوي كه جميع اصحاب از اين معني به شورش آمده بودند و اين معني را بسياري از مشايخ اهل سنّت روايت كرده‌اند در موارد مختلفه، از جمله به چهار كس كه چهار دختر داده بود، چهارصد هزار دينار داد، و از مال افريقيه صد هزار دينار- و به روايت كليني و شهرستاني دويست هزار دينار و به روايت واقدي همه آن مال را و به روايت صاحب «لطايف المعارف» خمس آن مال را كه پانصد هزار درهم باشد- به مروان داد. و از جمله مال عظيمي از بصره آوردند همه را يك كاسه ميان اهل و اولاد خود قسمت كرد و شتر بسياري از زكات آورند همه را به حارث بن حكم داد.
و ابن أبي الحديد در جزء نهم «شرح» روايت كرده از زهري كه جوهري از خزانه كسري به نزد عمر آوردند كه چون آفتاب تابيدي مانند مشعل روشن شدي، عمر به خازن بيت المال گفت: اين را در ميان مسلمين قسمت كن. خازن گفت: اين يك جوهر به همه مسلمين نمي‌توان قسمت كرد و كسي نيست كه تواند آن را خريد و قيمتش را داد. شايد سال ديگر حق‌تعالي فتحي به مسلمين عطا كند و كسي را اين قدر مقدرت به هم رسد كه تواند اين را خريد، عمر گفت: پس اين را در بيت المال ضبط كن و آن جوهر بود تا عمر كشته شد، عثمان آن را بر داشت و به دختران خود داد.
و نيز ابن أبي الحديد روايت كرده كه مردي به خدمت حضرت امير (عليه السّلام) عرض كرد كه از عثمان از براي من چيزي بگير، حضرت فرمود: كه او حمال خطايا
شهاب ثاقب در امامت، ص: 73
است. به خدا قسم كه من هرگز پيش او نمي‌روم.
و صاحب «استيعاب» و جمعي ديگر از اهل تواريخ گفته‌اند كه بعد از كشتن عثمان سه زن از او ماند- و بعضي چهار نيز گفته‌اند- و از ثمن تركه عثمان حصّه هر يك هشتاد و سه هزار دينار شد و معلوم است كه مجموع تركه او چه قدر بوده است و كسي كه اين قدر حريص و بي‌پروا در اخذ اموال مسلمين باشد، چگونه قابل خلافت تواند بود.
و عجب آن‌كه قاضي القضاة و ديگران عذر گفته‌اند كه شايد اين همه اموال از خودش بوده است يا اجتهاد كرده باشد.
و جواب اين عذر آن‌كه:
اولًا رواياتي كه رسيده بيشتر دلالت مي‌كند بر آن‌كه اموالي كه مشترك ميان مسلمين بود عثمان به اقارب و اولاد خود مي‌داد و اين همه مال را عثمان از كجا آورده بود و [و ثانياً] شبهه نيست در بطلان اجتهادي كه مؤدّي شود به صرف خمس، كه به نص قرآن و اجماع مسلمانان مخصوص اهل بيت نبوّت است، و تصرف بيت المال كه مخصوص فقراء و ضرورات اهل جهاد و ساير حوائج امّت است در اسباب تجمل و زينت اهل و اولاد و اقرباء و غلامان خود، و احدي از اهل سنّت تجويز چنين اجتهادي ننموده‌اند.

چهارم از آنچه دلالت بر فسق او مي‌كند آن است كه علف و گياه صحرا از براي شتران خود غُرُق كرد

و مسلمانان را از آن منع نمود و حال آن‌كه به حكم خدا و رسول غُرُق حرام است و جميع مسلمين در علف و گياه صحرا شريك‌اند.
و عجب آن‌كه ابن روزبهان گفته است كه علف را از جهت شتران خود غُرُق نكرد، بلكه از جهت شتران زكات غُرُق نمود. و جواب اين گفته ناصواب آن‌كه در حديث مروي است كه از جهت شتران خود غُرُق نمود و بر تقدير تسليم مي‌گوييم كه زكات مخصوص طايفه مخصوصه است و علف صحرا مشترك ميان
شهاب ثاقب در امامت، ص: 74
كافه اهل اسلام است، پس چه صورت داشت كه آن را مخصوص بعضي كند و ساير شركاءِ را منع كند.

پنجم از آنچه دلالت بر فسق و ضلالت او مي‌كند آن است كه اكثر صحابه او را تفسيق و تكفير كردند و شهادت به فسق و ظلمش دادند،

همچنان كه مشايخ اهل سنّت بر اين امر اتفاق كرده‌اند از آن جمله عمار و حذيفه و زيد ابن ارقم است همچنان كه ابن أبي الحديد و اعثم روايت كرده‌اند، و از آن جمله شهادت حضرت است (عليه السّلام) كه ملازم حق و قرين قرآن و باب مدينه علم سيّد آخر الزمان است كه مكرّر اظهار فسق و ظلم او را مي‌نمود، همچنان كه شقشقيه شاهد عدل است بر آن و نيز ابن عبد ربه در كتاب «عقد» و واقدي در كتاب «جمل» و غير ايشان از ارباب تواريخ و سير روايت كرده‌اند كه آن حضرت فرمود: «سبق الرجلان فقام الثالث كالغراب همّته بطنه ويله لو قصّ جناحيه و قطع رأسه لكان خيراً له»؛ «1» يعني آن دو مرد كه أبو بكر و عمر باشند در گذشتند و سوم به خلافت برخاست مانند كلاغ همّتش مصروف بر شكمش بوده واي بر او و اگر هر دو بالش را مي‌كندند و سرش را مي‌بريدند البته از براي او بهتر مي‌بود.
و نيز اعثم و ديگران روايت كرده‌اند كه آن حضرت به عثمان گفت: كه تو مردي هستي كه از حق و راست مي‌رنجي و از دروغ خوش‌حال مي‌شوي و از راه حق در مي‌روي از خدا بترس و از اين اعمال توبه كن.
و شبهه نيست كه كسي كه باب مدينه علم مصطفي و ملازم حق، شهادت به فسق و ظلم و ضلالت او بدهد، البته چنين خواهد بود و كسي كه افضل صديقين باشد- همچنان كه اهل سنّت به طرق متكثره نقل كرده‌اند شهادت دروغ و سخن باطل نمي‌گويد.
و مؤيد اين سخن حكايت مشهوري است كه در عهد تيمور گوركاني علماء
______________________________
(1) نهج السعاده، ج 1، ص 181.
شهاب ثاقب در امامت، ص: 75
ما وراء النهر اتفاق نموده محضري (فتوي نامه‌اي) نوشتند كه بر هر مسلم واجب است كه بغض علي بن أبي طالب اگر چه قدر جوي داشته باشد به جهت اينكه فتوي به قتل عثمان داد و امير را بر اين داشتند كه به اين حكم كند و در ممالك خود ترويج دهد، امير فرمود كه محضر را به نزد شيخ زين الدّين أبو بكر انباري برند و رأي او را هم در اين قضيّه استفسار نمايند چون محضر را به او دادند ملاحظه نمود و بر پشت آن نوشت كه واي بر عثماني كه علي مرتضي فتوي به قتل او دهد. امير را از آن نوشته خوش آمد و محضر را باطل كرد.

ششم از آنچه دلالت بر فسق بلكه بر كفر او مي‌كند، اجماع صحابه است از مهاجر و انصار بر قتلش‌

و شكّي نيست كه اين برهان قاطع است بر كفرش يا بر فسقي كه موجب اباحه خونش باشد و اهل سنّت را چاره نيست كه يا اقرار كنند به وجوب قتل عثمان يا اعتراف نمايند به بطلان اجماع بر خلافت أبو بكر، چه اكثر جماعتي كه از اهل اجماع بر خلافت أبو بكر بودند در اجماع بر قتل عثمان بودند و جمع كثيري كه در آن اجماع نبودند در اين اجماع بودند، چه همه ايشان از دو حال خالي نبودند يا اتفاق بر قتلش كردند يا ترك اعانت و ياري او نمودند و شكّي نيست كه اصحاب رسول كه ساعي در نصرت حق بودند و همت‌هاي خود را مصروف بر ياري شريعت مصطفي (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) و اعلاء كلمه حق و اعزاز دين اسلام داشته بودند هرگاه عثمان را خليفه به حق و مظلوم مي‌دانستند چرا ترك ياري او مي‌نمودند و عدد جماعتي كه اتفاق بر قتل عثمان نمودند بنابر يك قول بيست و پنج هزار نفر بودند و به قولي پانزده هزار نفر و به قولي ده هزار و بر هر يك از اين اقوال عدد ايشان اضعاف مضاعف بيشتر از عدد اهل اجماع بر خلافت أبو بكر بودند، زيرا كه در آن وقت عدد مسلمين كم بود نظر به اينكه اوايل اهل اسلام بود و از جماعتي كه تحريص او بر قتل عثمان از همه بيشتر بود، عايشه بود همچنان كه در «تاريخ» اعثم كوفي و بعضي ديگر از كتب ايشان مسطور است كه
شهاب ثاقب در امامت، ص: 76
چون اهل اسلام عزم قتل عثمان كردند، عايشه اراده حج كرد، مروان به نزد او آمد و بسيار التماس كرد كه حج را تأخير كن و مردم از اين امر منع كن، قبول نكرد و گفت: من مي‌خواهم عثمان را به جاي طوق در گردن من اندازند و من آن را بردارم و به درياي اخضر اندازم و مردم را بر قتل او تحريص مي‌نمود و مي‌گفت: هنوز پيراهن رسول خدا (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) كهنه نگشته و سنّت او كهنه شد، بكشيد اين پير كفتار را كه خدا او را بكشد.
و ابن أبي الحديد از استاد خود أبو يعقوب معتزلي نقل كرده كه او گفت حريص‌ترين مردم به قتل عثمان عايشه بود و چون كشتن او را شنيد اظهار سرور كرد و گفت: خدا او را از رحمت خود دور كند و مي‌خواست كه خلافت منتقل شود به طلحه كه پسر عمّش بود و راضي به انتقال خلافت به علي نبود، زيرا كه عداوت نسبت به علي داشت. پس اسباب كثيره كه سبب بغض و عداوت عايشه شد نسبت به مرتضي علي (عليه السّلام) و حضرت فاطمه (سلام اللَّه عليها) از استاد خود نقل كرده است وهمه آن اسباب راجع است به حرمت و عزّتي كه علي و فاطمه در نزد پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) داشتند و آن حضرت ايشان و فرزندانشان را از همه عزيزتر مي‌داشت و ايشان را بر ديگران ترجيح مي‌داد. و علي (عليه السّلام) را بر أبو بكر ترجيح مي‌داد كه پس منشأ عداوت نبود، مگر حسد و ضدّيت و معاندت با خدا و رسول. پس ابن أبي الحديد گفته است كه: نظر به اينكه خلافت منتقل به طلحه نشد و به علي شد، عايشه با وجود اينكه مردم را تحريص بر قتل عثمان مي‌كرد بعد از شنيدن قتل او خوش‌حال شد، چون خبر به او رسيد كه خلافت منتقل به مرتضي علي شد، فرياد كرد و گفت: وا عثماناه مظلوم كشته شد و اين كينه در سينه‌اش ثوران مي‌كرد تا روز جمل ظاهر شد و چون ابن أبي الحديد كلام را به اينجا رسانيده گفته است كه: اين خلاصه كلام أبو يعقوب است. واو شيعه نبود، بلكه در مذهب معتزلي شديد بود.
شهاب ثاقب در امامت، ص: 77
و بر عقلا و ارباب بصيرت مخفي نيست كه از امثال اين حكايات كه مشايخ خودشان نقل كرده‌اند ظاهر و مبرهن مي‌شود كه بناي اين جماعت از رؤسا و ارباب در امر دين بر جايي نبود و آن‌چه مي‌كرده‌اند از حبّ جاه و رياست و طمع دنيوي بوده است و فسق همه از قبيل اين حكايات ظاهر مي‌شود.
و از جمله جماعتي كه راضي به قتل عثمان بود معاويه بود. همچنان كه ابن أبي الحديد روايت كرده كه: چون عثمان معاويه را به اعانت خود طلبيد گفت: تا او اطاعت خدا مي‌نمود خدا هم ياري او مي‌كرد و بعد از آنكه او حرمت اسلام را نگاه نداشت و تغيير در احكام الهي داد، خدا هم او را واگذاشت و كسي كه خدا او را واگذاشت و اعانت نكرد من نيز اعانت نكنم با وجود اين بعد از انتقال خلافت به مرتضي علي كرد آنچه كرد.
و اشخاصي كه داخل در اجماع خلافت أبو بكر نبودند و داخل اين اجماع بودند، جمعي كثير بودند، از عظماء صحابه از جمله عمار و حذيفه و زيد بن ارقم همچنان كه ابن أبي الحديد روايت كرده است كه: عمرو عاص از عمار پرسيد كه: عثمان را علي كشت؟ گفت: خداي علي كشت و علي با او بود، گفت تو نيز با قاتلان او بودي؟ گفت: بودم. گفت: چرا او را كشتند؟ گفت: خواست دين ما را تغيير دهد او را كشتيم.
و أيضاً اعثم كوفي روايت كرده كه عمرو عاص از عمار پرسيد كه: عثمان را كه كشت؟ گفت: خدا كشت.
و حذيفه مكرّر مي‌گفت كه: هركه معتقد باشد كه عثمان مظلوم كشته شد، در روز قيامت گناهش بيشتر است از جماعتي كه گوساله پرستيدند و نيز مي‌گفت كه: أبو بكر والي شد و ضربتي بر اسلام زد و عمر والي شد و وزر وبالي بسيار برداشت و عثمان والي شد و از اسلام عريان بيرون رفت.
و از زيد بن ارقم پرسيدند كه شما چرا عثمان را كافر مي‌دانيد؟ گفت: به
شهاب ثاقب در امامت، ص: 78
سه وجه:
اول آن‌كه مال خدا را اسباب و زينت دولت اغنيا كرد.
دوم آن‌كه مهاجرين اصحاب را مثل محارب خدا و رسول كرد.
سوم آن‌كه به غير كتاب خدا عمل كرد.
و از جمله كساني كه مضايقه از قتل عثمان نكرد، بلكه راضي به قتل او بود و اظهار سرور به قتل او نمود و در انتظار آن بود حضرت مرتضي علي (عليه السّلام) بود. همچنان كه ابن أبي الحديد در «شرح نهج البلاغه» روايت كرده است كه بعد از كشتن عثمان حضرت فرمود كه: خوشم نيامد و بدم هم نيامد.
و ايضاً از او پرسيدند كه راضي به قتل او بودي؟ فرمود: نه. گفتند: آزرده شدي؟ فرمود: نه. پرسيدند كه: او را كه كشت؟ فرمود: خدا كشت و من هم با خدا بودم.
و نيز فرمود: اگر امر به قتل او مي‌كردم قاتلش مي‌بودم و اگر نهي مي‌كردم، ناصرش مي‌بودم. اما اين قدر هست كه كسي كه نصرت او كرد، نتواند گفت كه بهترم از كسي كه نصرت او نكرد و كسي كه نصرت او نكرد نتواند گفت كه كسي كه بهتر از من است نصرت او كرد. حقيقت امر او آن است كه او امارت كرد و امارت بد كرد وشما بي‌تابي كرديد و بي‌تابي را بد كرديد و خدا ميان شما واو حكم به حق خواهد كرد.
و ابن أبي الحديد بعد از نقل اين حكايت از آن حضرت گفته است كه: آن حضرت امر به قتل او نكرد، امّا نهي هم از آن ننمود. پس خونش در نزد او مباح بوده است.
و بر عقلا مخفي نيست كه مباح بودن خون او در نزد آن حضرت برهان قاطع است بر كفرش يا لااقل بر ظلمي كه موجب قتلش باشد و حق آن است كه آن حضرت راضي به قتل عثمان بود و از قتل او اظهار سرور فرمود و منتظر
شهاب ثاقب در امامت، ص: 79
آن مي‌بود و مجرد مضايقه نداشتن نبود و در بعضي اوقات كه مي‌فرمود: مضايقه نداشتم، امّا راضي هم نبودم از جهت عدم شورش بعضي از اتباع آن بود و دليل بر اين همين خطبه‌اي است كه در نهج البلاغه مذكور است كه آن حضرت بعد از قتل عثمان و انتقال خلافت به او خواند: «قد طلع طالِع و لمع لامع و لاح لائح و اعتدل مائل و استبدل اللّه بقوم قوماً و بيوم يوماً و انتظرنا الغير انتظار المجدب المطر و إنّما الائمة قوام اللّه علي خلقه و عرفاؤه علي عباده لا يدخل الجنة الا من عرفهم و عرفوه و لا يدخل النّار الا من انكرهم و انكروه»؛ «1» يعني به درستي كه آفتاب امامت بر عالميان تابيد و ماه خلافت بر جهانيان درخشيد و ستاره امارت بر خلايق پرتو افكند و اعوجاج و كجي امور به استقامت و راستي مبدّل شد و دين اسلام از تحريف به اعتدال انتقال يافت و خدا قومي را به قومي ديگر تبديل فرمود و روزي را به روزي بدل نمود و ما منتظر تغيير عثمان بوديم، همچنان كه قحط سال منتظر باران مي‌باشد و امامان و خلفا نمي‌باشند، مگر منصوبان از جانب خدا بر خلق، و مگر عارفان او بر بندگان، داخل بهشت نمي‌شود، مگر كسي كه ايشان را بشناسد و ايشان نيز او را بشناسند و داخل جهنم نمي‌شود مگر كسي كه منكر ايشان باشد و ايشان هم منكر او باشند.
و ابن أبي الحديد در شرح اين خطبه گفته است كه سه فقره اول اشاره است به انتقال خلافت به آن حضرت و فقره چهارم اشاره است به استقامت امور كه در آخر عثمان اعوجاج و كجي به هم رسانيده بود و فقره پنجم و ششم اشاره است به تبديل حق‌تعالي عثمان و شيعه او را به علي و شيعه او. و بعد از آن گفته است: آيا جايز است به مذهب معتزله كه علي (عليه السّلام) منتظر قتل عثمان باشد، مثل انتظار قحط سال از براي باران همچنان كه فقره هفتم دلالت بر آن مي‌كند؟ و اين عين
______________________________
(1) نهج البلاغه خطبه، 148، چاپ عبده.
شهاب ثاقب در امامت، ص: 80
مذهب شيعه است. گوييم آن حضرت انتظار تغيير گفت: نه انتظار قتل، پس تواند كه آن حضرت منتظر عزل و خلعش باشد، به سبب اختراعاتي كه كرده بود و اين موافق مذهب اصحاب ماست.
و مخفي نيست بر عقلاء كه گفتن آن حضرت اين كلام را بعد از قتل عثمان و اظهار سرور آن عالي‌شأن دليل است كه منتظر قتل او بوده است و كلمات سابقه و قول آن حضرت كه در پيش گذشت كه خدا او را كشت و من هم با خدا بودم ادلّه قاطعه‌اند بر راضي بودن آن حضرت به قتل او با آن‌كه بنا بر توجيه ابن أبي الحديد باز فسق عثمان ثابت مي‌شود و آن از براي اثبات مطلوب ما كافي است.
و مخفي نيست كه از براي شقاوت و فسق و گمراهي او همين كافي است [كه] در مقتل عثمان، واقدي و طبري و اعثم و صاحب استيعاب نقل كرده‌اند كه بعد از كشتن عثمان اهل مدينه و اكابر صحابه او را در مزبله افكندند و مردم را از نماز و غسل و دفن او منع مي‌نمودند تا اينكه مروان و سه نفر ديگر از كسان او نعش او را برداشتند كه او را دفن كنند مردم مطلع شدند و تابوتش را سنگ باران كردند تا آخر بعد از سه روز نظر به منع كردن مرتضي علي (عليه السّلام) مردم را او را در شب برده در مقبره يهود بي‌غسل و كفن دفن كردند، تا بعد از آن‌كه معاويه والي شد گفت ديواري كه ميان آن مقبره و مقبره مسلمين بود برداشتند و به امر او اموات مسلمين را در حوالي قبر او دفن كردند تا متّصل به مقبره مسلمين باشد و حضرت امير (عليه السّلام) و هيچ‌كس از مسلمين به نماز او حاضر نشد، مگر چند كس از تابعان خودش كه پنهان بر او نماز كردند. و از اين حكايت معلوم مي‌شود حقيقت حال او.
و از جمله حكايات مناسب اين مقام حكايتي است كه در «الصراط المستقيم» نقل كرده كه ابن جوزي روزي به تقليد حضرت امير (عليه السّلام) گفت: «سلوني قبل أن تفقدوني»؛
شهاب ثاقب در امامت، ص: 81
يعني بپرسيد از من آنچه را خواهيد پيش از آن‌كه مرا نيابيد. زني سؤال كرد كه مي‌گويند: در وقتي كه سلمان در مدائن فوت شد، علي از كوفه در يك شب به مدائن آمد واو را تجهيز نمود و بازگشت. اين حكايت راست است؟ ابن جوزي گفت: بلي، اين سخن صحيح است. زن گفت: مي‌گويند: عثمان در مدينه كشته شد و سه روز در مزابل افتاده بود و علي حاضر بود و بر او نماز نكرد، اين سخن صحيح است؟ ابن جوزي گفت: بلي، اين نيز ثابت است. زن گفت: پس بر يكي از ايشان فسق و خطا لازم آيد. ابن جوزي گفت: اي زن، اگر بي‌اذن شوهرت از خانه بيرون آمده‌اي، لعنت بر تو و اگر به اذن او بيرون آمده لعنت بر او. زن گفت: اي شيخ عايشه بي‌اذن حضرت پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) به جنگ علي از خانه بيرون رفت يا به اذن او. ابن جوزي از اين سخن ملزم شد و هيچ نگفت.
و ما به همين قدر از مطاعن و فسوق اين سه خليفه در اينجا اكتفا مي‌كنيم، از جهت آن‌كه از براي اثبات مطلوب ما كافي است، زيرا كه همين كه فسق ايشان در زمان خلافت ثابت شود، بطلان مذهب سنّيان ثابت مي‌شود، نظر به اينكه عدالت را شرط مي‌دانند همچنان كه اين مرد نقل كرده است و شكي نيست كه اين قضايايي كه نقل كرديم از براي اثبات اين مطلوب كافي است، بلكه از هر يك از سه خليفه اگر يك قضيه هم ثابت باشد، بلكه اگر يك قضيه از يكي از ايشان هم ثابت باشد مذهب سنّيان باطل مي‌شود نظر به شرطي كه خود بالاتفاق قائل شده‌اند و بر ارباب بصيرت ظاهر است و نمي‌تواند شد همه اين قضايا با وجود شهرت و نقل آن‌ها در كتب معتبره فر يقين دروغ باشد. پس بحمد الله و تأييده مطلب ما ثابت شد.

قال: و طريق انعقاد امامت چهار است:

اشاره

شهاب ثاقب در امامت، ص: 82
اول اجماع مسلمانان بر امامت او.
دوم عهد امامت سابق نسبت به او.
سوم شوراي امام سابق كه امامت را در ميان جماعتي به نهد و بر امامت يك كس در ايشان اتفاق كنند.
چهارم استيلا و شوكت كه شخصي بيرون آيد و به شمشير مملكت را بگيرد و شرايط مذكوره در او موجود نباشد وجهت خوف فتنه بر مردم طاعت او واجب باشد و آن امامت ضروري باشد، پس اگر به صفت عدل موصوف باشد او را سلطان عادل گويند و الا ظالم متقلب- انتهي.
عجب
از اين مرد كه نصّ از جانب خدا و رسول اللّه (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) را از جمله طرق انعقاد امامت نشمرده است و حال آن‌كه اجماع امّت منعقد است كه نَصّ [طريق] ثبوت امامت است و فخر رازي در «اربعين» گفته است كه خلافي در ميان اهل اسلام نيست كه نَصّ طريقي است مستقل از براي انعقاد و تحقيق امامت.
ليكن ما معاشر اماميه طريق انعقاد امامت را منحصر به نصّ خدا عزّ و جلّ و رسول (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) مي‌دانيم و سنّيان به طريق ديگر هم اثبات امامت مي‌كنند، همچنان كه اين مرد اشاره به آن كرده است.

و امّا دليل بر انحصار طريق به نصّ چند چيز است:

اول آن‌كه عصمت و افضليّت از جميع امّت‌

و عالميّت به جميع امور دينيه در امام شرط است همچنان كه بعد از اين- إن شاء اللّه- به ادلّه قاطعه بيان خواهد شد و راهي از براي مردمان به شناختن اين امور نيست، پس بايد خدا و رسول كه عارف‌اند كه اين امور در كه جمع است نصّ به او كنند.

دوم آن‌كه مردمان كه اهل بيعت بر امام‌اند اختيار ندارند كه تعيين قاضي نمايند

و نمي‌توانند كه حكم جزئي جاري بر اضعف ناس كنند، پس چگونه اختيار رياست كبري با ايشان خواهد بود و چگونه جايز خواهد بود از براي
شهاب ثاقب در امامت، ص: 83
ايشان كه اختيار جميع امور دين و دنياي مردم را به تصرف شخصي مثل خود گذارند.

سوم آن‌كه دانستي كه امامت عبارت است از خلافت از جانب خدا

و نيابت از جانب رسول و چگونه مي‌تواند شد كه خليفه و نايب شخصي را ديگري تعيين كند بدون اذن او و مع ذلك او را خليفه و نايب آن شخص گويند، پس امامي كه مردم اختيار كنند واو را نصب نمايند نايب مردم خواهد بود نه نايب رسول. پس بايد امام به نصّ خدا و پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) باشد تا حقيقت خلافت و نيابت از جانب ايشان به عمل آيد.

چهارم آن‌كه شبهه نيست كه تعيين و نصب امام از جهت اصلاح عباد و انتظام بلاد است‌

و مقصود از آن ازاله فتنه و تنازع از ميان مردمان است و شكي نيست كه هرگاه تعيين آن به اختيار و بيعت مردمان باشد باعث زيادتي فتنه و نزاع در ميان مردمان مي‌شود به جهت اختلاف آراء و تباين اهواء مردم همچنان كه در زمان علي و معاويه واقع شد.

پنجم آن‌كه از كتب فريقين ثابت و محقق است كه انبياء سلف همه تعيين خليفه نمودند و از دنيا رحلت فرمودند

و نيز ثابت است از طريقه و سيرت حضرت خاتم النبيين كه در وقتي كه به سفر مي‌رفتند، بلكه در هر امري از امور جزئيه نايب و خليفه تعيين مي‌فرمودند و با وجود اين چگونه مي‌تواند شد كه بعد از خود نصب خليفه ننمايند و امّت خود را كه به ايشان از پدر مهربان‌تر بود معطل و مهمل واگذارد و چگونه مي‌تواند شد كه چنين پيغمبر رءوف رحيمي كه جزئيات امور را حتي آداب و احكام بيت الخلاءِ را بيان فرمايد، تعيين صاحب اختياري بعد از خود از براي مردم نكند و مطلقاً متعرض اين نشود و حال اينكه هر ذي شعور دين‌داري يا بي‌دين كه امر مهمي در گردن او مي‌باشد در حين رحلت خود، البته وصي و نايبي از جهت آن امر نصب مي‌كند و اگر نكند
شهاب ثاقب در امامت، ص: 84
عقلا او را مذمّت مي‌كنند، چگونه أبو بكر نصب خليفه ديگر نمود و عمر بناي خلافت را بعد از خود بجايي گذاشت و معاويه طاغي بيعت را از جهت يزيد شقي ياغي از مردمان گرفت و ساير امرا و سلاطين بعد از خود تعيين كسي را نمودند كه امر مردم معطل نماند و خاتم پيغمبران و مبعوث بر كافه انام كه احكام عظيمه از جانب خدا آورده بود و هنوز احكام را به جميع نرسانيده بود و مفسدان دين او بسيار بودند و در كمين بودند كه بعد از رحلت او از دنيا، تخريب دين او كنند اراده رفتن از دنيا مي‌كند واحدي را تعيين نمي‌كند كه دين او را محافظت نمايد و مطلقا در اين فكر نمي‌باشد. و نمي‌تواند شد كه تعيين آن را موكول به مردمان كند با وجود آن‌كه مي‌داند كه ايشان را اغراض فاسده و آراءِ مختلفه متباينه مي‌باشد هيهات هيهات كه اين طريقه پيغمبران اولي العزم سيما افضل و خاتم ايشان باشد.

ششم آن‌كه هرگاه تعيين و نصب امام به اختيار رعيّت باشد بايد تبديل و عزلش نيز به اختيار ايشان باشد،

همچنان كه در ميان اين طايفه نسبت به ملوك و پادشاهانش معمول است و معلوم است كه امامي كه نصب و عزلش در دست مردمان باشد نايب پيغمبر نخواهد بود.

هفتم آن‌كه اماميه را اعتقاد آن است كه همچنان كه به بعث نبي عقلًا بر خداي تعالي واجب است همچنين‌

تعيين امام و برانگيختن او بر مردمان نيز عقلًا بر خدا واجب است، زيرا كه امام لطف است نسبت به بندگان، و لطف بر خدا واجب است و نصب او اصلح به حال بندگان است و آن‌چه اصلح است بر خدا واجب است و ساير ادلّه كه دلالت بر وجوب ارسال رسل مي‌كند، دلالت بر وجوب نصب امام نيز مي‌كند و شبهه نيست كه هرگاه تعيين امام عقلًا بر حق‌تعالي واجب باشد، نصّ كردن بر او نيز بر خدا واجب خواهد بود و بايد البته نصّ از جانب او برسد و با وجود اين مردمان را در آن مدخليّتي نخواهد بود
شهاب ثاقب در امامت، ص: 85
و احتياج هم به تعيين ايشان نخواهد بود.
و سنّيان را جوابي از اين ادله نيست به سواي اينكه متمسّك به اجماع مي‌شوند و مي‌گويند: اجماع دليلي است قاطع، و بعد از تحقّق آن بايد به مقتضاي آن عمل شود، و اگر نصب امام در دست مردم نمي‌بود، بايست ايشان اجماع نيز به بيعت نكنند و چون ايشان اجماع بر بيعت و نصب خليفه كردند مي‌دانيم كه اين امر در دست مردم است و به بيعت ايشان هم امامت منعقد مي‌شود و احتياج به نصّ نيست و صاحب «مواقف» گفته است كه اختيار اهل بيعت امام را و اتفاق ايشان بر امامت او، كاشف است كه خدا و رسول او را خليفه نموده‌اند و علامتي است از براي اينكه حكم خدا تعلق به امامت او گرفته بود.
و جواب اين كلمات واهيه آن است كه:
اولًا منع حجيّت اجماعي مي‌كنيم كه معصوم در آن نباشد.
و ثانياً منع تحقق اجماع به معني اتفاق جميع اهل حلّ و عقد بر خلافت أبو بكر مي‌كنيم همچنان كه إن شاء اللّه بيان خواهد شد.
و ثالثاً مي‌گوييم: حكمي كه اجماع بر آن منعقد شده است، مستندي مي‌خواهد همچنان كه در كتب اصول اهل سنّت بيان شده و اگر امامت أبو بكر مستندي از قول خدا و رسول مي‌داشت، چگونه آن مستند مطلقاً نقل نمي‌شد با وجود توفّر دواعي بر نقل آن، و چگونه مي‌شود كه امري عامّ البلوي مثل امامت از جانب خدا و رسول (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) مستندي ظاهر داشته باشد و احدي آن را نقل نكند.
و آياتي كه دلالت بر مطلوب ما مي‌كند بسيار است از آن جمله اين است كه «اليوم أكملت لكم دينكم و أتممت عليكم نعمتي» «1»؛ يعني امروز دين شما را كامل و نعمت خود را بر شما تمام كردم.
و شكي نيست كه امامت از مقوّمات دين و از مكمّلات شريعت سيّد المرسلين
______________________________
(1) سوره مائده آيه 3
شهاب ثاقب در امامت، ص: 86
است و از اعظم نعمت‌ها حضرت رب العالمين همچنان كه اهل سنّت نيز همگي به اين قايل و معترفند و عمل خلفاء و ساير اذناب ايشان نيز شاهد بر اين است زيرا كه نعش پيغمبر را واگذاشتند و متوجه تعيين خليفه شدند و چنان‌چه تعيين از امور لازمه اسلام نمي‌بود، نمي‌بايست در آن وقت كذا مرتكب آن شوند و حق تعالي خبر داده كه من دين را كامل كردم و نعمت را تمام نمودم و با وجود اين نتواند شد كه تعيين نشده باشد.
و از سنّت آنچه دلالت بر مطلوب ما مي‌كند بي‌حدّ و حصر است و از جمله آنچه در طرق مخالفين رسيده است، حديثي است كه در «الصراط المستقيم» از جرير طبري روايت كرده است كه قبيله بني كلاب به خدمت سيّد عالم (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) آمدند و عرض كردند كه ما با تو بيعت مي‌كنيم به اين شرط كه بعد از تو امارت با ما باشد، حضرت فرمود: اختيار آن با خداست به هركه خواهد مي‌دهد.
و ايضاً حافظ محمّد ابن مؤمن شيرازي كه از اكابر علماي سنّيان است از انس بن مالك روايت نموده كه پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) در تفسير آيه مباركه «و يخلق ما يشاء و يختار ما كان لهم الخيرة» «1» فرموده كه يعني خداي عزّ و جلّ آفريد آدم را از گِل، چنان كه خواست و اختيار نمود مرا و اهل بيت مرا از جميع خلق، و برگزيد ما را از ميان شما و مرا پيغمبر كرد و علي ابن ابي طالب را وصي گردانيد و اختيار كار را به بندگان نداده است، بلكه خود اختيار مي‌كند هر چه را مي‌خواهد. پس من و اهل بيت من برگزيدگان خدا و بهترين خلق اوئيم.
و مخفي نيست كه اين حديث هم صريح است در اينكه اختيار امامت با خدا است و ديگري اختيار تعيين آن را ندارد وهم صريح است در اينكه وصي و خليفه پيغمبر بعد از او علي بن أبي طالب است و بي‌چارگان مساكين اهل سنّت چون ديده‌اند كه نصّي از براي خلافت خلفاي ايشان در هيچ جا موجود نيست
______________________________
(1) سوره قصص آيه 68
شهاب ثاقب در امامت، ص: 87
و خلافت أبو بكر به بيعت بعضي مردم شده است و خلافت عمر به عهد أبو بكر واقع گرديده و خلافت عثمان به شوراي عمر منعقد شده، لهذا از راه اضطرار اين سه امر را طرق انعقاد امامت قرار داده‌اند و حال اجماع كه اول طريق ايشان است في الجمله معلوم شد و ان شاء اللّه به تفصيل بعد از اين جمعيت (كذا) حال اجماع ايشان ظاهر مي‌شود.

و امّا طريق دوم كه عهد امام سابق باشد

اگر آن را از پيش خود كرده و اصلًا از خدا و رسول حجّتي به او نرسيده، معلوم است كه اين خطا و محض غلط است و امري كه تعيين آن با خدا و رسول باشد بدون نصّ از جانب ايشان او را چه اختيار است كه تعيين كند خصوص امام سابق سنّيان كه امامت خودش هم بي‌صورت است و مستندي ندارد و اگر از جانب خدا و رسول حجّتي به او رسيده است در اين صورت صحيح است همچنان كه هر يك از سابق ائمّه اثنا عشر صلوات اللّه عليهم نسبت به لاحق كردند، ليكن اين ادّعا در ائمه خود نمي‌توانند، نمود، زيرا كه همه مي‌دانند كه أبو بكر از جانب خدا و رسول حجّتي نداشت كه بايد عمر را خليفه كند و اگر مي‌داشت آن را ظاهر مي‌كرد و به اين جهت احدي از اهل سنّت قايل نيست كه در اين خصوص از جانب خدا و رسول حجّتي بوده است و به أبو بكر نصّي رسيده باشد كه عمر را خليفه كند.

و امّا طريق سوم ايشان كه عبارت شوري باشد

كه امامت را در ميان جماعتي چند نهد كه ايشان اتفاق بر امامت يكي كنند، مستند ايشان در اين طريق، فعل عمر است و ما اول كيفيّت طريق شوري عمر را مجملًا از «شرح ابن أبي الحديد» نقل مي‌كنيم و بعد اشاره مي‌كنيم به وجه فساد اين طريق و دلالت آن بر فسق و ضلالت عمر به چندين وجه.
و امّا كيفيّت آن به نحوي كه ابن أبي الحديد روايت كرده است كه چون عمر از أبو لؤلؤ زخم خورد و جزم به رفتن خود نمود، در باب خلافت مشورت نمود
شهاب ثاقب در امامت، ص: 88
و بعد از مذكور شدن سخنان چند، عمر گفت: در وقتي كه پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) از دنيا مي‌رفت از شش نفر راضي بود، علي و عثمان و طلحه و زبير و عبد الرحمن بن عوف و سعد ابن أبي وقاص به خاطرم مي‌رسد كه خلافت را در ميان ايشان به مشورت قرار دهم تا براي هر كدام را كه خواهند قرار دهند، بعد از آن ايشان را طلبيد و از براي هر يك عيب و ناخوشي گفت، همچنان كه در روايت ابن أبي الحديد و ساير روايات مذكور است از آن جمله به طلحه گفت: پيغمبر آزرده و خشمناك از تو از دنيا رفت و به علي گفت: تو بسيار مزاح مي‌كني و اگر شوخي در طبع تو نمي‌بود از جهت اين كار خوب بودي و الله كه اگر ايمان تو را با ايمان اهل زمين بسنجند بر همه زيادتي كند.- و به روايت ديگر در غير روز شوري گفت نمي‌خواهم نبوّت و خلافت از براي بني هاشم جمع كنم- پس گفت: آه اگر أبو عبيده جراح يا سالم مولاي أبي حذيفه زنده مي‌بودند، مرا هيچ تردد نمي‌بود، زيرا كه ايشان براي اين كار مناسب بودند.
پس ابو طلحه انصاري را طلبيد و گفت: پنجاه نفر از انصار را بردار و اين شش نفر را در خانه جمع كن وشما با شمشيرها بر در آن خانه بايستيد و تعجيل مكن و بيش از سه روز به ايشان مهلت مده تا ايشان با هم مشورت كنند و يكي را از جهت خلافت اختيار كنند، اگر پنج كس متّفق شوند و يكي مخالفت كند، گردن او را بزن و اگر چهار كس هم اتفاق كنند و دو كس مخالفت نمايند، گردن آن دو كس را بزن و اگر سه كس با هم اتفاق كنند كه عبد الرحمن در ميان ايشان باشد به قول او عمل كنيد و اگر آن سه نفر ديگر مخالفت كنند، هر سه را به قتل رسان و اگر از سه روز بگذرد و اتفاق بر يكي نكنند همه را گردن بزن و مسلمين را بگذار هركه را خواهند اختيار كنند، پس چون عمر از دنيا رحلت كرد واو را دفن نمودند ابو طلحه به گفته او عمل كرد، پس در ميان آن شش نفر سخنان چند مذكور شد اينكه طلحه چون از خلافت خود مأيوس شد، گفت: من حصه خود
شهاب ثاقب در امامت، ص: 89
را به عثمان بخشيدم و سعد ابن أبي وقّاص گفت: من هم حصه خود را به ابن عمّ خود عبد الرحمن دادم بعد از آن عبد الرحمن گفت: من هم از حصه خود گذشتم و آن را در ميان علي و عثمان گذاشتم، پس رو به علي كرد و گفت: با تو بيعت مي‌كنم بر كتاب خدا و سنّت مصطفي و طريقه شيخين، حضرت فرمود: قبول مي‌كنم بر كتاب خدا و بر سنّت پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) و آن‌چه خود دانم و رأيم به آن تعلّق گيرد، بعد از آن به همان طريق به عثمان گفت: عثمان گفت: كردم، بار ديگر به همان طريقه به علي و عثمان به همان شرط گفت: و باز علي قبول نكرد و عثمان قبول كرد و مرتبه سوم نيز چنين كرد و باز عثمان قبول كرد و مرتضي علي (عليه السّلام) قبول نكرد پس دست خود را به دست عثمان داد و گفت: السّلام عليك يا امير المؤمنين، پس حضرت امير المؤمنين (عليه السّلام) فرمود: كه و الله كه تو با او بيعت نكردي مگر به جهت اميدي كه به آن اميد عمر به أبو بكر بيعت كرد، خدا ميان شما جدايي اندازد و دعاي آن حضرت مستجاب شد و ميان ايشان فساد و عناد واقع شد، همچنان كه أبو هلال عسكري در كتاب «اوايل» نقل كرده است.
اين است حكايت شوري بر سبيل اجماع.
و بر عقلا مخفي نيست كه فساد اين طريق و دلالتش بر فسق و ضلالت عمر بر چندين وجه است:
اول اينكه هرگاه بر فرض محال عمر را در امر امامت كه نيابت پيغمبر خدا است اختياري و مدخليّتي بود به جهت اينكه خودش به اعتقاد ايشان امام بود، آن شش نفر را چه اختيار و مدخليّت بود و بيعت پنج نفر اجماع نيست كه حجّت باشد با وجود اينكه از براي هر يك عمر فسق عظيمي اثبات كرد، همچنان كه به زبير گفت: تو بدخو و مفسدي و اگر راضي نباشي كافري، گاهي انساني و گاهي شيطاني و به طلحه گفت: رسول اللّه آزرده از تو از دنيا رفت و به سعد گفت: تو متعصب و متكبّري و به عثمان گفت: كه سرگيني بهتر از تو است
شهاب ثاقب در امامت، ص: 90
و اگر خليفه شوي خويشان خود را بر مسلمانان مسلّط كني و اموال بيت المال را همه به ايشان دهي و به عبد الرحمن گفت تو ضعيف و عاجزي و قوم خود را دوست مي‌داري و بني زهره را به اين امر نسبتي نيست، پس اشخاصي كه به اين عيوب و فسوق مبتلا باشند، چگونه متدين امين امر خلافت حضرت خاتم النبيين (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) را به ايشان وامي‌گذارد.
دوم آن‌كه اول گفت كه پيغمبر از اين شش نفر راضي از دنيا رفت و بعد به طلحه گفت كه: پيغمبر از تو آزرده از دنيا رفت يكي از اين دو سخن دروغ است البته. و ابن أبي الحديد از حافظ نقل كرده كه او گفت: اگر كسي به عمر مي‌گفت كه تو اول گفتي كه رسول اللّه از اين شش نفر راضي بود، پس چون به طلحه گفتي كه پيغمبر از تو آزرده بود؟ و اين تناقض است امّا كه جرأت مي‌كرد كه به عمر سخني از اين كمتر بگويد، چه جاي آن‌كه اين را بگويد.
سوم آن‌كه حضرت امير المؤمنين (عليه السّلام) را مذمّت به مزاح و شوخي كرد و حال اينكه اگر آن حضرت مزاحي مي‌فرمودند، البته مزاح ممدوح بوده است كه از جمله صفات محموده انبياء است و با وجود بودن كسي كه ايمان او بيشتر از ايمان جميع اهل زمين است. همچنان كه خود اعتراف كرد، چرا او را خليفه نكرد و با جماعتي كه آن عيوب از براي ايشان ثابت كرد داخل و همدوش كرد، بلكه نحوي كرد كه البته خلافت به او نرسد و به عثمان كه او را بدتر از سرگين گفت برسد و عذر او از جزم بر خلافت او ننمودن، اين بود كه او شوخي مي‌كند و حال اينكه آن عالي‌جناب در «نهج البلاغه» مي‌فرمايد كه ابن نابغه يعني عمرو عاص گمان كرده است كه در طبع من مزاح و شوخي است و گمان كرده است كه من مردي هستم كه مايل به لهو و لعب مي‌باشم، پس او را نفرين نموده و فرمود كه فكر آخرت، مرا از اين امور منع مي‌كند.
چهارم آن‌كه گفت: من نبوّت و خلافت را براي بني هاشم جمع نمي‌كنم، تو
شهاب ثاقب در امامت، ص: 91
كيستي و چه‌كاره‌اي و چه اختيار داري كه جمع كني يا نكني نيابت رسول اللَّه (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) را تو چه مدخليّت داري و بني هاشم چه عيبي دارند كه بايد امامت به ايشان نرسد، اگر به گفته پيغمبر اين را مي‌گويي، كو حجّت و دليل تو و چرا نسبت به خود مي‌دهي و اگر از پيش خود مي‌گويي، چه اختيار داري؟
پنجم آن‌كه گفت اگر سالم مولاي أبي حذيفه زنده مي‌بود، مرا هيچ تردّد نمي‌بود، او از براي اين كار مناسب بود و چگونه سالم قابل خلافت بود و حال اينكه در روز سقيفه همگي بالاتفاق گفتند كه پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) فرموده است كه: ائمه بايد از قريش باشند. و به همين روايت انصار مطيع شدند و اهل سنّت هم متّفق‌اند كه قريشي بودن شرط خلافت است، همچنان كه اين مرد نيز گفته است و شبهه در اين نيست كه سالم از قريش نبود، پس معلوم مي‌شود كه عمر مضايقه از مخالفت قول رسول الله (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) نداشت و اين عين ضلالت است.
ششم در صور مذكوره امر به قتل مسلمانان نمود و هيچ‌يك از آن صور مجوز قتل مسلمانان نبود، هرگاه اين جماعت اهل ديانت نبودند و عمل ايشان از راه غرض بود واگذاشتن امر خلافت كه اعظم امور اسلاميه است به ايشان محض غلط و خلاف شرع بود و اگر از اهل ديانت و راستي بودند و اعمال ايشان از براي خدا بود سبب چه بود كه در صورت مخالفت دو نفر كه ميان خود و خدا به طريق اجتهاد چنان يافته باشند كه امامت آن شخص كه آن سه ديگر قائل شده‌اند، صلاح امّت نيست، امر به قتل آن دو نفر كرد و به اين جهت چرا واجب القتل شدند؟ و در صورتي كه سه نفر مخالفت كنند با سه نفر ديگر كه عبد الرحمن يكي از ايشان باشد، چرا آن سه نفر واجب القتل شدند و بودن عبد الرحمن و مخالفت با او از چه جهت باعث قتل آن سه مي‌شود با وجود اينكه من حيث العدد مساوي بودند؟ و چگونه هرگاه سه نفري كه متفق باشند و يكي از ايشان علي بن أبي طالب باشد، بايد كشته شوند، به جهت اينكه مخالفند
شهاب ثاقب در امامت، ص: 92
با آن سه ديگر كه يكي از ايشان عبد الرحمن است؟ و چگونه مرتبه عبد الرحمن بالاتر شد از علي كه ملازم حق و باب مدينه علم پيغمبر بود و عمر خود اقرار كرد كه ايمان او بيشتر از ايمان جميع اهل زمين است؟ و چگونه در صورتي كه رأي ايشان بر امامت هيچ‌يك قرار نگيرد به جهت اجتهاد يا به جهت ندانستن صلاح در ميان خود و خدا، همه بايست كشته شوند؟ و چه دليلي دلالت مي‌كند كه بايد جمعي از مسلمين خصوصاً اكابر صحابه سيد المرسلين به اين جهت واجب القتل شوند؟
هفتم آن‌كه اگر چه به حسب ظاهر حضرت مرتضي علي (عليه السّلام) را داخل شوري كرد، امّا تقسيم را به وجهي كرد و به نهجي حيله نمود كه البته خلافت به آن حضرت نرسد، زيرا كه يقين بود كه طلحه با وجود قرابت با عثمان و آزردگي كه پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) از او داشت همچنان كه عمر اعتراف به آن نمود، جانب اهل بيت را نمي‌گرفت و راضي به خلافت علي نمي‌شد و سعد بن أبي وقاص كه از بني زهره و بني اميه بود جانب عبد الرحمن و عثمان را نمي‌گذاشت، جانب علي را بگيرد، و اين دو نفر يعني عثمان و عبد الرحمن بديهي و قطعي بود كه راضي به خلافت آن حضرت نمي‌شدند و زبير اگر با آن حضرت مي‌بود دو نفر مي‌بودند و اگر با ايشان مي‌بود حضرت تنها مي‌ماند و در صورتي كه زبير و سعد هر دو هم با آن حضرت مي‌بودند، البته عبد الرحمن و عثمان و طلحه با ايشان موافقت نمي‌كردند. لهذا بايست آن سه كشته شوند و بالجمله به نحوي حيله كرده بود كه در هيچ صورتي خلافت به آن حضرت منتقل نشود، بلكه در صورت مذكوره اين بود كه علي و تابعان او كشته شوند، همچنان كه بر عقلا ظاهر و محقق است، زيرا كه اگر آن اعدادي كه امر به قتل آن‌ها نموده بود متحقق مي‌شد البته يكي از ايشان حضرت امير (عليه السّلام) مي‌بود.
و بالجمله شوراي عمر اصلًا دليل و حجّتي نداشت كه مبناي خلافت تواند شد
شهاب ثاقب در امامت، ص: 93
و غايت عذر سنّيان آن است كه مي‌گويند عمر اجتهاد نمود و مجتهد، اگر چه خطا كند بر صواب است و جواب اين عذر آن‌كه بطلان اجتهادي كه ايشان به آن قايلند گذشت. و بر وجهي كه از براي عمر اجتهاد در امر خلافت جايز باشد نظر به اينكه خليفه بود، صحت اجتهاد او در صورتي است كه بناي آن را به اجتهاد خود بگذارد و خود تعيين خليفه كند نه اينكه رجوع به اجتهاد ديگران كند، با وجود اينكه به اعتراف خود، ايشان را اهل ديانت و عدالت نداند. و در صورتي كه ايشان اهل اجتهاد بودند و اجتهاد ايشان صحيح بود بايست بناي آن را به نحوي بگذارد كه [به حكم كتاب خدا رفتن] به طريقه ايشان جايز باشد، نه به طريقي بگذارد كه مخالفت كتاب خدا وسنت رسول الله (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) باشد و مشتمل بر قتل جمعي از اجلّه صحابه باشد، بدون تحقق مصحح قتل، و مبتني بر تهديدات و توعيداتي باشد كه مخالف قواعد اسلام باشد. و اگر خود ابتدا احدي را تعيين مي‌نمود، البته از فتنه اسلم مي‌بود و في الحقيقه اكثر فتنه‌ها و آشوبها كه بعد از عمر در ميان مسلمين شد، در مقاتله جمل و نهروان وصفين منشأ آن‌ها شوراي عمر بود، همچنان كه ابن عبد ربه در كتاب «عقد» از معاويه نقل كرده كه گفت كه سبب تفرقه ميان مسلمانان و تفرق اهواء ايشان شوراي عمر بود، زيرا كه چون امر را به آن شش نفر واگذاشت هر يك از ايشان خلافت را از براي خود مي‌خواستند و هم‌چنين اقوام و دوستان هر يك نيز خلافت را از براي او خواهش داشتند و به اين جهت ميان ايشان و اتباع ايشان مخالفت و نزاع افتاد و منجر شد به فتنه و آشوب، و اگر خود يكي را خليفه مي‌كرد همچنان كه أبو بكر كرد هيچ اختلاف نمي‌بود.
و مخفي نيست كه شرايطي كه اهل سنّت در امامت و خلافت اعتبار كرده‌اند در امثال اين زمان در بسياري از مردم موجود است، پس اگر طايفه سنّيان با اين كس بيعت كنند واو را سلطان خود قرار دهند يا ابتدا به شمشير مملكت را بگيرد
شهاب ثاقب در امامت، ص: 94
و بعد از آن به جهت سلوك او به عدالت مردمان راضي به سلطنت او شوند بايد او خليفه پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) باشد و هر كه قايل به سلطنت او نباشد ضال و گمراه باشد و بايد هرگاه يكي از سلاطيني كه حال اهل سنّت به پادشاهي ايشان راضي هستند و خود او را نصب مي‌كنند، سيد باشد و به عدالت سلوك كند و مجتهد هم باشد، بايد خليفه پيغمبر باشد و بر جميع عالم اطاعت او واجب باشد، زيرا كه ساير شرايط البته در آن موجود خواهد بود، نظر به اينكه كم كسي است كه ساير شرايط در او موجود نباشد و نمي‌دانم كه همچنين كسي را چگونه خليفه رسول اللّه (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) مي‌توان گفت؟

قال: و مخالفان در شرايط امامت چند فرقه‌اند:

اول معتزله و بعضي خوارج كه مي‌گويند قرشيّت شرط نيست و دليل ايشان آن‌كه حضرت پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) فرمودند كه: «اسمعوا و اطيعوا و لو امر عليكم عبداً حبشياً»؛ بشنويد و اطاعت كنيد وگر چه امير بسازند بر شما بنده حبشي را. و جواب آن‌كه مراد امارت لشكر و حكومت ممالك است كه داروغگان در آن نصب مي‌كنند و امّا امامت كبري بايد كه صاحب [آن] قريشي باشد به آن دليل كه حضرت پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) فرمودند: «الأئمّه من قريش»؛ يعني امامان از قريشند.
ديگر از مخالفان شيعه‌اند و مي‌گويند با وجود قرشيّت، هاشميّت شرط است، يعني بايد امام از بني هاشم باشد و اين باطل است، زيرا كه حقيّت خلافت أبي بكر به دليلي قطعي و روشن شده كه بعد از اين إن شاء اللّه بيان مي‌كنيم- انتهي.
مخفي نيست كه آنچه بيان نموده كه قرشيّت شرط است، موافق با طريقه حقّه اماميه است و ما را در آن سخني نيست و امّا آنچه گفته است كه هاشميت
شهاب ثاقب در امامت، ص: 95
شرط نيست، شبهه در بطلان آن نيست، زيرا كه شكّي نيست كه امام بايد از اشرف قبايل باشد همچنان كه بعضي از اهل سنّت در بيان اشتراط قرشيت گفته‌اند وشك هم نيست كه بني هاشم اشرف قبايل قريشند، پس بايد امام از بني هاشم باشد و نيز مي‌گوييم كه امامت علي بن أبي طالب و اهل بيت او به نصوص قطعيه جليّه و خفيّه ثابت شده همچنان كه ما إن شاء اللّه به بعضي از آن‌ها اشاره خواهيم نمود و ايشان هاشمي بودند و دليلي كه اين مرد از براي عدم اشتراط آن گفته است، بعد از اين، عدم قطعيّت و ضعف آن ظاهر خواهد شد.

قال: و ديگر از مخالفان اماميه‌اند

كه ايشان مي‌گويند شرط است علم او به جميع مسائل دين و اين اشتراط باطل است، زيرا كه مسائل دين غير محصور است و در امامت ضرور نيست، بلي اجتهاد شرط است كه در وقايع آنچه ضروري باشد به علم خود استخراج تواند كرد- انتهي.
اعتبار اين شرط در نزد شيعه به جهت آن است كه اجتهادي كه اهل سنّت به آن قايلند در نزد ايشان باطل است، همچنان كه به حمد الله بطلان آن را ثابت كرديم و به ادلّه قاطعه در نزد ايشان ثابت شده كه خدا را در هر قضيه از قضايا حكم معيني است و هيچ حكمي و مسأله‌اي نيست كه خدا و رسول آن را بيان نفرموده باشند، همچنان كه آيات بسيار بر آن دلالت مي‌كند، مثل قول خداي تعالي كه مي‌فرمايد: «لا رطب و لا يابس إلّا في كتاب مبين» «1»؛ يعني هيچ تر و خشكي نيست مگر آن‌كه در كتاب بيان شده و مثل: «و كل شي‌ء فصّلناه تفصيلا» «2»؛ يعني هر
______________________________
(1) سوره انعام آيه 59
(2) سوره اسراءِ آيه 12
شهاب ثاقب در امامت، ص: 96
چيزي را ما به تفصيل بيان نموده‌ايم و مثل: «ما فَرَّطْنا في الكتاب من شي‌ء» «3»؛ يعني هيچ‌چيز را در كتاب وانگذاشته‌ايم و در بيان هيچ حكمي كوتاهي نكرده‌ايم و مثل: «و نزّلنا عليك الكتاب تبياناً لكلّ شي‌ء» «4»؛ يعني ما نازل گردانيديم كتاب را در حالتي كه بيان‌كننده هر چيزي است و از اين آيات و امثال آن ظاهر مي‌شود كه چيزي نيست كه خدا آن را واگذاشته باشد و حكم آن را بيان نفرموده باشد پس جميع مسائل و احكام را خدا و رسول (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) او بيان نموده است. لهذا كسي كه نايب پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) باشد، بايد البته جميع آن‌ها را بداند، زيرا كه بيان احكام الهي با اوست و اگر او نداند معلوم است كه ديگري هم نخواهد دانست. پس لازم مي‌آيد احكام واقعيّه الهي به مردم رسانيده نشود و احكام الهي معطّل بماند يا خلاف آنچه از جانب خدا و رسول بيان شده، جاري شود و اين باطل است، بلا شبهه.

قال: و ديگر از مخالفان غلاة شيعه‌اند،

كه مي‌گويند: ظهور معجزه بر دست امام شرط است و آن باطل است، زيرا كه او پيغمبر نيست تا او را معجزه بايد- انتهي.
شيعه را اعتقاد آن است كه هركه امام باشد، البته صاحب كرامات و خوارق عادات مي‌باشد، زيرا كه به تواتر در نزد ايشان ثابت شده كه از هر يك از ائمّه اثنا عشر خصوصاً از جناب مستطاب امير المؤمنين (عليه السّلام) كرامات و خوارق عادات صادر شده و ظهور اين معني نه به حدّي است كه احدي را مجال انكار آن باشد
______________________________
(3) سوره انعام آيه 38
(4) سوره نحل آيه 89
شهاب ثاقب در امامت، ص: 97
و علماء و محدثين اهل سنّت در كتب خود كرامات و خوارق عادات بي‌غايات از جناب مرتضي علي (عليه السّلام) نقل نموده‌اند و اهل سنّت كرامات كثيره از بسياري از مشايخ صوفيه و درويشان و اولياء اللّه نقل كرده‌اند و معلوم است كه هرگاه ايشان صاحب خوارق عادات باشند، صاحب رياست كبري و نايب حضرت مصطفي به طريق اولي بايد صاحب خوارق عادات باشد.

قال: و ديگر از مخالفان اماميّه و اسماعيليّه‌اند

كه ايشان مي‌گويند: عصمت شرط است و اين باطل است، بنابر حقّيت خلافت أبو بكر با عدم ثبوت عصمت او از كفر قبل از اسلام- انتهي.
شبهه
نيست كه امام رئيس مطلق است بر جميع عالم در جميع امور و واجب الاطاعه است در آنچه امر كند و بر هر احدي از ناس لازم است كه مطيع و منقاد قول و فعل او باشد و كسي كه صاحب اين مرتبه باشد، البته بايد امين و معتمد باشد و از خطا معصوم باشد تا قول او حجّت از براي مردمان باشد و اگر او هم مثل ساير مردمان جايز الخطا باشد و معصيت از او صادر شود چه اطمينان به قول او خواهد بود و چه فرق با ساير مردم خواهد داشت كه بايد از ميان جميع، حكم و قول او واجب الاتباع باشد و بر همه قبول امر و نهي او لازم باشد و كسي در مخالفت او معذور نباشد و حال آن‌كه محتمل است كه آنچه را امر به آن نموده معصيت باشد و شخصي كه مطيع و رعيت اوست، به چه طريق بداند كه حكمي كه او نموده حق است و قولي كه او گفته، صدق است. با وجود اينكه علم دارد كه صدور معصيت و كذب و قبيح از او جايز است واو هم مثل ديگران است و اگر يقين شود كه حكم او خلاف حق است و آن‌چه امر به آن
شهاب ثاقب در امامت، ص: 98
نموده معصيت است، آيا در اين صورت لازم است، اطاعت او يا نه اگر اطاعت لازم باشد، لازم آيد كه بر مردم ارتكاب معاصي قطعيه و متابعت شيطان لازم باشد، زيرا كه هر معصيتي البته متابعت شيطان است و اگر اطاعت او واجب نباشد، پس مخالفت او جايز خواهد بود و قول و فعل او علي الاطلاق حجّت نخواهد بود و اين منافي است با غرض از نصب امام.
اگر گويند عصمت از كذب در امامت لازم است و همين از براي اطمينان در رسانيدن اوامر و احكام الهي كافي است. گوييم هرگاه عصمت از كذب واجب باشد، عصمت مطلق نيز لازم آيد به جهت اينكه شك نيست كه سبب اشتراط عصمت از كذب منافات كذب است با اعتماد و اطمينان و وجوب تصديق، و اين سبب در همه معاصي وهمه احوال جاري است.
و اگر گويند اشتراط عدالت به جهت اطمينان و وثوق است به اقوال و احكام او و عدالت از براي اطمينان و اعتقاد كافي است، گوييم عدالت را به نحوي كه علماء اصول بيان كرده‌اند، هر چند نزديك به عصمت است تحقق آن بسيار نادر است و علم به وجود آن در كمال تعسير است و شبهه نيست كه آن در هيچ‌يك از خلفاي ثلاثه ايشان موجود نبود با وجود اين چون منافي با صدور معصيت و كذب و قبايح نيست كافي در اطمينان و وثوق نيست و آن‌چه از طريقه اماميه ثابت شده كه بايد اقوال و احكام فقهاء عدول جامع شرايط فتوي را ستاد (گرفت) و اطاعت ايشان را نمود از باب اضطرار و لابدّي است كه سدّ احكام الهي و تعطيل اوامر و نواهي لازم نيايد، نظر به غيبت امام و عدم امكان رسيدن به او و الّا في الحقيقه مجرد عدالت كافي در اطمينان تام و وثوق مطلق نيست.
و با قطع نظر از آنچه مذكور شد، مي‌گوييم كه ما ثابت كرديم كه تعيين امام و نصب او بايد از جانب حق‌تعالي باشد و حق تعالي به جميع ظواهر و بواطن بندگان خود مطّلع است و آن‌چه اصلح به حال ايشان است مي‌كند و با وجود اين
شهاب ثاقب در امامت، ص: 99
كسي را كه داند كه بندگان او را به معصيت و خطا امر مي‌كند و اگر چه به بعضي معاصي و در بعضي اوقات باشد، بر ايشان صاحب اختيار مطلق نمي‌كند و ايشان را مأمور به اطاعت او در جميع اقوال و افعال او نمي‌كند و چگونه مي‌شود منزّه از جميع قبايح و معاصي علي الاطلاق و خير محض، نسبت به بندگان داند كه شخصي ايشان را امر به متابعت شيطان مي‌كند و اگر چه بر سبيل ندرت باشد و مع ذلك او را وليّ امور دين و دنيا كند و مردم را مأمور به اطاعت او كند در جميع اقوال و افعال و در جميع اوقات؟
پس از آنچه ذكر شد معلوم شد كه امام واجب الاطاعة كسي است كه يقين باشد كه خطا از او صادر نمي‌شود و نصب و تعيين او از جانب كسي باشد كه فعل او حجّت باشد و با وجود نصب او ديگر احتمال خطا و غلط نباشد و به مجرد فعل بعضي مردمان كه شخصي را پيشواي خود كنند نمي‌توان امور دين و دنياي خود را به او واگذاشت.
اي بسا ابليس آدم روي هست‌پس به هر دستي نشايد داد دست و بدان كه ادله سمعيه بر اشتراط عصمت در امام بسيار است از آن جمله اين آيه شريفه است كه حق‌تعالي به حضرت ابراهيم خطاب فرمود كه: «إِنِّي جاعِلُكَ لِلنَّاسِ إِماماً» «1»؛ يعني به درستي كه من گرداننده‌ام تو را امام از براي مردمان «قالَ: وَ مِنْ ذُرِّيَّتِي» گفت ابراهيم امامت را در ذريّه من هم قرار بده و بعضي از ذريه مرا امام كن. «قالَ: لا يَنالُ عَهْدِي الظَّالِمِينَ»؛ حق‌تعالي فرمود كه: امامت و خلافت من به ظالمان نمي‌رسد و شكي نيست كه ظالمين چون جمع معرّف به الف لام است افاده عموم مي‌كند، پس معني آن است كه امامت من به هيچ فردي از افراد ظالمين نمي‌رسد و هر كسي كه نوعي از معصيت كرده باشد خواه كبيره و خواه صغيره، لفظ ظالم بر او صادق خواهد بود، زيرا كه هر معصيتي ظلم است و بر
______________________________
(1) سوره بقره آيه 124.
شهاب ثاقب در امامت، ص: 100
هر عاصي ظالم صادق است و چون كه در صدقِ مشتق وجود مبدأ اشتقاق بالفعل لازم نيست، همچنان كه در [علم] اصول محقّق شده است، پس هركه در وقتي از مدّت عمر يك نوع از ظلمي كرده باشد، بعد از آن در هر وقتي مصداق ظالم خواهد بود و لفظ ظالم بر او صادق خواهد بود و اگر [چه] در آن وقت بالفعل ظلمي از او صادر نشود، پس هركه در مدت عمر خود ظلمي كرده باشد، قابل امامت نيست و اگر چه در وقت امامت ظلمي از او صادر نشود و شكي نيست كه أبو بكر و عمر مدّتي مديد بت‌پرست بودند، همچنان كه اين مرد خود اعتراف به آن نموده است و بت‌پرستي اشَد انواع ظلم است. پس ايشان قابل امامت و خلافت نيستند.
و سنّيان در جواب گاهي مي‌گويند كه: مراد اين است كه ظالم در حين ظلم قابل امامت نيست و امامت به ظالمين در حال ظلم نمي‌رسد، نه در وقتي كه بالفعل ظالم نباشند و توبه از ظلم كرده باشند.
و جواب اين از آنچه ما ذكر كرديم كه در صدق لفظ ظالم بر شخصي، وجود مبدء اشتقاق يعني ظلم بالفعل شرط نيست همچنان كه در علم اصول و عربيّت ثابت شده معلوم شد.
و گاهي مي‌گويند كه: ظلم لازم مساوي عدم عصمت نيست تا لازم آيد كه هركه معصوم نيست ظالم باشد و هر كه ظالم نباشد معصوم باشد. چه تواند شد كه كسي معصيت نكند با وجود آن‌كه معصوم نباشد، يعني صدور معصيت از او محال نباشد و بنابر اين شرط در امامت عدم صدور معصيت خواهد بود، نه عصمت.
جواب اين سخن آن‌كه مراد از عصمت در اين دليل عدم صدور معصيت است نه امتناع آن، زيرا كه همين كه ثابت شود كه عدم صدور معصيت شرط در امامت است، مي‌گوييم معصيت از خلفاء ايشان بالاجماع صادر شده است، زيرا
شهاب ثاقب در امامت، ص: 101
كه خود بالاتفاق نقل كرده كه هر يك از ايشان مدت مديد بت‌پرست بودند، همچنان كه اين مرد نيز اعتراف به آن نموده است، پس قابل خلافت نيستند.
و گاهي مي‌گويند كه مراد از عهد در اين آيه، نبوّت است نه امامت.
و جواب اين سخن آن است كه لفظ آيه صريح است در امامت كه به معني رياست عام و مقتدا بودن كل ناس است كه اعم است از نبوّت، و تخصيص محتاج است به دليل.
و با قطع نظر از آنچه مذكور شد، مي‌گوييم ابن مغازلي شافعي كه از اكابر و معتمدان علماي ايشان است در «مناقب» خود حديثي در تفسير اين آيه از پيغمبر روايت كرده است كه بنابراين تفسير مطلوب ثابت مي‌شود به نحوي كه احدي را مجال بحث و انكار نيست و آن حديث اين است كه پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) فرموده كه حق‌تعالي وحي كرد به ابراهيم كه: «إنّي جاعلك للناس إماماً»؛ من تو را امام مردمان كردم، پس ابراهيم مسرور شد و گفت: «يا ربّ و من ذرّيتي اجعل أئمّة مثلي»؛ خدا يا از ذريّه من هم امامي چند مثل من قرار بده، حق‌تعالي فرمود: اي ابراهيم با تو عهدي نمي‌كنم كه به آن وفا نكنم. گفت: خدايا آن عهدي كه وفا به آن نمي‌كني كدام است؟ فرمود: هيچ ظالمي از ذريّه تو را امام نمي‌كنم. ابراهيم گفت: خدايا مرا و فرزندان مرا از بت‌پرستي محافظت كن. پس پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) فرمود: كه دعاي ابراهيم كه گفت: خدايا از ذريّه من جمعي را امام كن به من و علي رسيد، يعني براي من واو مستجاب شد كه هيچ كدام از ما هرگز سجده بت نكرديم، پس مرا نبي و علي را وصي گردانيد.
و بر هيچ‌كس مخفي نيست كه اين حديث صريح است در اينكه مراد از عهد، امامت است و كسي كه وقتي سجده بت كرده باشد، قابل امامت نيست. بلكه صريح است در اينكه وصي پيغمبر نيست، مگر علي و به ديگران نمي‌تواند امامت برسد.
شهاب ثاقب در امامت، ص: 102
و از آنچه مذكور شد، محقّق شد كه آنچه را اين مرد دليل از براي عدم اشتراط عصمت آورده است، يعني كافر بودن أبو بكر در مدتي از عمر خود با وجود خلافت او دليل است بر بطلان خلافت او كما لا يخفي.
و از جمله اموري كه فرقه محقه اماميه آن را شرط امامت مي‌دانند و اين مرد آن را ذكر نكرده است افضليّت امام است از جميع رعيت و دليل بر اين شرط آن است كه امامت رياستي است عام بر جميع مكلّفين در جميع امور دين و دنيا و شبهه نيست كه صاحب اين منصب بايد در جميع فضايل و صفات كماليه افضل از رعايا باشد، تا تقديمش برايشان جايز و اطاعتش لازم باشد، چه تقديم احد متساويين در اختيار اموري كه فيصل دادن آن‌ها منوط به صفات كماليه است، قبيح است عقلًا و شرعاً از هر عالمي، چه جاي آن‌كه جناب مقدس الهي تواند شد و هرگاه تقديم احد متساويين قبيح باشد به طريق اولي تقديم مفضول و مرجوح بر فاضل و راجح قبيح خواهد بود.
و ايضاً تجربه و عيان شاهد است كه طباع مردمان به متابعت افضل و بالاتر از خود راغب است و مضايقه از آن نمي‌كنند و آراءِ (كذا) جميع زير دستان او در صفات كماليه اتفاق بر متابعت او مي‌كنند به خلاف مثل خود يا پست‌تر از خود كه مردم به اختيار خود منقاد و مطيع او نمي‌شوند، مگر آن‌كه مجبور شوند همچنان كه معلوم مي‌شود از حال نفوس كامله سعيده نسبت به امراء و سلاطين جابر كه از حليه كمال و ورع خالي‌اند و از اين قبيل است بيعت بسياري از اجله صحابه نسبت به خلفاي سنّيان كه اطاعت و انقياد ايشان از راه جبر و تعدي بود.
و ايضاً شبهه نيست مقصود از امام اصلاح دين و دنياست و دو نفر كه متساوي باشند در حاجت به اصلاح، مثل يكديگرند، پس معني ندارد كه احدهما اصلاح ديگري كند و مفضول از افضل در اصلاح محتاج‌تر است، پس معني ندارد كه او افضل را اصلاح كند و فخر رازي در جواب اين ادله قاطعه مضطر شده و پاره‌اي
شهاب ثاقب در امامت، ص: 103
سخنان واهيه در جواب گفته كه به صاحبان افهام مستقيمه لايق نيست كه آن‌ها را در تصنيفات نقل كنند.

قال: اعتقاد بايد كرد كه خليفه به حق يعني مستجمع صفات‌

اشاره

[و] جميع شرايط خلافت و امام به صدق و راستي يعني بيعت كرده شده با او بعد از حضرت پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) أبو بكر صديق است، پس ذكر شمايل و نسبت (نسب) و تاريخ تولد و وفات او را ذكر كرده است كه نقل آن [به] كار كسي نمي‌آيد و بعد از آن گفته است كه دليل بر حقّيت خلافت او اجماع امّت است بر خلافت او و اين اجماع به تواتر ثابت شده، زيرا كه به تواتر به ما رسيده كه بعد از رسول (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) جمهور صحابه از مهاجرين و انصار خاصه علماء و فضلاء ايشان و خداوندان حلّ و عقد از هر قبيله با او بيعت كردند و بي‌شك آنچه قرن اول كه خير القرون است اتفاق كنند، جز حق نباشد، زيرا كه رسول (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) گفته است كه: امّت من بر ضلالت جمع نشوند «لن يجتمع امّتي علي الضلالة» و معظم واقعه و نخستين حكمي كه بعد از رسول (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم)، صحابه بر آن اجماع كردند خلافت أبو بكر بود. اين است دليل قطعي بر حقّيت خلافت أبو بكر.
و علماء نصي خفي كه در باب خلافت أبو بكر از قرآن و حديث اخراج مي‌كنند، از بهر توكيد حجّت و از براي تكثير ادله تقرير مي‌كنند، و اگر نه با وجود اجماع حاجت به دليل ديگر نيست و اجماع نصّي است قطعي و بعضي از علماء بر آنند كه به مقتضاي آيه مخالف اجماع كافر است و در فتاوي علماء ما وراء النهر يافت شده كه نماز در عقب كسي كه انكار خلافت أبو بكر كند، روا نيست با آن‌كه نماز در عقب فاسق در شرع روا است و اين بنابر آن است كه
شهاب ثاقب در امامت، ص: 104
منكر خلافت أبو بكر مخالفت اجماع كرده است و مخالف اجماع كافر است. اين است اعتقاد حق صريح و صحيح كه عامه اهل سنّت و جماعت بر آن رفته‌اند- انتهي.
مخفي نيست كه دليل سنّيان بر خلافت أبو بكر منحصر است به آنچه اين مرد نقل كرده است، يعني تمسّك به بيعت صحابه و

اجماع ايشان بر خلافت أبو بكر، و اين دليل باطل است به چند وجه:

اول آن‌كه اجماع در نزد اماميه در وقتي حجّت است كه معصوم داخل آن باشد

و چنان‌چه معصوم داخل آن نباشد، حجّت نيست همچنان كه در كتب اصول مبرهن شده و ادله‌اي كه اهل سنّت از براي اثبات اجماع من حيث انّه اجماع نقل كرده‌اند، همه را به ادله باهره رد نموده‌اند.

دوم آن‌كه سنّيان كه قائل به حجيّت اجماع‌اند با قطع نظر از دخول معصوم، اختلاف كرده‌اند

كه آيا اجماع ممكن است يا نه و بر تقدير امكان، خلاف كرده‌اند كه آيا اجماعي در عالم واقع شده است يا نه؟ و بر تقدير وقوع، اختلاف كرده‌اند كه هرگاه ثبوتش به حدّ تواتر نرسد، آيا حجّت است يا نه؟ پس اثبات حجيّت اجماع موقوف است بر اثبات اين همه شروط، و اثبات هر يك در نهايت صعوبت و اشكال است همچنان كه بر مطلعين علم اصول مخفي نيست.

سوم آن‌كه اصوليّين اهل سنّت تصريح كرده‌اند كه هر اجماعي بايد مستندي داشته باشد،

و شبهه نيست كه اجماع بر خلافت أبو بكر مستندي ندارد و اگر مي‌داشت احدي از ايشان نقل كرده بود و نمي‌تواند شد كه همچنين امر عامّ البلوي كه اعظم اركان اسلام است مستندي از قول خدا و رسول داشته و صحابه به جهت آن اتفاق بر آن امر كنند و آن مستند بالكليّه مفقود شود كه هيچ‌يك از ايشان و غير ايشان از تابعين و مصنفين كتب اخبار، آن را نقل نكنند.

چهارم آن‌كه اجماعي كه در نزد ايشان حجّت است، اجماع جميع اهل حلّ و عقد است‌

شهاب ثاقب در امامت، ص: 105
به نحوي كه احدي از ايشان مخالفت نكند و در بيعت با أبو بكر اجله اصحاب و رؤساء ايشان مخالفت كردند و ما اشخاصي را كه مخالفت كرده‌اند و اكابر و اعاظم علماي ايشان اقرار و اعتراف به مخالفت ايشان نموده و در كتب معتبره خود ذكر كرده‌اند، اينجا نقل مي‌كنيم كه با وجود اين چگونه اين طايفه خجل نمي‌شوند كه مي‌گويند: اتفاق جميع اهل حلّ و عقد منعقد شد بر خلافت أبو بكر و چگونه عقل خود را در آن قضيه حَكَم نمي‌كنند و خود را در وادي تعصّب و تقليد اسلاف خليع العذار مي‌كنند و آن‌چه تصريح به نقيض آن مي‌كنند، مي‌گويند و از خدا شرم و از پيغمبر آزرم نمي‌كنند.
و از آن جمله سعد بن عباده كه بزرگ انصار بود با پسرش مخالفت كردند، همچنان كه در كتاب «استيعاب» و در كتاب «اصابه» ابن حجر عسقلاني و «تاريخ» بلادري و «روضة الصفا» مسطور است وهمه تصريح كرده‌اند كه سعد و پسرش با هيچ‌يك از أبو بكر و عمر بيعت نكردند و سعد فرار نموده به شام رفت و در آنجا مي‌بود تا زمان خلافت عمر، خالد بن وليد او را كشت و اگر گويند سعد از ارباب حلّ و عقد نبود گوييم كه در امر امارت و سلطنت امراء و سرداران البته داخل در اهل حلّ و عقدند، همچنان كه فضل بن روزبهان تصريح به آن نموده و شكّي نيست كه در آن وقت بزرگ و رئيس كه امراء لشكر بودند (كذا) سعد بود و در كتاب «استيعاب» مذكور است كه سعد و طايفه‌اي از خزرج و طايفه‌اي از قريش از بيعت أبو بكر تخلف كردند.
و از آن جمله هيجده نفر كه عظماء اجله صحابه بودند، تخلف كردند و بيعت نكردند. همچنان كه ابن قتيبه كه از جمله اكابر علماء ايشان است نقل كرده است كه: هيجده نفر از صحابه با أبو بكر بيعت نكردند و رافضي و شيعه علي بن أبي طالب بودند، بعد از آن به اين تفصيل ايشان را شمرده است، سلمان و ابو ذر و مقداد و عمار و خالد بن سعيد بن عاص و بريره اسلمي و ابيّ بن كعب و خزيمة بن
شهاب ثاقب در امامت، ص: 106
ثابت مشهور به ذو الشهادتين و ابو الهيثم تيهان و سهل بن حنيف و عثمان بن حنيف و ابو تراب انصاري و جابر بن عبد الله انصاري و حذيفه بن اليمان و سعد بن عباده و قيس ابن سعد و عبد اللّه بن عباس.
و از آن جمله قاطبه بني هاشم از بيعت أبو بكر تخلف كردند و احدي از ايشان قائل به خلافت أبو بكر نشد، همچنان كه بخاري در «صحيح» خود كه اعظم كتب معتبره ايشان است، تصريح كرده و بيعت ننمودن قدوه ايشان يعني امير المؤمنين (عليه السّلام) اظهر از آن است كه محتاج به بيان باشد و نمي‌دانم با وجود مخالفت علي و عباس و جميع بني هاشم و مخالفت اين هيجده نفر اجله صحابه كه در شأن هر يك خصوص سلمان و ابو ذر و مقداد و عمّار و حذيفه اخبار كثيره در مدح و جلالت قدر و مرتبه او رسيده همچنان كه در كتب معتبره ايشان مسطور و بين الفريقين مسلّم و مشهور است، چگونه اجماع منعقد مي‌شود و آيا بعد از بيرون رفتن ايشان با طايفه‌اي [جز] از اجلاف عرب و فرقه‌اي از عوام خدانشناس ديگر كسي مي‌ماند و چه اعتبار و حجّتي است در مخالفت و موافقت امثال اين جماعت آيا كسي شبهه دارد كه عوام و امثال اعراب باديه‌نشين بعد از آن‌كه شخص بي‌ديني دعوايي باطل بكند و چند نفر تصديق او كنند و بر او بگروند، البته ايشان نيز رو به او مي‌آورند، بعضي به جهت طمع و برخي به سبب ضعف درك؟ آيا نشنيده‌اي كه بعضي در لباس تلبيس بر آمده‌اند و امري بر بعضي مشتبه كرده‌اند و به اين سبب جم غفير از گروه عوام بر او جمع آمده و معتقد او شده؟ آيا نديده‌اي كه پادشاه ظالمي جمعي معين و انصار كه به فعل او مي‌باشند، به هم رسانيده و بعد از آن اكثر مردم طوعا وكرها مطيع و منقاد او شده. و بر عقلا مخفي نيست كه در اتفاق اين جماعت و هجوم ايشان بر شخصي مطلقا ظني به حقّيت او به هم نمي‌رسد، چه جاي اينكه علم به هم رسد.
و اهل سنّت چون مخالفت اين جماعت كثيره را نتوانسته‌اند انكار كرد به [خاطر] ثبوت آن از طرق خودشان، گفته‌اند كه اين جماعت يعني علي و بني
شهاب ثاقب در امامت، ص: 107
هاشم و غير ايشان از اجله و عظماء صحابه كه مذكور شد اگر چه اول بيعت نكردند امّا آخر بيعت كردند، پس بعضي گفته‌اند كه بعد از شش ماه بيعت كردند و بعضي گفته‌اند بعد از سه ماه بيعت كردند، و بعضي گفته‌اند بعد از چهل روز بيعت كردند.
و بر ايشان وارد مي‌آيد.
امّا اولًا آن‌كه پيش از داخل شدن ايشان در بيعت شبهه نبود كه خلافت أبو بكر بي‌صورت بود، زيرا كه هنوز اجماع منعقد نشده بود. پس أبو بكر به چه سبب متوجه خلافت شد، پس در اين مدت خلافت او باطل و فعل او بي‌صورت بود، و ارتكاب او به امر خلافت بدون متمسّك اعظم فسوق بود.
و امّا ثانياً آن‌كه جميع اكابر علماي سنّيان تصريح كرده‌اند كه: بيعت ايشان بعد از مدت مذكوره از راه جبر و اكراه بود، نه از روي رضا و رغبت. از آن جمله بخاري در «صحيح» خود و مسلم در «صحيح» خود هر دو به اين عبارت گفته‌اند كه:
«إنّ بني هاشم كافّة كانوا تبعاً لعلي بن أبي طالب و مجتمعين علي استحقاق تقدّمه عليهم و أنّه ما بايع ابا بكر أحد منهم حتي اضطرّ عليّ علي البيعة كرهاً او لعدم النّاصر»؛ يعني به درستي كه جميع بني هاشم تابع و پيرو علي ابن أبي طالب بودند و متّفق بودند بر اينكه او مستحق خلافت است و بايد پيشواي همگي باشد و احدي از ايشان بيعت با أبو بكر نكرد تا علي مضطر به بيعت شد، با اكراه يا به جهت نيافتن ناصر.
و از آن جمله حميدي و بلاذري از عايشه روايت كرده‌اند كه فاطمه شش ماه بعد از پدر بزرگوار خود زنده بود و تا او در حيات بود، مردم رويي به جانب
شهاب ثاقب در امامت، ص: 108
علي داشتند و چون او از دنيا رحلت نمود، مردم رو از او برتافتند و چون علي ديد كه مردم از پي كار خود رفتند و رو از او برتافتند، مضطر شد و با أبو بكر صلح كرد.
و در «صحيح مسلم» مروي است كه از زهري پرسيدند كه: علي تا شش ماه با أبو بكر بيعت نكرد، گفت: نه و الله نه، او بيعت كرد و نه احدي از بني هاشم و شارح مقاصد گفته است كه أبو بكر، عمر و ابو عبيده را به نزد علي فرستاد از جهت گرفتن بيعت و گفتگوي بسيار ميان ايشان واقع شد و از عمر غلظتي صادر شد، پس علي (عليه السّلام) آمد و داخل شد در آنچه جماعت داخل شده بودند و در وقت برخاستن از مجلس گفت: مبارك باد آنچه شما را خوش‌حال و مرا دلگير و اندوهناك كرد.
و ايضاً بلادري روايت كرده كه: چون علي (عليه السّلام) را نزد أبو بكر آوردند، أبو بكر به او گفت: بيعت كن. گفت: اگر بيعت نكنم چه مي‌كني؟ گفت: گردنت را مي‌زنم، پس علي (عليه السّلام) رو به آسمان كرد و گفت: خدايا گواه باش، بعد از آن بيعت كرد. شهاب ثاقب در امامت 108 چهارم آن‌كه اجماعي كه در نزد ايشان حجت است، اجماع جميع اهل حل و عقد است ..... ص : 104
ابن قتيبه در كتاب «سياست» روايت كرده كه در وقتي كه علي را به مسجد آوردند عمر به او گفت: بيعت كن و اگر بيعت نكني گردنت را مي‌زنم، پس علي گريان بر سر قبر پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) رفت و گفت: «يا بن امّ إنّ القوم استضعفوني و كادوا يقتلونني»؛ اي برادر به درستي كه قوم، مرا ضعيف كرده‌اند و نزديك شده كه مرا بكشند.
و ايضاً بلادري از حضرت صادق (عليه السّلام) روايت كرده است كه آن حضرت فرمود كه: علي (عليه السّلام) بيعت نكرد تا ديد كه دود به درون خانه او آمد.
و ايضاً به دو طريق روايت كرد كه: قبيله اسلم بيعت نمي‌كردند و مي‌گفتند تا بريره بيعت نكند ما بيعت نكنيم، زيرا كه او از حضرت رسول (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) روايت مي‌كند كه فرموده است كه: «عليّ وليّكم بعدي»؛ پس حضرت امير (عليه السّلام) به ايشان
شهاب ثاقب در امامت، ص: 109
فرمود كه شما برويد، بيعت كنيد، زيرا كه ايشان مرا مضطر كرده‌اند ميان اينكه به ايشان بيعت كنم و حق مرا به ظلم ببرند يا مقاتله كنم و مسلمانان متفرق و مرتد شوند، پس من اختيار ظلم بر خود و غصب حق خود كردم كه مسلمين متفرق نشوند، هر چه خواهند كنند.
و مخفي نيست كه جميع اين اخبار كه مشايخ و علماي ايشان نقل كرده‌اند صريح است كه بيعت آن حضرت و بني هاشم به جبر و اكراه شد و ايشان را مجبور بر بيعت كردند و در اين باب اخبار از طرق ايشان بي‌حدّ و نهايت است و اين رساله ذكر گنجايش همه را ندارد، و لهذا به همين قليل اكتفا شد.
و مخفي نيست كه بيعتي كه بر سبيل جبر و اكراه واقع شود، هيچ اعتباري در آن نيست و علماي اصول اهل سنّت تصريح كرده‌اند كه اجماعي كه بعضي از اهل حلّ و عقد از راه خوف و ترس داخل آن شده باشند، اعتبار و حجّتي در آن اجماع نيست و صاحب «نواقض الروافض» با وجود شدّت عصبيّت اذعان كرده است كه: بر خلافت أبو بكر اجماع منعقد نشد، و گفته است كه چون سعد ابن عباده و بعضي ديگر مخالفت كردند، اجماع متحقّق نشد امّا چون اكثر صحابه بر آن اتفاق كردند، لهذا شهرت عظيمه متحقق شد و اهل ايمان بايد متابعت شهرت كنند و در هر امري كه بيشتر مسلمانان داخل آن شدند بايد ديگران هم داخل شوند.
و بر عقلا مخفي نيست كه بعد از تسليم آن‌كه اجماع بر خلافت أبو بكر منعقد نشد، ديگر چه لزومي دارد كه كسي مخالفت آن نكند و چه حجّتي در شهرت است با وجود تصريح جميع علماء فريقين به عدم حجيّت شهرت همچنان كه در كتب اصول مقرّر است، اگر عدم حجيّت شهرت به حدّ اجماع نرسيده باشد، شكيّ نيست كه به حد شهرت عظيمه رسيده است، پس اگر شهرت حجّت باشد از حجيّت آن عدم حجيّت آن مي‌رسد، زيرا كه مشهور آن است كه
شهاب ثاقب در امامت، ص: 110
شهرت حجّت نيست.
و چگونه عاقل تصور مي‌كند كه امري كه علي بن أبي طالب آن را باطل بداند اذعان به آن بر مسلمانان واجب باشد و چگونه اجماعي واجب الاتباع منعقد مي‌شود و آن حضرت مخالفت مي‌كند و مكرّر مذمت ايشاني كه داخل شده مي‌كند.
و اگر بر خلافت أبو بكر اجماع قطعي منعقد شده بود و اذعان به آن بر مؤمنان لازم بود و خلافت، حقّ امير المؤمنين (عليه السّلام) نمي‌بود و ابو بكر آن را غصب نكرده بود، چرا مكرّر آن حضرت اظهار مظلوميت خود و ظلم خلفاء و غصب كردن ايشان بر حق او را مي‌نمود و كلمات و خطب آن عالي‌جناب مملو از شكايات است همچنان كه بسياري از آن را اهل سنّت در كتابهاي خود نقل كرده‌اند و بعضي از عبارات آن حضرت كه دال بر اين معني بود، در بعضي مباحث سابقه گذشت و بعضي ديگر إن شاء اللّه مذكور مي‌شود و در اينجا بعضي از خطبه شقشقيه كه به تواتر ثابت است كه از آن عالي‌جناب است را نقل مي‌كنيم كه معلوم شود كه با وجود صدور اين كلمات از آن منبع كرامات ديگر كسي تصور مي‌كند كه او خلافت خلفاء ثلاثه را حق داند و آن خطبه اين است كه فرموده است: «لقد تقمّصها ابن أبي قحافة و أنّه ليعلم أنّ محلّي منها محلّ القطب من الرحي ينحدر عنّي السّيل و لا يرقي إليّ الطّير فسدلت دونها ثوبا و طويت عنها كشحا و طفقت أرتئي بين أن أصول بيد جذّاء أو أصبر علي طخية عميا يهرم فيها الكبير و يشيب فيها الصغير و يكدح فيها مؤمن حتّي يلقي ربّه فرأيت أنّ الصّبر علي هاتي احجي فصبرت و في العين قذي و في الحلق شجي أري تراثي نهباً حتّي اذا مضي الأوّل لسبيله فادلي بها إلي فلان بعده ثم تمثّل بقول الاعشي:
شتّان ما يومي علي كورهاو يوم حيّان أخي جابر فيا عجبا بينا هو يستقيلها في حياته إذ عقدها لآخر بعد وفاته لشد ما تشطّر
شهاب ثاقب در امامت، ص: 111
اضرعيها فصيرها و الله في حوزة خشناء يغلظ كلمها و يخشن مسّها و يكثر العثار فيها و الاعتذار منها فصاحبها كراكبة الصّعبة إن أشنق لها خرم و إن أسلس لها تقحّم فمني الناس لعمر اللّه بخبط و شماس و تلوّن و اعتراض فصبرت علي طول المدّة و شدّة المحنة حتي اذا مضي لسبيله جعلها في جماعة زعم أنّي احدهم فيا للّه و للشوري متي اعترض الريب فيّ مع الاول منهم حتي صرت اقرن إلي هذه النظائر لكنّي اسففت إذا سفّوا و طرت اذا طاروا فصغي رجل منهم لضغنه و مال الآخر لصهره مع هن وهن إلي أن قام ثالث القوم نافجاً حضينه بين نثيله و معتلفه و قام معه بنو ابيه يخضمون مال اللّه خضم الإبل نبتة الربيع إلي أن انتكث عليه فتله و اجهز عليه عمله و كبت به بطنته» «1»؛ و مجمل مضمون اين كلام صدق مشحون آن كه به تحقيق كه پسر أبي قحافة پيراهن خلافت را پوشيد با اينكه مي‌دانست كه منم قطب آسياي خلافت و مركز دايره امامت. منم كه جاري مي‌شود از من آب‌هاي حيات‌افزا و به مرتبه من نمي‌رسند بلندپروازان بي‌همتا، پس من چون اين حالت را مشاهده نمودم دامن از آن پيچيدم و پهلو از آن خالي كردم و متفكّر شدم كه آيا با دست شكسته حمله كنم يا در گوشه‌اي نشسته صبر كنم بر ظلمت كوري ضلالت كه اندوه و غم آن جوان را پير و كودك را بزرگ كند و مؤمن در زمان مثل آن ظلمت هميشه در تعب و مشقّت مي‌باشد تا وقتي كه پروردگار خود را ملاقات كند، پس ديدم كه صبر كردن بر مثل اين غم و اندوه به عقل نزديك‌تر است، پس صبر كردم و حال آن‌كه در ديده خار نااميدي شكسته و در گلو غصّه گره گشته. و ميراث خود را به غارت رفته ديدم و حق خود را در تصرف ديگران مشاهده نمودم و امر من بر اين منوال بود تا وقتي كه اول يعني أبو بكر به راه خود رفت و خلافت را بعد از خود به فلان يعني عمر داد، پس شعر اعشي را خواند كه غرض آن حضرت از تمثّل به
______________________________
(1) نهج البلاغه خطبه دوّم
شهاب ثاقب در امامت، ص: 112
آن آن است كه چه تفاوت است ميان اين روز كه من در آن به انواع بلايا و هموم گرفتارم و ميان روزي كه با پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) بودم و با آن حضرت به سر مي‌بردم و عجب حالي است كه أبو بكر در حيات خود مي‌گفت كه مرا از خلافت عزل كنيد كه با وجود علي من قابل آن نيستم و بعد از وفات خود آن را به ديگري تسليم مي‌كند. به درستي كه اين دو نفر سخت پستانهاي خلافت را دوشيدند و هر يك از آن را نوشيدند، پس به خدا قسم كه گردانيد خلافت را در محلي درشت و ناهموار كه هميشه لغزش از براي او به هم مي‌رسيد و عذر مي‌گفت و صاحب آن مثل كسي بود كه بر شتر سركش سوار باشد كه اگر زمام آن را مي‌كشيد، بينيش را مي‌دريد و اگر او را مي‌گذاشت، او را به ورطه‌ها مي‌انداخت، پس به خدا قسم كه مردم مبتلا شدند به اختلال حال و اختلاف احوال، پس صبر كردم بر طول مدت و شدت محنت تا دوم هم به راه خود رفت و در وقت رفتن خلافت را مردّد گردانيد در ميان جمعي كه مرا هم يكي از ايشان قرار داد، اي خدا نظر كن به اين شوري من كي نظير اول او بودم كه أبو بكر باشد و در حقّيت من نسبت به او كي شبهه بود كه حال بايد قرين اين جماعت شوم امّا علاجي نداشتم و عنان موافقت را به ايشان گذاشتم و به هركجا ايشان فرود مي‌آمدند من نيز فرود مي‌آمدم و به هركجا ايشان پرواز مي‌نمودند، من نيز پرواز مي‌كردم، پس يكي از ايشان يعني از اهل شوري به سبب كينه كه با من داشت رو از من گردانيد و ديگري به داماد خود ميل نمود به سبب خويشي و چيزهايي ديگر كه در ميان‌شان بود تا اينكه سوم خلفاء يعني عثمان برخاست و شكم خود را پر كرد و در ميان سر كين و آخور خود ايستاد و بني اميه با او برخاستند و مال خدا را از هر طرف به دندان كشيدند، مثل شتراني كه در فصل بهار علف به دندان گيرند. و به اين طريق بودند تا وقتي كه ريسمان عمرش پاره و عملش تمام شد و شكم‌پرستي او را به سر در آورد.
شهاب ثاقب در امامت، ص: 113
اين است مضمون اين خطبه عالي‌رتبه بر سبيل اجمال و بر هر ذي شعوري روشن است كه مضمون اين خطبه صريح است در جور و ظلم خلفاء و عدم قابليت ايشان از براي خلافت سيّد انبياء و غصب نمودن ايشان حق سيّد اولياء را در خلافت و امامت وفدك و عوالي، پس حقّيت مرتضي علي با حقّيت ايشان با هم جمع نمي‌شود و جمع ميان ايشان از قبيل جمع بين النقيضين باشد، پس بايد يكي از ايشان ناحق و فاسق باشند و حقّيت علي و عدالت او مسلّم الثبوت و متفق عليه بين الفريقين است، پس ناحق بودن و فسق خلفاء ثلاث ثابت مي‌شود و هو المطلوب.
و از آنچه ذكر كرديم بحمد اللّه معلوم شد كه اجماعي كه اين مرد آن را دليل قطعي بر خلافت أبو بكر دانسته افاده ظن بلكه وَهْم هم نمي‌كند و اصلًا اجماعي هم منعقد نشده چه جاي آن‌كه حجّت باشد يا نباشد.

قال: و مخالف در اين اعتقاد، شيعه است‌

اشاره

و ايشان بر آنند كه خليفه به حق بعد از پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم)، علي بن أبي طالب (عليه السّلام) است به نَصّ جليّ از حضرت رسول (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) و چون نصّ جليّ از حضرت پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) بر خلافت علي (عليه السّلام) ثابت شود واجب باشد كه او خليفه به حق باشد، زيرا كه مخالفت نصّ جلّي بيرون رفتن است از حكم خدا و رسول و هر كه از حكم ايشان بيرون رود كافر است، پس مخالف نصّ كافر باشد، پس ثابت شد كه خليفه به حق بعد از پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم)، علي (عليه السّلام) است. امّا دليل ايشان بر نص بر دو وجه است: يكي وجه اجمال و يكي وجه بر تفصيل.
امّا وجه اجمال آن‌كه مي‌گويند: ما مي‌دانيم كه البته نصّ مي‌بايد كه در امر خلافت نسبت به كسي باشد و اگر چه آن كس در نزد ما معين نباشد و دليل بر اين
شهاب ثاقب در امامت، ص: 114
دانستن دو امر است:
اول آن‌كه بر هركه عالم به طريقه و سيرت پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) باشد معلوم است كه عادت آن حضرت چنان بود كه به هر جا رفتي و اندك غيبتي كه از مدينه كردي البته خليفه‌اي را نصب كردي و هرگاه در حال حيات چنين كند، چگونه جايز باشد كه بعد از وفات امّت را مهمل واگذارد و در ميان ايشان كسي را نصب نكند و اگر شباني گله را واگذار و كسي را بر حفظ آن كلّه نگمارد عقلا گويند كه: او كاروان گوسفندان را مهمل گذاشت واو را در حق ايشان مقصر و بدگمان شمارند و چگونه حكيمي كامل چنان كه هر امري را به حسب مقتضاي حكمت و كمال عقل رعايت فرموده است، امّت را ضايع گذارده و خليفه تعيين نكند.
امر دوم آن‌كه شفقت آن حضرت نسبت به امّت به غايتي بود كه امور خسيسه را به ايشان تعليم فرمود مثل قضاء حاجت و امثال آن و هيچ امري از امور ضروريه از براي ايشان وانگذاشت كه تعليم ايشان نكرده باشد، پس با وجود اين چگونه تعليم نمي‌كند، ايشان را آنچه معظم امر دين است و متضمن صلاح معاش و معاد امّت است؟ و چون ثابت شد كه البته بايد پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) بر كسي نصّ كرده باشد، مي‌گوييم كه شكي نيست كه نصّ در باب أبو بكر و عباس مفقود است و توهّم نصّ در باب غير ايشان از صحابه احدي ننموده، پس بايد نصّ در شأن علي (عليه السّلام) باشد و هو المطلوب.
و اين استدلال باطل است، زيرا كه آنچه ايشان دعوي مي‌كنند كه تعيين خليفه مقتضاي شفقت پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) بود و ترك تعيين خلاف عادت آن حضرت در امور شريعت بود، اگر مراد ايشان آن است كه تعيين شخصي به عينه مقتضاي شفقت آن حضرت بود، اين ممنوع است، زيرا كه اين مسلم است كه بعد از وفات پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) احتياج به خليفه بود، ليكن بايست تعيين آن زمان بشود و معلوم شود كه كدام شخصي سزاوار امامت آن زمان است و حال آن‌كه معلوم نبود كه در
شهاب ثاقب در امامت، ص: 115
آن زمان كيست كه مهمات امّت به وجود او فيصل يابد، زيرا كه اوضاع امّت بعد از وفات آن حضرت ممكن التغيير بود و اصلح نسبت به ايشان در آن وقت معلوم نبود كه كيست. پس مقتضاي شفقت آن بود كه معين نسازد تا امّت بعد از او ملاحظه كنند كه اصلح كيست واو را نصب كنند، پس معلوم شد كه ترك تعيين شخصي به عينه كمال شفقت بود و اگر مراد ايشان آن است كه تعيين بالنوع مقتضاي شفقت بود به اين معني كه بايد آن حضرت معين فرمايند كه بعد از او كسي خليفه باشد كه اوصاف استحقاق خلافت مثل قرشيّت و ساير صفات مذكوره در او حاصل و محقق باشد، لا نسلّم كه آن حضرت ترك آن تعيين فرموده، زيرا كه فروع (كذا) شرع مقرّر شده كه صاحب امامت كبري بايد چه نحو شخصي باشد و موصوف به چه صفات باشد، چنان‌چه ياد كرديم.
پس مي‌گوييم: معلوم شد كه تنصيص شخصي معين لازم نبود و ترك آن منافي شفقت آن حضرت نيست با آن‌كه در تنصيص بر شخصي معين انواع خلل‌ها است كه بر [آگاهان بر] احوال پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) مخفي نيست.
و از جمله خلل‌ها آن است كه اگر تنصيص بر شخصي معين فرمودي يا به كسي از قوم خود تنصيص كردي يا به غير ايشان.
اگر به كسي از قوم خود تنصيص كردي خلافت در ميان قوم او متوارث شدي و بطون آن قوم آن را حق خود شمردندي، پس محتمل بود كه در قوم او غير مستحقان پيدا شدندي و امّت نتوانستندي كه ايشان را دور كنند، زيرا كه گفتندي كه خلافت ميراث ماست و پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) آن را به ما داده و نيز چون خلافت متوارث شدي شايستي كه ملوك عالم قصد ايشان كردندي و اثري از قوم آن حضرت در عالم باقي نماندي، همچنان كه با عبّاسيان و مروانيان كردند و نزد عرب او را طعن كردندي كه محمّد اين سعي در تبليغ رسالت جهت پادشاهي و حكومت مي‌كرد، زيرا كه چون از عالم بيرون رفت ملك را به قوم خود داد
شهاب ثاقب در امامت، ص: 116
و از عادت حضرت پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) معلوم است كه چگونه احتراز مي‌كرد از تهمت آن‌كه گويند او تبليغ رسالت از جهت كاري مي‌كند كه نفع آن به دو راجع گردد و حق تعالي فرموده كه: «قل لا اسئلكم عليه اجراً» «1»؛ از جهت دفع اين تهمت بود كه مردم مي‌گفتند كه پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) صدقات را از اين جهت بر مردم نهاده كه به قوم خود قسمت كند.
چون اين موانع در تنصيص بود و رعايت شفقت در تعيين بالنوع حاصل بود كمال حكمت پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) تقاضاي آن كرد كه بالنوع تعيين فرمايد و شخصي را از قوم خود از براي خلافت معين نسازد.
و اگر آن حضرت شخصي را از غير قوم خود تعيين كردي هرگز عرب آن را به قوم آن حضرت نگذاشتي و گفتندي كه: حضرت پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) چون به قوم خود نداد ما هم نمي‌دهيم، پس ترك تعيين اولي بود- انتهي.

مخفي نماند كه شيعه را [براي] اثبات امامت حضرت مرتضي علي (عليه السّلام) چند طريق است:

اشاره

اول طريق نص.
دوم طريق عصمت.
سوم طريق افضليّت.
چهارم طريقه عدم صلاحيت غير علي از براي خلافت.

اما بيان اثبات خلافت آن حضرت به طريق چهارم معلوم شد،

زيرا كه بحمد اللّه سبحانه ثابت شد كه سه خليفه ايشان فاسق بودند، در زمان خلافت و به اعتقاد ايشان فاسق قابل خلافت پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) نيست، پس بايد علي (عليه السّلام) خليفه به حق باشد، زيرا كه احدي قائل به خلافت غير علي (عليه السّلام) و ابو بكر بعد از پيغمبر نيست، پس هرگاه خلافت أبو بكر باطل باشد بايد علي خليفه به حق باشد و الّا
______________________________
(1) سوره انعام آيه 90
شهاب ثاقب در امامت، ص: 117
لازم مي‌آيد خرق اجماع مركب.

و امّا طريق اول يعني طريق نصّ‌

در پيش ثابت شد كه واجب است كه امام منصوب از جانب خدا و رسول باشد و بايد از ايشان نصّ بر امامت او شود و ما مي‌گوييم نص بر امامت علي از جانب خدا و رسول بالفعل شده است، به نحوي كه هركه قائل به نبوّت محمّد بن عبد الله (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) باشد انكار آن را نمي‌تواند نمود و همچنان‌كه بر وجه تفصيلي بر وقوع نصّ كه بعد از اين در كلام اين مرد خواهد آمد ما إن شاء اللّه بيان خواهيم كرد.
و امّا وجه اجمالي كه در اينجا اين مرد از براي دليل بر نصّ از جانب شيعه نقل كرده، شبهه در صحت آن نيست. زيرا كه پيغمبري كه رافت و رحمت او نسبت به امّت به نحوي باشد كه جميع امور كليه و جزئيه از براي ايشان بيان كند و هيچ‌يك از ضروريات ايشان را حتي احكام بيت الخلاءِ را ترك نكند، چگونه امري كه اهم امور و اعظم مصالح امّت باشد، يعني تعيين امام را ترك مي‌كند با وجود اينكه تعيين بر او واجب باشد، همچنان كه ثابت كرديم كه نصب امام بر خدا و رسول واجب است و نصّ او از جانب ايشان لازم است و هرگاه نصّ امام از جانب خدا و رسول واجب باشد، البته بايد نصّ از ايشان صادر شده باشد و در غير علي (عليه السّلام) احدي قائل نيست كه نص بر او شده باشد، پس بايد نص بر آن حضرت صادر شده باشد.
و آن‌چه را اين مرد در جواب اين دليل گفته است كه نص كردن بر شخصي معين گاهي است كه صلاح امّت نيست، زيرا كه اوضاع امّت ممكن التغيير است، پس گاهي است كه آن كسي را كه پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) تعيين كرده است صلاح ايشان نباشد، پس اصلح به حال ايشان آن بود كه امر خلافت را به ايشان واگذارند كه هركه را صلاح خود دانند تعيين نمايند ضعف و فسادان بر عقلا ظاهر است، زيرا كه هر شخصي را كه پيغمبر تعيين كند البته به تعليم و امر حق‌تعالي مي‌باشد
شهاب ثاقب در امامت، ص: 118
و حق تعالي مطلع و عالم است كه در هر وقتي كدام شخص اصلح است از براي خلافت بندگان و بايد عقلا تأمل كنند كه چگونه پرده عصبيّت ديده بصيرت اين مرد بي‌انصاف را پوشانيده كه نسبت جهل به خدا و رسول داده و مردم را داناتر و به صلاح حال خود خبيرتر از خدا و رسول دانسته و هرگاه تواند شد كه پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) كه امور و احكام او به امر و تعليم [خدا است] خطا كند و كسي را كه صالح امّت نباشد او را صلاح ايشان بداند و بر ايشان امام كند، چگونه نمي‌تواند شد كه امّت خطا كنند و كسي را كه صلاح ايشان نباشد تعيين نمايند.
و آن‌چه را اين مرد گفته كه اگر پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) يكي از اهل خود را نصب مي‌كرد امر خلافت در ميان ايشان متوارث شدي و گاه بود غير مستحق از ايشان پيدا شدي ودعوا كردي و مع ذلك ملوك عالم قصد ايشان كردي و اهل بيت آن حضرت را بر طرف كردي از قبيل خيالات اهل بنگ است كه از اختلال دماغ ناشي مي‌شود، زيرا كه امري كه از جانب خدا باشد و تعيين آن از جانب الهي و حضرت رسالت پناهي باشد، ديگر ادعاي غير مستحق چه ضرر مي‌رساند و بعد از آن‌كه پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) به امر خدا نصّ بر هر يك از خلفاء خود بكند همچنان كه كرد و شيعه اماميه معتقد آن است ديگر ادعاي مبطلي چه ضرر به آن مي‌رساند و كدام‌يك از تابعين پيغمبر دعواي او را مي‌شنوند و بعد از آن‌كه خدا كسي را به جهت خلافت نصب كند البته حفظ او را مي‌كند و به نحوي كه صلاح مي‌داند حمايت او را مي‌كند تا از سلاطين جور و اهل بغي ضرر به او نرسد چه شبهه‌اي نيست در اينكه اهل بغي و ملوك كفار در صدد قصد و ضرر خليفه مسلمين و اهل اسلام مي‌باشند، خواه خليفه از اهل بيت پيغمبر باشد يا نه و خواه به نص خدا و رسول منصوب باشد يا نه پس نصب ننمودن پيغمبر در اين خصوص فايده نمي‌كند.

و امّا طريق عصمت [دوم]

در پيش ثابت كرديم كه امام بايد معصوم باشد و به اتفاق
شهاب ثاقب در امامت، ص: 119
جميع مسلمين بعد از پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) غير علي و فاطمه و حسن وحسين (عليهم السّلام) احدي ديگر معصوم نبود و هيچ‌كس دعواي تحقق عصمت از براي احدي غير ايشان نكرد و فاطمه و حسنين (عليهم السّلام) در زمان حضرت امير المؤمنين (عليه السّلام) در معرض خلافت نبودند، پس عصمت به نحوي كه شرط امام است منحصر است در جناب امير المؤمنين (عليه السّلام) و از جمله آنچه صريح است در عصمت و طهارت اهل بيت از جميع ذنوب و عيوب آيه تطهير است كه حق‌تعالي مي‌فرمايد:
«إنّما يريد اللّه ليذهب عنكم الرجس أهل البيت و يطهركم تطهيرا» «1»؛ يعني اين است و جز اين نيست كه حق‌تعالي اراده كرده است كه بر طرف كند از شما اهل بيت شرك وشك و هر بدي را و پاك گرداند شما را پاك گردانيدني و [الرجس] چون اسم جنس است و لامش لام جنس است، لهذا شامل همه افراد رجس است خواه رجس باطني و خواه ظاهري و خواه كبير و خواه صغير. و مفعول «يطهركم» محذوف است، پس شامل خواهد بود هر امري را كه تطهير تعلق به آن تواند گرفت.
پس مراد اين است كه جميع معاصي و بدي‌ها را از ايشان بر طرف نموده كه ايشان را از هر عيب و ناخوشي پاك گردانيده و به اتفاق جميع مفسرين و محدثين شيعه و سني مراد از اهل بيت، پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) و مرتضي علي (عليه السّلام) و فاطمه و حسنين (عليهم السّلام) اند و اين در شأن عاليشان اين پنج بزرگوار نازل شده و در «جمع بين الصالح الستة به چند طريق و در «مناقب» ابن مردويه به چند طريق و در «جمع بين الصحيحين» و «مسند» احمد حنبل و «تفسير» ثعلبي و سائر كتب معتبره ايشان به طرق متعدّده كه متجاوز است از حد تواتر روايت كرده‌اند به الفاظ مختلفه كه حضرت رسول (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) عبايي بر دوش گرفت و اين چهار معصوم را داخل در آن عبا كرد و گفت:
______________________________
(1) سوره احزاب آيه 33
شهاب ثاقب در امامت، ص: 120
«اللهمّ هؤلاء أهل بيتي و خاصّتي اللهمّ اذهب عنهم الرجس و طهّرهم تطهيرا»؛ يعني بار خدايا اين جماعت اهل بيت و خاصان من‌اند بر طرف كن از ايشان هر بدي و معصيتي را و پاك كن ايشان را از هر عيب و گناهي، پس آيه تطهير نازل شد.
و بعضي از متعصبان سنّيان گفته‌اند كه: مي‌تواند كه مراد از اهل بيت زنان حضرت پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) باشند به قرينه اينكه اين آيه در ميان آياتي واقع شده كه در احوال ايشان نازل شده.
و اين قول در نهايت ضعف و سخافت است و مخالف است با روايات صحاح كثيره كه اكابر مشايخ ايشان در كتب معتبره خود روايت كرده‌اند و در «صحيح» بخاري و مسلم و ابي داود همين قضيه به همين نحو از امّ سلمه و عايشه و زينب روايت شده كه همين پنج نفر در زير عبا بودند و زنان هيچ‌يك داخل عبا نبودند. زينب گفت من هم داخل عبا شوم؟ حضرت رسول (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) فرمود: به جاي خود باش عاقبت تو به خير باد. عايشه گفت: من داخل شوم؟ حضرت فرمود: دور شو، امّ سلمه گوشه عباء را گرفته خواست داخل شود و گفت: من هم از اهل بيت توأم. حضرت عبا را از دستش كشيد و گفت: عاقبت تو به خير است.
و ثعلبي در «تفسير» خود از أبي سعيد خدري روايت كرده است كه حضرت رسول (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) فرمود كه اين آيه در شأن من و علي و فاطمه و حسن وحسين نازل شد و بعد از آن ثعلبي كيفيّت نزول آيه را به نحوي كه مذكور شد روايت نموده و رفتن امّ سلمه كه داخل عبا شود و منع نمودن حضرت او را نيز روايت كرده است.
و صاحب «جامع الاصول» همين حكايت امّ سلمه را نيز از «صحيح» ترمذي روايت كرده است و ابن حجر كه از جمله متعصبان اهل سنّت است در كتاب «صواعق محرقه» گفته است كه اكثر مفسران را اعتقاد آن است كه اين آيه در شأن
شهاب ثاقب در امامت، ص: 121
علي و فاطمه و حسنين (عليهم السّلام) نازل شده به اعتبار اينكه ضمير عنكم ضمير مذكر است و در «جامع الأصول» از «صحيح» ترمذي روايت كرده است كه انس بن مالك گفت كه: چون آيه تطهير در شأن اهل بيت نازل شد تا قريب شش ماه چون پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) به نماز بيرون مي‌آيد بر در خانه فاطمه مي‌ايستاد و مي‌گفت: «الصلاة اهل البيت»؛ يعني به نماز حاضر شويد اي اهل بيت من پس آيه تطهير را تلاوت مي‌فرمود.
مجملًا به طرق كثيره عامه و خاصه از ابو سعيد خدري و از انس بن مالك و عايشه و امّ سلمه و واثلة بن اسقع و غير ايشان روايت كرده‌اند كه اين آيه در شأن پنج آل عبا نازل شد، لهذا [به] اخبار متواتره عامه و خاصه بلكه به اتفاق ايشان اين آيه مخصوص اين پنج نفر عالي‌شأن است، پس نظر به تفسير آيه همچنان كه مذكور شد، ايشان از شرك و نفاق و كفر وشك و هر گناهي و بدي معصوم خواهند بود و چون عصمت ايشان ثابت شد و بعد از پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) به اتفاق جميع مسلمين غير علي و فاطمه و حسنين (عليهم السّلام) معصومي در روي زمين نبود و فاطمه مطلقاً و حسنين در آن وقت در معرض امامت نبودند، لهذا بايد امامت مختصّ به علي (عليه السّلام) باشد و هو المطلوب.
و چون اراده كه به خدا نسبت داده مي‌شد، اطلاق مي‌شود بر اراده‌اي كه بعد از آن مراد بلافاصله حاصل شود، چنان‌چه حق‌تعالي فرموده: «إنّما امره إذا أراد شيئاً أن يقول له كن فيكون» «1»؛ يعني نيست امر خدا مرگ آن‌كه هرگاه اراده كند چيزي را آن‌كه بگويد مر او را باش، پس مي‌باشد.
لهذا بايد عصمت ايشان از جميع بدي‌ها در جميع اوقات از براي ايشان ثابت باشد.
با وجود اينكه همين‌كه عصمت في الجمله ثابت شود كافي است زيرا كه كسي
______________________________
(1) سوره يس آيه 82
شهاب ثاقب در امامت، ص: 122
از امّت قائل نيست كه در بعضي از اوقات معصوم بوده‌اند و بعضي از اوقات معصوم نبوده‌اند، زيرا كه اين خرق اجماع مركب است.
و حال اينكه هر جا در قرآن كه اراده به اين صيغه واقع شده است، مراد از آن حصول بالفعل است، هميشه مثل:
«يريد اللَّه بكم اليسر» و «يريد اللّه أن يخفّف عنكم» و «يريد الشّيطان ان يضلّهم» «2».
و مثل اين آيات بسيار است.

امّا طريق افضليت [سوم]

اشاره

در سابق ثابت نموديم كه امام بايد افضل باشد از جميع امّت يا از جمعي كه [مدّعي] امامت بوده‌اند و به اجماع امّت، امامت از ايشان بيرون نيست و شبهه نيست كه بعد از پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) علي بن أبي طالب افضل جميع مسلمين بودي‌دحاو از صحابه در هيچ‌يك از جهات فضيلت، افضل از او نبودند و ابن أبي الحديد در «شرح نهج البلاغه» مي‌گويد كه: قول به تفصيل علي بن أبي طالب (عليه السّلام) بر جميع صحابه قولي است قديم كه بسياري از صحابه و تابعين قائل به آن بوده‌اند از جمله عمار و مقداد و ابو ذر و سلمان و جابر بن عبد الله و ابي بن كعب و حذيفه و بريده و ابو ايّوب و سهل بن حنيف و ابو الهيثم بن تيهان و خزيمة بن ثابت و ابو الطفيل و عباس بن عبد المطّلب و بني العباس و بني هاشم جميعاً، قايل به افضليت علي (عليه السّلام) بودند و زبير اول قائل بوده و بعد از آن برگشت و از بني اميّه جمعي قائل بوده‌اند از آن جمله: خالد بن سعيد بن العاص و عمر بن عبد العزيز و غير ايشان.
و مخفي نيست كه عامه و خاصه در كتب خود به وجوه شافيه بيان كرده‌اند كه: آن حضرت در جميع صفات كماليه از جميع فنون علم و شجاعت و سخاوت و زهد و تقوي و قوت جسماني و عبادت و طاعت خدا و غير ذلك از صفاتي كه
______________________________
(2) سوره بقره آيه 185 و سوره نساء آيه 28 و سوره نساء آيه 60
شهاب ثاقب در امامت، ص: 123
باعث فضيلت است از نسب و حسب و ساير صفات افضل جميع اصحاب بود و ابن أبي الحديد اين مطلب را به وجه ابسط نقل نموده و هر علمي را منتهي به او نموده و در هر يك از صفات مذكوره اقرار به تفوّق و اقدميّت او كرده و كسي كه خواهد بر اين امر مطلع بشود بايد به كتب مبسوطه اصحاب ما و بعضي كتب عامه مثل «شرح ابن أبي الحديد» و «اربعين» فخر رازي و غير آن‌ها رجوع كند، زيرا كه اين رساله گنجايش بيان آن ندارد و آيات و اخبار كه دلالت بر افضليّت او دارد، بي‌حدّ و نهايت است و چون اين رساله گنجايش ذكر همه را ندارد، لهذا ما در اينجا به‌

چند روايت كه صريح است در افضليت آن حضرت از جميع، و اكابر علماء و مشايخ ايشان در كتب معتبره خود نقل كرده‌اند اكتفا مي‌كنيم:

حديث اول روايتي است كه أحمد بن حنبل در «مسند» خود و احمد بيهقي در «صحيح» خود

از پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) روايت كرده‌اند كه هركه خواهد نظر كند به سوي نوح در علم او و به سوي موسي در بزرگي او و به سوي عيسي در زهد او پس نظر كند به سوي علي بن أبي طالب (عليه السّلام).
و فخر رازي اين حديث را در «اربعين» از احمد بيهقي در «فضائل الصحابة» به اين نحو روايت كرده است: كه هركه خواهد نظر كند به سوي آدم در علم او و به سوي نوح در تقواي او و به سوي ابراهيم در خلّت او و به سوي موسي در هيبت او و به سوي عيسي در عبادت او، بايد نظر كند به سوي علي بن أبي طالب (عليه السّلام).
پس فخر رازي از جانب شيعه گفته است كه ظاهر اين حديث دلالت مي‌كند بر اينكه علي مساوي اين پيغمبران است در صفات مذكوره وشك نيست كه اين پيغمبران افضل از أبو بكر و ساير صحابه بودند و مساوي افضل، افضل است. پس بايد علي افضل از ايشان باشد.

دوم حديثي است كه در «جامع الاصول» از «صحيح» ترمذي روايت كرده است‌

از انس بن مالك كه مرغي بريان به نزد حضرت رسول (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) آوردند، حضرت
شهاب ثاقب در امامت، ص: 124
فرمود: «اللهمّ ايتني باحبّ خلقك اليك يأكل معي هذا الطّير»؛ يعني خداوندا بياور به سوي من محبوب‌ترين خلق خود را به سوي تو كه بخورد با من از اين مرغ را، پس علي (عليه السّلام) آمد و با آن حضرت خورد.
و در «مسند» احمد حنبل همين حديث را از سفينه مولاي رسول (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) روايت كرده است.
و ابن مغازلي شافعي به سي طريق اين حديث را روايت كرده است.
و اخطب خوارزم نيز اين حديث را روايت نموده است.
و كسي كه تتبع كتب سنّيان كند، مي‌داند كه اين حديث متواتر است. زيرا كه ترمذي در «صحيح» خود و حافظ أبو نعيم در «حلية الأولياء» و بلاذري در «تاريخ» و طبري در «كتاب الولاية» و ثعلبي در «شرف المصطفي» و سمعاني در «فضل الصحابة» و ابو يعلي در «مسند» و نظيري در «اختصاص» و احمد بن حنبل در «فضائل» و ابن المنيع در «صحيح»، همگي اين حديث را روايت كرده‌اند.
و شبهه نيست كه اين حديث صريح است در افضليّت آن حضرت از جميع صحابه، زيرا كه هركه در نزد خدا محبوب‌تر باشد از ديگران البته افضل مي‌باشد از ايشان به اعتبار اينكه هيچ فضيلتي و منقبتي از براي ايشان بالاتر از دوستي خدا نسبت به او نيست.

حديث سوم ابن مغازلي شافعي در «مناقب» خود روايت كرده است‌

كه مسأله‌اي از عمر پرسيدند از جواب آن عاجز شد، پس برخاست و به نزد حضرت مرتضي (عليه السّلام) رفت و مسأله را پرسيد و جواب را شنيد، پس سائل گفت: به عمر كه تو امير مؤمناني و مسأله را از ديگري مي‌پرسي؟ عمر گفت: واي بر تو مي‌داني اين كيست كه من مسأله از او پرسيدم؟ اين علي ابن أبي طالب (عليه السّلام) است. به درستي كه از رسول خدا (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) شنيدم كه مي‌گفت: اگر ايمان همه اهل آسمان و زمين در يك كفّه ميزان گذارند و ايمان علي را در كفه ديگر، هرآينه ايمان علي بر ايمان همه
شهاب ثاقب در امامت، ص: 125
زيادي كند.
و شبهه نيست كه كسي كه ايمان او بر ايمان همه خلق راجح باشد البته از هر يك از جميع مخلوقات خدا افضل خواهد بود، چه جاي هر يك از صحابه.

حديث چهارم ابن جبير در كتاب «نخب» از سعد بن أبي وقّاص روايت كرده است‌

كه معاويه گفت: شنيدم از رسول الله (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) كه به فاطمه (سلام اللَّه عليها) گفت: تو بهترين مردمي از جهت پدر و شوهر.
و دلالت اين حديث بر مطلوب در كمال صراحت است.

پنجم حديثي است كه اخطب خوارزم و اصفهاني و ابو بكر شيرازي و ابن مردويه به چهل طريق روايت كرده‌اند

كه چون آيه «اولئِك هم خير البريّة» «1» نازل شد، حضرت پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) فرمود: خير البريّه علي بن أبي طالب (عليه السّلام) است، يعني بهترين مردمان علي بن أبي طالب است و ابن جبير در كتاب نخب [المناقب «2»] از زبير و عطيه و خوات روايت كرده است كه جابر بن عبد الله انصاري در كوچه‌هاي مدينه مي‌گشت و مي‌گفت: «قال النّبي (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم): عليّ خير البشر من أبي فقد كفر و من رضي فقد شكر»؛ يعني علي بهترين بشر است و هر كه اين معني را ابا كند، كافر است و هر كه به آن راضي باشد شاكر است.
و اين حديث را دارمي از عايشه و ابن مجاهد در كتاب «ولايت» و احمد حنبل در «فضائل» و ديلمي در «فردوس» و خطيب در «تاريخ» و ابن حازم از جرير و غير ايشان نيز از علماي معروفين اهل سنّت روايت كرده‌اند.
و دلالت اين بر مطلوب محتاج به بيان نيست.

حديث ششم كه صريح است در افضليّت آن حضرت در علوم حديثي است كه أبو المكارم‌

در كتاب «اربعين» روايت كرده است كه حضرت پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) فرمود
______________________________
(1) سوره بينه آيه 6
(2) به الذّريعة، ج 24، ص 411 رجوع شود.
شهاب ثاقب در امامت، ص: 126
كه: اعلم امّت من علي بن أبي طالب (عليه السّلام) است.
و به اين مضمون است حديث مشهور بين الفريقين كه ترمذي در «صحيح» روايت كرده است كه پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) فرمود كه: «أقضي امّتي عليّ»؛ يعني در قضاء و اجراء احكام الهي علي (عليه السّلام) داناتر است از جميع امّت من.
و ترمذي تصريح نموده كه اين حديث صحيح است.
و شكّي نيست كه قضا محتاج است به جميع علوم. پس هرگاه او در قضا بر همه راجح باشد در همه علوم بر همه فايق خواهد بود، همچنان كه فخر رازي در «اربعين» اعتراف به آن نموده.
و از جمله اخباري كه در اين مطلب صريح است، حديث مشهور متواتر بين الفريقين است كه ثعلبي و ابن مغازلي شافعي نيز روايت كرده‌اند كه پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) فرموده: «انّا مدينة العلم و علي بابها و لا تؤتي البيوت إلّا من أبوابها»؛ يعني من شهر علمم و علي در آن است و به هيچ خانه نبايد داخل شد مگر از در آن.
و در «مناقب» ابن مغازلي روايت شده كه پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) فرموده كه: وقتي كه به نزد پروردگار رفتم با من تكلّم نمود و اسرار گفت: و هيچ به من نگفت، مگر آن‌كه من آن را به علي گفتم. پس علي درِ مدينه علم من است، بعد از آن به حضرت امير (عليه السّلام) گفت: يا علي صلح تو صلح من است و جنگ تو جنگ من است وتو بعد از من واسطه خواهي بود ميان من و ميان امّت من، هر چه از من خواهند بايد از تو بطلبند و بايد رو به تو آرند.
و احمد بن موسي بن مردويه از ام سلمه روايت كره كه گفت: ديدم پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) و علي (عليه السّلام) را كه دست يكديگر را گرفته و سر به گوش هم گذاشته از صبح تا ظهر با يكديگر حرف مي‌زدند و با هم راز مي‌گفتند و در آخر حضرت امير (عليه السّلام) برخاسته گفت: بروم و بكنم. فرمود: بلي. بعد از آن حضرت رسول (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) گفت: جبرئيل از نزد پروردگار آمده و در جانب راست من نشسته بود و علي در جانب
شهاب ثاقب در امامت، ص: 127
چپم و هر چه بعد از من خواهد شد تا روز قيامت به من مي‌گفت و من همه را به علي مي‌گفتم.

حديث هفتم حديث مشهور متواتر است كه در روز خندق‌

در وقتي كه عمرو بن عبد ود به ضربت آن حضرت كشته شد، پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) در شأن او گفت: «ضربة عليّ يوم الخندق أفضل من عبادة الثقلين إلي يوم القيامة»؛ يعني ضربتي كه علي در روز خندق بر عمرو بن عبد ود زد، افضل است از عبادت جن و انس تا روز قيامت.
و مخفي نيست كه كسي كه يك ضربت او افضل از جميع عبادت همه جن و انس باشد، ديگر چگونه مي‌تواند شد كه كسي به مرتبه او برسد و در فضيلت مساوي او باشد. و از طرق مخالفين مروي است كه كسي از حذيفه پرسيد كه: حديثي در فضيلت مرتضي علي (عليه السّلام) بگو. حذيفه گفت: به خدا قسم كه اگر اعمال همه اصحاب محمد (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) را از روزي كه مبعوث شده تا روز قيامت در يك كفه ميزان گذارند و عمل علي (عليه السّلام) را تنها در كفه ديگر، هرآينه عمل علي (عليه السّلام) راجح باشد، سائل از اين حديث تعجب نمود. حذيفه گفت: اي مرد از اين قول تعجب مي‌كني، كجا بود أبو بكر و عمر و حذيفه و همه اصحاب محمد (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) در روزي كه عمرو بن عبد ود به ميدان آمده مبارز مي‌خواست و احدي به برابر او نرفت سواي علي (عليه السّلام) كه به مقابل او رفت واو را كشت، به خدا كه همان ضربت او بهتر است از همه اعمال اصحاب محمّد (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) تا روز قيامت.

حديث هشتم حديث مواخات است‌

كه حضرت پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) هر دو نفر از اصحاب را با هم برادر كرد و علي را از براي خود گذاشت و اين حديث را اكثر علماي اهل سنّت به الفاظ مختلفه با اتفاق در معني نقل كرده‌اند، مثل ترمذي در «صحيح» خود و احمد حنبل در چند موضع از «مسند» خود و شارح مصابيح در «مناقب» [؟] و ابو داود در «سنن» و ثعلبي در «تفسير» و صاحب «جمع بين الصحاح الستة» و بلاذري و رزين ابن العبدري و اسلامي (كذا) و ابن بطة به شش طريق و وكيع
شهاب ثاقب در امامت، ص: 128
و ابو عمر [و] و قاضي و در تفسير قطّان و حسن و غير ايشان نيز آن را نقل كرده‌اند.
و يكي از آن طرق اين حديث آن است كه: چون پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) ميان هر دو نفر از اصحاب خود برادري قرار داد و حضرت امير (عليه السّلام) را واگذاشت آن حضرت گفت: ميان همه اصحاب خود مواخات قرار دادي و مرا واگذاشتي. حضرت رسول (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) فرمود: تو را براي خود گذاشتم، تو برادر مني و من برادر توأم، هر كس به تو حرفي گويد بگو من بنده خدا و برادر رسول خدايم، به خدايي كه مرا به نبوّت برانگيخته كه تو را نگذاشتم مگر از براي خود. تو براي من مثل هاروني براي موسي، پس تو برادر و وارث مني.
و در «جمع بين الصحاح الستة» از پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) روايت كرده كه دو هزار سال پيش از آن‌كه حق‌تعالي آسمان را خلق كند بر در بهشت نوشت كه: «محمّد رسول اللّه عليّ اخو رسول اللّه»؛ و شبهه نيست كه برادر نمودن آن حضرت هر دو نفر را كه با يكديگر در مرتبه نزديك به هم بودند مثل سلمان را با ابو ذر و ابو بكر را با عمر و انتخاب نمودن علي را از براي خود واو را به منزله هارون نسبت به موسي قرار دادن دليلي است ظاهر بر افضليّت و رجحان او همچنان كه بر عقلا مخفي نيست.
و بعضي از سخنان كه برخي از متعصبان اهل سنّت از براي منع دلالت اين حديث بر افضليت آن حضرت گفته‌اند قابل تعرض نيست و ضعف و واهي بودن آن بر هر ذي شعوري واضح و لايح است.

حديث نهم حديثي است كه احمد حنبل در «مسند» خود و صاحب كتاب «شرف النبي» و صدر الائمه‌

موفق ابن احمد مكي روايت كرده‌اند كه پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) فرمود كه: چنان كه ستارگان امانان اهل آسمانند كه اگر ستارگان نباشند اهل آسمان نيز نباشند، همچنين اهل بيت من، امانان اهل زمينند كه اگر اهل بيت من نباشند، همه اهل زمين هلاك شوند.
شهاب ثاقب در امامت، ص: 129
و دلالت اين حديث بر افضليت همه اهل بيت او از همه اهل زمين در نهايت ظهور است و محتاج به بيان نيست.

حديث دهم حديثي است كه در «مناقب» خطيب خوارزمي و «مناقب» ابن مردويه‌

و كتاب ابن عبدوس همداني از سلمان مروي است كه پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) فرمود كه: برادر من و وزير من و بهترين كسي كه بعد از من خواهد بود علي بن أبي طالب (عليه السّلام) است.

حديث يازدهم حديثي است كه ابن أبي الحديد در «شرح نهج البلاغه»

روايت كرده است كه حضرت امير المؤمنين (عليه السّلام) فرمود كه: كه مرا با پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) مجلس خلوت مي‌بود كه از براي هيچ‌كس نبود و مرا وصيّ خود گردانيد و هيچ‌يك از اهل بيت و اصحاب را وصي نكرد و امروز سخني مي‌گويم كه پيش از اين به هيچ‌كس نگفته‌ام، روزي از او سؤال كردم كه از جهت من طلب آمرزش كن، پس حضرت برخاست و نماز گذارد و بعد از آن دست به دعا برداشت، گوش فرا داشتم، شنيدم كه مي‌گفت: خدايا به حقّ علي در نزد تو كه علي را بيامرز، گفتم: يا رسول الله اين چه قسم دعايي بود كه نمودي؟ فرمود: مگر گرامي‌تر از تو در نزد خدا كسي هست كه او را شفيع كنم؟
و دلالت اين بر مطلوب اظهر من الشمس است.

حديث دوازدهم حديثي است كه ناصر ابن أبي المكارم مطرزي خوارزمي‌

كه از جمله مشاهير علماي اهل سنّت است در «شرح مقامات» از اخطب خطباي خوارزم روايت كرده است كه او از ابن عباس روايت كرده است كه: حضرت رسول (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) فرمود كه: اگر تمام اشجار عالم قلم باشند و درياها همه مركب باشند وهمه جن محاسب شوند و جميع انس نويسندگان باشند از عهده حصر فضائل علي ابن أبي طالب (عليه السّلام) بر نيايند.
و شبهه نيست كه كسي كه فضايل او در اين مراتب باشد ديگر كه را حدّ آن است كه تواند در فضيلت برابر او باشد.
شهاب ثاقب در امامت، ص: 130
و فضل ابن روزبهان چون در اينجا عاجز شده گفته است كه: احاديثي كه از اخطب روايت شده اثر وضع بر آن‌ها ظاهر است و اين سخن ناشي از او نشده است، مگر از راه عصبيت و عجز، زيرا كه اخطب خوارزم، يعني موفق ابن احمد مكي ثم الخوارزمي از جمله مشاهير حفاظ حديث و معارف علماي اهل سنّت است و ممارست تمام و مهارت لاكلام در فن حديث دارد و علماي اهل سنّت اعتماد تمام دارند به او و به اخباري كه از او روايت شده است.

حديث سيزدهم حديثي است كه ابن أبي الحديد از «مسند» احمد حنبل روايت كرده است‌

كه حضرت پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) به فاطمه (سلام اللَّه عليها) فرمود كه: حق‌تعالي يك مرتبه نظر به اهل زمين كرد و مرا از همه انتخاب كرد و مرتبه ديگر نظر كرد و شوهر تو علي (عليه السّلام) را انتخاب و اختيار فرمود.
و اين حديث كه در «كفاية الطالب» و «اربعين» حافظ أبو نعيم و «مناقب» ابن مردويه نيز روايت شده و در بسياري از اين روايات اين زيادي هم مروي است كه حضرت به فاطمه (سلام اللَّه عليها) فرمود كه: تو را به كسي داده‌ام كه اسلامش از همه مردم پيشتر و علمش از جميع بيشتر و حلمش از همه عظيم‌تر است.
و دلالت اين حديث بر افضليت آن حضرت در كمال وضوح است.

حديث چهاردهم حديثي است كه در «تاريخ» خطيب‌

مروي است كه پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) فرمود: «خير رجالكم عليّ و خير شبابكم الحسن و الحسين و خير نسائكم فاطمة»؛ يعني بهترين مردان شما علي است و بهترين جوانان شما حسن وحسين است و بهترين زنان شما فاطمه است.
و نيز در همين كتاب مروي است كه كسي از حضرت پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) پرسيد كه بهترين مردم بعد از تو كيست؟ حضرت (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) فرمود كه: بهترين مردم بعد از من كسي است كه خدا او را برگزيده و اختيار نموده و نامش را از نام خود اشتقاق فرموده و دختر مرا به او ترويج كرده و ملائكه را به او موكّل گردانيده كه در
شهاب ثاقب در امامت، ص: 131
وقت قتال اعانت او نمايند.
و ابو بكر بن مؤمن شيرازي در «رساله اعتقاد» روايت كرده است كه پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) فرمود: بهترين امّت بعد از من علي و فاطمه و حسن وحسين (عليهم السّلام) است و كسي كه غير اين گويد، لعنت خدا بر او باد.

حديث پانزدهم صاحب كتاب «مراصد» از ابن عباس روايت كرده است كه:

پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) فرمود كه خداي تعالي فقار را آفريد و امر نمود كه آن را به بهترين اهل زمين دهم. پرسيدم كه: خدايا بهترين اهل زمين كيست؟ گفت: خليفه من در زمين علي بن أبي طالب (عليه السّلام).
و گويا مراد از فقار، ذو الفقار باشد. [؟]

حديث شانزدهم حديثي است كه زمخشري در «ربيع الابرار» روايت نموده‌

و در بعضي ديگر از كتب معتبره ايشان مروي است كه پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) فرمود كه: علي قسيم جنت و نار است، دوستان خود را به جنّت و دشمنان خود را به نار مي‌فرستد.
و اخطب خوارزم در «مناقب» روايت كرده كه پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) فرمود كه: روز قيامت دو فرشته به امر الهي بر صراط نشينند و هيچ‌كس را نگذارند كه از صراط بگذرد تا برات علي با او نباشد و هر كس برات آن حضرت را نداشته باشد او را در آتش افكنند، كسي پرسيد كه برات علي (عليه السّلام) چيست؟ فرموده: شهادت: «لا اله الّا اللّه محمّد رسول اللّه علي ولي اللّه و وصي رسوله»؛ و شبهه نيست كه اين صفت يعني قسيم جنت و نار بودن و بي‌برات او كسي از صراط نگذشتن صفتي نيست كه ديگري تواند به او رسيد يا كسي دعوا كند كه از براي ديگري نيز ثابت است، پس بايد آن حضرت كه اين صفت از براي او ثابت است افضل از جميع باشد.

حديث هفدهم حديثي است كه محمّد بن يوسف گنجي شافعي‌

در جزو ثاني از كتاب
شهاب ثاقب در امامت، ص: 132
«بغية الطالبين» آورده است و گفته است كه اين حديث از جمله احاديثي است كه صحيح است به شروطي كه بخاري و مسلم در صحت حديث اعتبار كرده‌اند و مع ذلك آن را نقل نكرده‌اند و آن اين است كه حضرت امير (عليه السّلام) فرمودند: «أنّا الصّديق الاكبر صلّيت قبل النّاس سبع سنين لا يقولها بعدي إلّا كاذب»؛ يعني من صديق اكبرم نماز گزاردم، پيش از آن‌كه ديگري نماز كند به هفت سال و اين كلام را غير از من هركه بگويد، دروغ‌گو است.

حديث هيجدهم حديثي است كه فاضل مذكور در كتاب مذكور به نحو مسطور روايت كرده است‌

كه پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) فرمود: «عليّ أوّل من أسلم»؛ يعني علي اول كسي است كه اسلام آورده است.
و اين معني در اكثر كتب معتبره ايشان مروي است و گويا احدي تشكيك در اين نداشته باشد كه اول كسي كه ايمان آورده به پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم)، آن حضرت (عليه السّلام) بوده است.

حديث نوزدهم حديثي است كه باز فاضل مذكور در كتاب مسطور به نحو مزبور روايت نموده‌

كه پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) فرمود كه: «علي سيّد العرب»؛ يعني علي آقاي همه عرب است.

حديث بيستم حديثي است كه باز فاصل مذكور در كتاب مزبور به نحو مسطور روايت كرده‌

كه پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) فرمود: «أوحي إليّ ثلاث في عليّ انّه سيّد المرسلين و إمام المتّقين و قائد الغرّ المحجّلين»؛ يعني در باب علي سه امر به من وحي شده است، اول آن‌كه آقاي مسلمين است، دوم آن‌كه امام جميع متّقيان است، سوم آن‌كه پيشواي پيشاني و دست و پا سفيدان است. يعني مقتداي جماعت وضوسازندگان است.
و دلالت اين احاديث بر افضليّت آن حضرت در نهايت ظهور است، زيرا كه اختصاص آن حضرت به صديق اكبر بودن و قبل از همه اصحاب ايمان آوردن
شهاب ثاقب در امامت، ص: 133
و آقاي جميع عرب و مسلمين بودن عين افضليت آن جناب است از جميع اصحاب و عرب و مسلمين.
و صاحب كتاب مذكور احاديث بسياري كه بعضي دلالت بر افضليّت آن حضرت و بعضي دلالت بر مطلق فضيلت مي‌كنند روايت كرده است و گفته است كه: جميع اين اخبار صحيح است و مع ذلك بخاري و مسلم نقل نكرده‌اند.
و مخفي نيست كه احاديثي كه در كتب مخالفين وارد شده و دلالت بر افضليّت آن حضرت مي‌كند از حدّ و حصر متجاوز است و بعضي از علماء اماميه قريب به چهارصد حديث از كتب مخالفين كه دلالت بر افضليّت آن حضرت مي‌كند، نقل كرده است و چنان كه احاديثي كه در اين مطلب از طرق شيعه رسيده است، ملاحظه شود از حدّ تناهي تجاوز خواهد نمود.
و گويا هركه في الجمله شعوري داشته باشد در افضليت آن حضرت شبهه نداشته باشد و انكار اين معني به غير عصبيّت و عناد، باعثي ديگر نمي‌تواند داشت أبو بكر انكار اين معني را نكرد و اقرار به افضليت آن حضرت كرد، زيرا كه گفت: «أقيلوني فلست بخيركم و عليّ فيكم»؛ يعني واگذاريد مرا كه بهتر از شما نيستم و حال اينكه علي (عليه السّلام) در ميان شماست و عمر نيز منكر اين معني نبود و مكرّر مي‌گفت: «لو لا علي لهلك عمر» و چندين مرتبه گفت: «اعوذ باللّه من قضيّة ليس فيها أبو الحسن»؛ يعني پناه مي‌گيرم به خدا از قضيه‌اي كه علي در آن نباشد.
مجملًا ثبوت افضليت آن حضرت از هر امر بديهي ظاهرتر است و قابل تشكيك نيست و چون افضليت آن عالي‌جناب از جميع اصحاب، بلكه از جميع امّت ثابت شد به طريق [اولي] افضليت او نسبت به أبو بكر و عمر ثابت مي‌شود و هرگاه او افضل از ايشان باشد، بايد بعد از پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم)، او امام و خليفه باشد. زيرا كه ثابت شد كه امامت مفضول نسبت به افضل قبيح و بي‌صورت است.
شهاب ثاقب در امامت، ص: 134

قال: و امّا دليل شيعه بر نصّ جلي بر وجه تفصيل آن كه استدلال نموده‌اند

به كتاب و سنّت و آن آيات و احاديث ما است كه در فضيلت حضرت مرتضي علي (عليه السّلام) و اهل بيت وارد شده و نزد عالم به عربيت معلوم است كه هيچ‌يك از آن‌ها نصّ جلّي نيست و علماي اهل سنّت همه را در كتب كلام ياد كرده‌اند و از هر يك جواب‌ها گفته‌اند و در اين مقام حاجت بسط نيست و مجمل سخن در باب جماعت شيعه كه بدين بدعت مبتلايند آن‌كه ايشان تا مي‌توانند به طريق عناد سخن مي‌گويند و احاديث صحيح را به انكار مقابله مي‌كنند و علماء اسلام را كه اساطين شرعند تكذيب مي‌نمايند و به شبهه‌هاي باطل و حديث فراهم بسته و افسانه‌هاي فراهم نهاده پيش عوام مسلمانان مي‌آيند و چون آن را رواجي نمي‌بينند حديثي چند كه در فضايل حضرت امير المؤمنين (عليه السّلام) آمده است، ذكر مي‌كنند و آن‌ها را دليل بر هواي خود قرار مي‌دهند و در صحابه طعن مي‌كنند و طعن در صحابه موجب هدم بناي اسلام است و خلاصه سخن ايشان آن‌كه بعد از موت آن حضرت اندك كسي بر صراط مستقيم ماند و باقي ديگر همه اهل خلاف و فسادند.
و محمّد شهرستاني در كتاب «ملل و نحل» گفته كه اصل مذهب رفض از آنجا خواسته كه يزدجرد شهريار كه در زمان خلافت عمر مدائن را گذاشت و بيرون رفت تمامي اكابر مدائن را كه حكماء و علماء بودند، محبوس نموده همراه خود به خراسان برد و چون يزدجرد در خراسان كشته شد، ايشان جزيه قبول كرده به مدائن آمدند و در دست اهل اسلام خوار بودند و عار جزيه را تاب نمي‌آوردند با يكديگر مشورت كردند و گفتند ما همگي حكماييم، تدبيري بايد كرد كه در ملك و پادشاهي عرب خللي پديد آوريم. جمعي از ايشان گفتند كه: عرب اين
شهاب ثاقب در امامت، ص: 135
ملك را به قوت دين گرفته‌اند و تا اختلاف در دين ايشان پديد نياوريم ملك ايشان ضعيف نمي‌گردد، پس گفتند كه: علاج، آن است كه تبعيت دين ايشان كنيم و ببينيم كه از چه راهي در دين ايشان خلل پيدا مي‌توان كرد، لهذا بعضي از ايشان در ابواب شريعت تأمل كردند و هيچ مدخل خلل نيافتند، آخر گفتند: در اين باب هيچ طريقي نيست الّا آن‌كه عادت مردم آن است كه اگر ايشان را ملكي يا جاهي باشد، مي‌خواهند كه آن ملك به اولاد و اقارب ايشان منتقل گردد و اين اصحاب محمّد ملك و پادشاهي او را بعد از او به اولاد و اقارب او ندادند و به بيگانگان دادند، بياييد تا از اين راه رويم كه ايشان ظلم بر آل محمد (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) كردند و حق ايشان را باطل كردند و با وجود اولاد و اقارب به ديگران دادند، پس سخن رفض در ميان آوردند و اختلاف و خلل از آن پيدا شد. اين است سخن شهرستاني. و از اينجا معلوم شد كه اصل اين مذهب، مجوس پيدا كرده‌اند تا اختلاف در ميان امّت محمد (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) اندازند و الحمد للّه علماء اسلام در هر وقت قائم‌مقامند به حق و آن‌چه حق است اظهار و بر مردم روشن مي‌گردانند- انتهي.
مخفي نماند
كه آنچه اين مرد گفته است كه نصّ جليّ شيعه بر امامت مرتضي علي منحصر است به احاديثي كه در فضيلت آن حضرت وارد شده، بر عقلا، ضعف آن ظاهر است، زيرا كه هيچ‌يك از مشايخ ما رضوان اللّه عليهم، احاديث فضيلت آن حضرت را از براي اثبات امامت آن حضرت ذكر نكرده‌اند، بلكه بعضي از احاديث كه دلالت بر افضليت آن حضرت مي‌كند ذكر كرده‌اند كه افضليت آن حضرت را ثابت كنند و از افضليت كه يكي از طرق اثبات امامت است در نزد ايشان امامت آن حضرت را ثابت كنند به نحوي كه ما نيز ذكر كرديم و هيچ‌يك از اخبار فضيلت را ايشان نصّ جليّ و خفي نمي‌دانند، بلكه نصوص جليّه و خفيّه كه ايشان دارند به سواي احاديث فضيلت و افضليت است
شهاب ثاقب در امامت، ص: 136
و بحمد اللّه كه اين نصوص از كثرت به حدّي است كه پايان ندارد و در صراحت دلالت به نحوي است كه هيچ‌كس انكار دلالت آن را بر مطلوب نمي‌تواند نمود، همچنان كه بعضي از آن‌ها را بعد از اين ما ذكر خواهيم كرد.
و امّا آنچه گفته است كه: طايفه محقه اماميه ايدهم اللّه به عناد سخن مي‌گويند بر عقلاء و مطلعين بر محاورات فريقين ظاهر است كه شيعه به عناد و عصبيت سخن مي‌گويد يا مخالفين ايشان؟ و اين معني محتاج به بيان نيست.
آيا نديده‌اي كه زمخشري كه از ائمه حنفيه است در تفسير آيه مباركه: «هو الّذي يصلّي عليكم و ملائكته» «1» گفته است كه نظر به اين آيه جايز است كه صلوات بر هر يك از مسلمين بفرستد، امّا چون شيعه صلوات بر ائمه خود مي‌فرستند ما آن را منع مي‌كنيم.
و آيا برنخورده‌اي كه صاحب كتاب «هدايه» كه از معارف علماء حنفيه است، مي‌گويد كه آنچه از شرع ثابت شده است، تختم به يمين است، ليكن چون روافض آن را شعار خود نموده‌اند ما طايفه اهل سنّت تختم به يسار را شعار نموديم.
ديگر به گوشت نرسيده كه غزالي و متولّي «2» كه از جمله اكابر ائمه شافعيه‌اند تصريح كرده‌اند كه تسطيح قبور مشروع است، ليكن چون رفضه آن را شعار خود كرده‌اند ما معاشر اهل سنّت عدول به تسنيم كرديم. و امثال اين احكام در نزد ايشان بي‌حدّ و حصر است و از اين معلوم مي‌شود كه عصبيت و عناد را شيعه دارد يا سني؟
و امّا آنچه گفته است كه شيعه طعن در صحابه مي‌كنند و مي‌گويند: بعد از پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) كم كسي بر صراط مستقيم ماند، حقيقت حال آن بعد از اين معلوم
______________________________
(1) سوره احزاب آيه 43
(2) در ريحانة الادب ياد شده است.
شهاب ثاقب در امامت، ص: 137
خواهد شد.
و امّا آنچه ذكر كرده است كه مذهب اماميه را مجوس پيدا كرده‌اند و از مخترعات ايشان است به تفصيلي كه از شهرستاني نقل كرده است بايد خنده‌كنندگان بر او خنده كنند، نمي‌دانم اين مسكين بي‌خبر را اعتقاد آن است كه اين مذهبي را كه مجوس پيدا كردند اهل بيت كه ائمه شيعه‌اند مانند امام محمّد باقر و امام جعفر صادق و حضرت كاظم و امام رضا و غير ايشان (عليهم السّلام) هم بر اين مذهب بودند و جماعت مجوس ايشان را هم ياد دادند و گمراه كردند، يا نه؟
پس اگر اعتقاد او تقدير اول باشد، مي‌گوييم واي بر او پس واي بر او كه اهل رسالت و خانواده وحي و كرامت را نسبت گمراهي دهد و حال اينكه احدي از اهل سنّت ايشان را بر بطلان نمي‌داند، بلكه در ميان اهل سنّت مجمع عليه است كه دوازده امام كه شيعه ايشان را امام خود مي‌دانند كه اول ايشان علي بن أبي طالب و آخر ايشان صاحب الزمان (عليه السّلام) است، بر حق بوده‌اند و از فرقه ناجيه‌اند.
و اگر اعتقاد او تقدير دوم باشد، يعني غرض او اين باشد كه اين مذهب را اين طايفه مجوس از پيش خود اختراع كردند و نسبت به اين ائمه دادند و ايشان خبر از اين معني نداشتند تا خبر شدند انكار نمودند و ايشان خود بر مذهب اهل سنّت و جماعت بودند و خلفاء ثلاثه را ائمه به حق مي‌دانستند مي‌گوييم بطلان اين بر هر ذي شعوري ظاهر است، زيرا كه اين انكار امور متواتره قطعيه است كه منكر او مكابر است، زيرا كه نقل معتقدات و مذهب ائمه ما (عليهم السّلام) در فروع فقه و نقل احاديث و آداب و كيفيت عبادات به نحوي از ايشان متواتر نيست كه احدي از طوايف عالم تواند انكار آن را نمود.
در عصر هر يك از ائمه جمع كثير وجم غفير از معارف اصحاب مي‌بودند كه احكام و مسائل از امام آن عصر اخذ مي‌نمودند و به شيعيان مي‌رسانيدند
شهاب ثاقب در امامت، ص: 138
و احاديثي كه از ايشان روايت شده و در كتب معتبره ضبط كرده‌اند كه حال در ميان شيعه اماميه متداول است به اضعاف مضاعف از صحاح اهل سنّت بيشتر است اصول اربعمائه كه چهارصد كتاب بود كه از اخبار ايشان جمع شده بود در ميان طوايف شيعه در اعصار و امصار معروف و مشهور بود و در اعصار متأخره بعضي از آن از ميان رفت و اكثر را اجله مشايخ ما مثل كليني و صدوق و شيخ طوسي و ديگران جمع نمودند و روات اصحاب ائمه (عليهم السّلام) كه بي‌واسطه از ايشان روايت كرده‌اند از چند هزار متجاوزند و به اضعاف مضاعف از روات اهل سنّت بيشترند همچنان كه در كتب رجال عدول مشايخ ما مثل مفيد و شيخ طوسي و نجاشي و ابن غضايري و كشّي و ابن داود و علّامه و غير ايشان مسطور و مضبوط است و از عصر علي ابن أبي طالب (عليه السّلام) تا اين زمان در هر وقتي از اوقات مجتهدين و فضلاء فرقه ناجيه ايدهم اللّه از علماء هيچ فرقه كمتر نبود همچنان كه بر عارف كتب سير و تواريخ و واقف بر كتب اخبار و احاديث مخفي نيست مجملًا اين همه كتب اخبار و احاديث غير متناهيه كه مشايخ ما به اسانيد متصله معنعنه از مفسرين و ثقاتي كه اسماء ايشان در كتب رجال مضبوط است و مسند به ائمه اثني عشر صلوات اللّه عليهم نموده‌اند نمي‌تواند شد كذب باشد و هيچ بي‌خبر بي‌شعوري تجويز كذب آن را نمي‌كند، چه جاي كسي كه خبير و با شعور باشد و كم حديثي است از اين همه احاديث كه دلالت بر امامت ايشان و استناد اين مذهب به ايشان نداشته باشد، زيرا كه بسيار از اين اخبار در خصوص امامت ايشان نصوصي است كه از امام سابق به امام لاحق شده و بسياري در باب بطلان مذهب مخالفين و طعن بر ايشان است و بعضي در اصول عقايد ايشان است كه بسياري از آن مخالف عقايد سنّيان است و پاره‌اي در فروغ فقه است كه به عنوان جزم فرموده‌اند كه: حكم خدا است و بر سبيل رأي و اجتهاد نيست، بلكه حكم واقعي خداست كه در نزد ايشان مخزون است و برخي در
شهاب ثاقب در امامت، ص: 139
بطلان قياس و آراء سنّيان است.
پس جميع اين اخبار دلالت مي‌كند كه اين مذهب منسوب به ائمّه اثني عشر است و شكّي نيست كه از اين اخبار و ساير آثاري كه از سلف به خَلَف رسيده و بر سبيل شياع و تواتر از هر طبقه به طبقه ديگر پيوسته به انضمام استماع بعضي از بعض بر سبيل مشافهه، يقين قطعي حاصل مي‌شود كه مذهب اماميه منسوب به حضرات ائمّه معصومين است. نمي‌دانم طريق علم مالكيه به مذهب منسوب به مالك و طريق علم حنيفه به مذهب منسوب به ابو حنيفه و طريق علم شافعيه به مذهب منسوب به شافعي و طريق علم حنابله به مذهب احمد حنبل، آيا غير از اين طرقي است كه مذكور شد چگونه ايشان از بعضي كتب و استماع خلف از سلف كه فلان مذهب منسوب به ابو حنيفه است، جزم به آن مي‌كنند و از اين همه كتب و اخبار و نقل اين جم غفير از اصحاب و علماء اخبار (اخيار) كه طريقه حضرت صادق (عليه السّلام) فلان است و مذهب او اين است جزم نمي‌كنند، اگر مطلع از كتب و اخبار و مشايخ شيعه نيستند، اول تتبّع كنند بعد از آن آنچه خواهند گويند و خود را مانند يهود يا نصراني يا مجوس ننمايند كه بدون علم و اطلاع از تواترات و قطعيات مسلمين آن را انكار مي‌كنند و اگر مطلع هستند و مع ذلك انكار مي‌كنند واي بر ايشان كه از راه عصبيّت و عناد انكار چنين امر بديهي مي‌كنند و از خدا و پيغمبر و ارواح ائمه معصومين (عليه السّلام) شرم نمي‌كنند كه مذهب ايشان را نسبت به مجوس مي‌دهند چگونه مي‌تواند شد كه اين همه اصحاب كه در عصر ايشان بودند و اين همه احاديث و اخبار از ايشان نقل كردند و اين مذهب را به ايشان اسناد دادند كاذب و مفتري باشند.
و بر فرض تسليم كه مي‌خواستند در اسلام [اختلاف] به هم رسانند چگونه مي‌شود كه ائمه اثني عشر مطلع از آن نشوند كه اين همه اصحاب مذهب تازه به ايشان اسناد داده‌اند، امري به اين اشتهار چگونه گوش‌زد ايشان نمي‌شد و اگر
شهاب ثاقب در امامت، ص: 140
گوش‌زد ايشان شد، چرا منع نفرمودند، در كدام كتاب از كتب فريقين از حضرات ائمه معصومين (عليهم السّلام) اين سخن رسيده كه بفرمايند اين طايفه مذهب تازه به ما اسناد نموده‌اند؟ شما اي سنّيان مانع ايشان شويد و اگر اين مذهب منسوب به ائمه نمي‌بود، بايست هر يك از ائمه كه بعد از انعقاد چهار مذهب در فروع بودند، مقلّد يكي از آن چهار باشند و حال اينكه اين را احدي نگفته اگر از اين مرد بپرسند كه امام رضا (عليه السّلام) حنفي بود يا شافعي يا مالكي يا حنبلي نمي‌دانم در جواب چه خواهد گفت. اگر بگويد هيچ‌يك نبود پس بنابر اعتقاد ايشان خرق اجماع كرده خواهد بود و اگر گويد يكي از ايشان بود، كاذب و مفتري خواهد بود.
و بالجمله بر عقلاء و ارباب هوش قبح اين سخن ظاهر است و حال اينكه اين سخن را احدي از اكابر و معارف اهل سنّت نقل نكرده و احدي از ايشان متعرض ذكر اين كلام واهي نشده بلي مير مخدوم صاحب «نواقض الروافض» كه در سخنان لغو گفتن بي‌نظير بوده و از تتبع اخبار و آثار عاري بوده و مع ذلك از امراء شيعه ضرب معقولي ديده و به اين جهت عداوت به شيعيان به هم رسانيده از راه لجاج و عناد اين سخن لغو را گفته، و اين مسكين بي‌خبر نيز تابع او شده و اعاظم اهل سنّت اعتراف نموده‌اند كه اين مذهب منسوب به ائمه اثني عشر است از آن جمله ابن أثير جزري شافعي كه از مشاهير علماء ايشان است در «جامع الأصول» گفته است كه مجدّد و مروّج مذهب اماميه در مائه ثانيه علي بن موسي الرضا (عليه السّلام) بوده است و ذهبي كه از جمله متعصّبان اهل سنّت است در كتاب «ميزان» گفته است كه علماء رجال و حديث اهل سنّت اصبغ نباته را شيعه مي‌دانند و بنابراين حديث او را متروك داشته‌اند و شكي نيست كه اصبغ نباته از اصحاب حضرت مرتضي علي (عليه السّلام) بود، پس از كلام او معلوم مي‌شود كه مذهب تشيّع در عصر حضرت علي (عليه السّلام) بود، پس قول اين مرد كه مذهب تشيّع از موضوعات مجوس است در نهايت سخافت است، زيرا كه صاحب «نواقض» كه اين قول را گفته است كه آن
شهاب ثاقب در امامت، ص: 141
طايفه مجوس كه اين اختلال را در دين اسلام به هم رسانيدند هشام ابن الحكم و هشام ابن سالم و مؤمن الطاق بود كه از اصحاب حضرت صادق (عليه السّلام) بودند، پس بنابر قول او بايد اين دين در عصر حضرت صادق (عليه السّلام) به هم رسيده باشد.
پس نظر به آنچه ذهبي نقل كرده كه اين مذهب در عصر علي بن أبي طالب (عليه السّلام) بوده «1» بطلان اين سخن سخيف ظاهر مي‌شود و از آنچه در پيش مذكور شد كه علي بن أبي طالب (عليه السّلام) امامت را حق خود مي‌دانست و امامت سه خليفه را باطل مي‌دانست و ايشان را ظالم و غاصب مي‌دانست نيز معلوم مي‌شود كه مذهب تشيّع منسوب به آن حضرت و اولاد طاهرين اوست، زيرا كه شيعه كسي است كه بعد از پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) بلافاصله علي (عليه السّلام) را خليفه بداند و خلافت آن سه خليفه را باطل بداند و بعضي ديگر از كلمات آن حضرت كه دلالت بر اين معني دارد و اهل سنّت آن را نقل كرده‌اند، بعد از اين إن شاء اللّه مذكور خواهد شد.

قال: و ما در اين مقام مي‌خواهيم محاكمه كنيم ميان اهل سنّت و جماعت شيعه‌

اشاره

چنان‌چه احدي از طرفين اگر از محاكمه ما سرپيچيد، عقلاء ايشان را به سفه نسبت كنند، پس ما مي‌گوييم:
اگر چنان‌چه نصّ جليّ از فرموده خدا يا حديث پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) وارد شده كه او فرموده باشد كه بعد از من خليفه در امامت كبري و رياست عظمي علي بن أبي طالب (عليه السّلام) است و چنان‌چه شيعه دعوي مي‌كنند آن عهد را از مردم گرفته باشد و بر علي نصّ كرده باشد و مع ذلك بعد از وفات حضرت پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) بر آن نص التفات نكرده و آن را معتدّ به نشناخته مهجور ساخته بر خلاف نصّ جليّ آن
______________________________
(1) در اصل: بوده لهذا از نقل ذهبي بطلان ... شهاب ثاقب در امامت، ص: 142
حضرت عمل كرده باشند و ابو بكر را به خلافت نصب كرده، بايد كه اهل سنّت و جماعت مسلّم دارند كه هرچه شيعه در تضليل صحابه مي‌گويند محق‌اند و بر بيعت أبو بكر كه مخالف نصّ جليّ است، چون اتفاق كرده‌اند گمراه شدند و حق با ايشان نبوده و در باب اقرباء پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) ظالم و متعدّي بوده‌اند كائنا من كان.
و اگر چنان كه در آن باب نصّ جليّ نبوده و نصّي از آن حضرت به خلافت علي و گرفتن بيعت صادر نشده و اصحاب آن حضرت به طريق استصواب أبو بكر را- كه استجماع شرايط امامت و جهات خير و تقدم او در اسلام و مساعي او در اقامه دعوت حضرت پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) معلوم است با تسليم آن‌كه در مرض موت به اقامه نماز نصب فرموده به خلافت نصب كردند و به او اتفاق نمودند و علي در بيعت با ايشان موافقت كرد و در عقب او سالها نماز كرد و چنان‌چه اين مجموع به تواتر است بايد كه بعد از ثبوت اينها چون نصّ جليّ نبوده شيعه مسلّم دارند كه آنچه اصحاب پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) بعد از وفات آن حضرت در اين باب به عمل آورده‌اند صواب است و ابو بكر خليفه به حق است، اين است نهايت محاكمه.
پس مقرّر شد كه مدار اين مبحث بر اثبات نصّ جليّ و عدم آن است كه اگر نصّ جليّ بوده سخن شيعه حق است و اگر نصّ جليّ نبوده، سخن اهل سنّت و جماعت حق است.
بعد از مقرّر داشتن اين محاكمه گوييم كه ايشان كه شيعه‌اند مؤنت اثبات نصّ جليّ بر ايشان است و ايشان مثبت آنند و ما كه جماعت اهل سنّت و جماعتيم نافي ما مي‌گوييم نصّ نبوده و ايشان مي‌گويند نصّ بوده، اصل سخن اين است مادام كه ايشان اثبات نصّ جليّ نكنند مدعاي ايشان ثابت نمي‌شود و علماي صاحب اتقان در جميع دلايل ايشان در اثبات نظر كرده‌اند و جملگي آن را خارج از قوانين بحث و آداب يافته‌اند و لهذا محقق شده كه ايشان را هيچ دليلي دانشمندپسند در اثبات نصّ نيست و جملگي آن دلائل با اجوبه آن در كتب
شهاب ثاقب در امامت، ص: 143
كلامي مذكور است- انتهي.

بر عقلا و ارباب شعور مخفي نيست انكار نصوص جليّه بر خلافت حضرت مرتضي علي (عليه السّلام) به غير از عناد و عصبيت ديگر باعثي ندارد

اشاره

و كثرت نصوص جليّه بر خلافت و امامت آن حضرت به حدّي نيست كه هركه في الجمله انصافي داشته باشد تواند آن را انكار نمود و آيات و احاديثي كه متضمّن نصّ بر امامت آن حضرت است از حدّ و حصر متجاوز است و ما در اين رساله چند نصّ جليّ از كتب معتبره ايشان نقل مي‌كنيم تا بر عقلا ظاهر شود كه آنچه اين طايفه بي‌انصاف مي‌گويند كه نزد ما از نصوص جليّه خبري نيست محض عناد و كذب است.

نصّ اول نصّي است كه ابن مغازلي شافعي در «مناقب» و ابن شيرويه ديلمي در «فردوس» نقل كرده‌اند

كه پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) فرمود كه: من و علي نوري واحد بوديم در نزد خدا، پيش از آن‌كه آدم خلق شود به چهار هزار سال و بعد از آن‌كه آدم را خلق كرد، آن نور را در صلب او نهاد و از صلب او منتقل به صلب انبياء شد و هميشه در صلب يكي از انبياء بود و در صلب عبد المطّلب جدا شديم و در من نبوّت قرار داده شد و در علي خلافت.

نصّ دوم احمد حنبل در «مسند» و فقيه مغازلي شافعي در «مناقب» و طبري در «تاريخ» خود و جريري (جزري) در «تاريخ» خود

و فخر رازي در «نهاية العقول» و ثعلبي در «تفسير» روايت كرده‌اند كه چون آيه «و انذر عشيرتك الاقربين» «1» نازل شد، پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) اولاد عبد المطّلب را جمع نمود و آيه را بر ايشان خواند و فرمود: «سلموا و اطيعوا تهتدوا»؛ يعني اسلام بياوريد و اطاعت كنيد به راه راست آئيد، آنگاه فرمود كه: كيست از شما كه قبول كند برادر و وزير من شود و بعد از من او وارث و وصي و خليفه من باشد، پس همه قوم ساكت شدند به غير
______________________________
(1) سوره شعراءِ آيه 214
شهاب ثاقب در امامت، ص: 144
علي كه گفت: «انَا»؛ يعني من قبول مي‌كنم و تا سه مرتبه حضرت رسول (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) اين كلام را اعاده فرمود و در هر نوبت همه اولاد عبد المطّلب ساكت مي‌شدند و علي مي‌گفت: «انَا»؛ پس پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) رو به علي (عليه السّلام) كرد و گفت: تويي برادر و وزير من، و ولي و وارث و وصي و خليفه من، پس قوم برخاستند و به ابو طالب گفتند برو و اطاعت پسر خود كن كه او را بر تو امير گردانيد.

نصّ سوم نصّي است كه احمد حنبل در «مسند» خود روايت كرده‌

كه سلمان به حضرت رسول (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) عرض كرد كه: «من وصيّك»؛ يعني وصيّ تو كيست؟ حضرت فرمود: «يا سلمان من وصيّ اخي موسي» وصي برادرم موسي بعد از او كه بود؟ سلمان گفت: يوشع بن نون حضرت فرمود: «فانّ وصيي و وارثي و من يقضي ديني و ينجز موعدي علي بن أبي طالب (عليه السّلام)»؛ يعني وصي و وارث و كسي كه دين مرا قضا كند و وعده مرا وفا نمايد، علي بن أبي طالب (عليه السّلام) است.
و مخفي نيست كه غايت سخناني كه سنّيان در امثال اين نصوص مي‌گويند آن است كه شبهه نيست كه حضرت امير وصي و خليفه آن حضرت بود و بعد از او امام بود و اين نصوص زياده از اين معني را افاده نمي‌كند و از آن‌ها نمي‌رسد كه آن حضرت خليفه بلافصل بود و ديگري خليفه نبود و بر هر ذي شعوري ضعف و وهن اين سخنان ظاهر است، زيرا كه هرگاه پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) را چهار وصي و خليفه باشد، چگونه هرگاه سائلي سؤال از وصي او كند، بر سبيل عموم آن حضرت سه وصي اول را ترك مي‌كند و متعرض ايشان نمي‌شود و وصي آخر را بيان مي‌كند و حال اينكه اهل سنّت مي‌گويند كه پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) نصّ بر احدي نكرد، همچنان كه اين مرد نيز ذكر كرده است و نمي‌دانم نصّ چگونه مي‌باشد، آيا نصّي اصرح از اين مي‌باشد كه پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) بگويد، علي (عليه السّلام) خليفه و وصي من است، پس از امثال اين نصوص بطلان قول ايشان ثابت مي‌شود و كسي كه عارف به محاورات باشد مي‌داند كه از هر يك از اين نصوص مي‌رسد كه آن حضرت
شهاب ثاقب در امامت، ص: 145
خليفه بلافصل است با وجود آن‌كه شيعه مي‌تواند گفت: كه از اين نصوص امامت علي (عليه السّلام) ثابت مي‌شود و به اعتراف ايشان و ما نصّي بر امامت غير علي از خلفاء ايشان نيست و مادام نصّ بر امامت شخصي نباشد، امامت او ثابت نمي‌شود، زيرا كه امام بودن شخصي محتاج به دليل است و دليل آن منحصر به نصّ است، همچنان كه مذكور شد و حال اجماعي كه در نزد ايشان دليل امامت أبو بكر است، معلوم شد.

نصّ چهارم ابن مغازلي شافعي در «مناقب» از ابو ذر روايت كرده‌

كه پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) فرمود: «من ناصب عليّا علي الخلافة بعدي فهو كافر و قد حارب اللّه و رسوله و من شك في عليّ فهو كافر»؛ يعني هركه با علي در باب خلافت دشمني و منازعه كند، كافر است و گويا با خدا عزّ و جلّ و رسول (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) محاربه كرده است. و كسي كه شك در علي كند كافر است.
و اين حديث از هر صريحي اصرح است در اختصاص خلافت بعد از پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) به علي و صريح است در اينكه خلفاء ايشان كافر بود، زيرا كه هيچ ذي شعوري شبهه ندارد كه ايشان در باب خلافت با علي منازعه و دشمني كردند و ذلّت و اهانت به آن عالي‌جناب رسانيدند، همچنان كه از مباحث سابقه به تفصيل معلوم شد.

نصّ پنجم باز نصّي است كه ابن مغازلي در «مناقب» از ابن عباس روايت نموده‌

كه او گفت: با جماعتي از جوانان بني هاشم در نزد حضرت رسول (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) نشسته بوديم كه ستاره شروع كرد در فرود آمدن، حضرت پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) فرمود كه: اين ستاره در منزل هركه بيفتد اوست كه وصي من است بعد از من، پس ما نظر كرديم ديديم كه آن ستاره در منزل مرتضي علي (عليه السّلام) فرود آمد، پس شخصي گفت: يا رسول اللّه (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) به قدر محبت علي گمراه
شهاب ثاقب در امامت، ص: 146
شدي، پس اين آيه نازل شد كه: «و النجم اذا هوي ما ضل صاحبكم و ما غوي» «1»؛ يعني قسم به ستاره كه فرود آمد كه پيغمبر شما گمراه نشده است.

نصّ ششم أبو بكر أحمد بن موسي بن مردويه كه از جمله متعصّبان اهل سنّت است در كتاب «مناقب» خود روايت كرده‌

كه امّ سلمه را مولائي بود كه لله و مربّي او بود و دشمن علي بود، روزي امّ سلمه او را منع و زجر نمود و گفت: بيا تا تو را از سرّي در باب علي آگاه كنم كه مرتبه او را بداني و از اين امر شنيع بازايستي، حكايتي نقل كرد كه در آخر آن پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) فرمود: «انّ اللّه اختار من كلّ امّة نبيّا و اختار لكلّ نبيّ وصيّا فانا نبيّ هذه الامّة و عليّ وصيي في عترتي و اهل بيتي و امّتي بعدي»؛ يعني از براي هر امتي پيغمبري و از براي هر پيغمبري وصيّي است و من پيغمبر اين امّتم و علي وصي من است بعد از من در عترت و اهل بيت و امّت من.

نصّ هفتم أبو بكر محمّد بن مؤمن شيرازي كه از مشاهير سنّيان است در «رساله اعتقاد» روايت كرده است‌

كه حضرت رسول (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) فرمود:
«من أراد منكم النجاة بعدي و السلامة من الفتن فليتمسّك بولاية علي بن أبي طالب (عليه السّلام) فإنّه الصديق الاكبر و الفاروق الاعظم و هو إمام كلّ مسلم بعدي من اقتدي به في الدّنيا ورد علي حوضي و من خالفه لم يره و لم يرني فاختلج دوني و أخذ ذات الشمال إلي النّار»؛ يعني هركه خواهد كه بعد از من نجات يابد و از فتنه‌ها سالم باشد، بايد كه پناه به علي برد و متمسّك به ولايت علي شود كه اوست صديق اكبر و فاروق اعظم، يعني بزرگترين راست‌گويان و داناترين حكم‌كنندگان و امام هر مسلماني است بعد از من، هركه در دنيا اقتدا به او كند در روز قيامت وارد من شود در كنار حوض من، و هر كه مخالفت او كند او را و مرا نبيند و نظر شفقت من بر او
______________________________
(1) سوره نجم آيه 1
شهاب ثاقب در امامت، ص: 147
نيفتد واو را بگيرند و از دست چپ به جهنّم برند.

نصّ هشتم خوارزمي در «مناقب» خود روايت كرده كه پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) گفت:

وقتي مرا به آسمان بردند و از آنجا به سدرة المنتهي رفتم در پيش خدا ايستادم گفت: يا محمّد گفتم: لبّيك و سعديك. گفت: خلق خود را امتحان كردم، كدام را مطيع‌تر ميداني براي خود در ميان ايشان؟ گفتم: خدايا علي از همه ايشان مطيع‌تر است. گفت: راست گفتي، آيا هيچ‌كس را براي خلافت خود برگزيدي كه حكم تو را به ايشان رساند و كتاب مرا براي ايشان بيان كند؟ گفتم: خدايا تو اختيار كن كه اختيار تو اختيار من است. گفت: من علي را براي تو اختيار كردم، تو او را خليفه و وصي خود كن كه من علم و حكم خود را به او عطا كردم واو امير المؤمنين است به حق و اين نام و اين كلمه هيچ‌كس را بعد از او سزاوار نيست. «يا محمّد عليّ راية الهدي و إمام من أطاعني و نور أوليائي و هي الكلمة الّتي ألزمها المتّقين من أحبّه فقد أحبّني و من أبغضه فقد ابغضني»؛ يعني علي علامت هدايت است و امام هر كسي است كه اطاعت كند مرا، و نور دوستان من است و اوست كلمه‌اي كه من لازم كرده‌ام اطاعت او را بر متقين، دوست او دوست من است و دشمن او دشمن من است.

نصّ نهم نصّي است كه فخر رازي در كتاب «نهاية العقول» روايت نموده‌

كه پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) دست علي (عليه السّلام) را گرفت و گفت: اين خليفه من است بر شما بعد از من، پس بايد امر او را بشنويد و اطاعت او را بكنيد.

نصّ دهم نصّي است كه باز در كتاب مذكور مروي است‌

كه پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) به علي (عليه السّلام) گفت كه: «انت اخي و وصيّتي و قاضي ديني و خليفتي من بعدي»؛ يعني تو برادر مني و وصيّ مني و قضا كننده دين مني و خليفه مني بعد از من.

نصّ يازدهم فخر رازي در كتاب مذكور و اسعد بن حسين بن علي در كتاب «اربعين» روايت كرده‌اند

كه پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) فرمود: «إنّ الارض لا يخلو منّي مادام عليّ
شهاب ثاقب در امامت، ص: 148
حيّاً عليّ في الدنيا عوض منّي بعدي عليّ كجلدي عليّ كلحمي عليّ كدمي في عروقي عليّ اخي و وصييي في اهلي و خليفتي في قومي و منجز عداتي و قاضي ديني»؛ يعني زمين از من خالي نيست مادامي‌كه علي در دنيا است علي در دنيا بعد از من عوض من است، علي مثل پوست من است، علي مثل گوشت من است، علي مثل خون من است در رگهاي من، علي برادر و وصيّ من است در اهل بيت من و خليفه من است در قوم من و وفاكننده وعده‌هاي من و اداكننده دين‌هاي من است.

نصّ دوازدهم محمّد بن مؤمن شيرازي در «رساله اعتقاد» روايت كرده است‌

كه پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) فرمود كه: «ان وصيي و خليفتي و خير من اتركه بعدي و ينجز موعدي و يقضي ديني علي بن أبي طالب (عليه السّلام)»؛ يعني به درستي كه وصي و خليفه من و بهترين كسي كه من بعد از خود او را مي‌گذارم كه وعده‌هاي مرا وفا كند و دين مرا ادا كند علي بن أبي طالب (عليه السّلام) است.

نصّ سيزدهم حافظ محمّد بن مؤمن شيرازي از دوازده تفسير خودشان روايت كرده‌

صخر بن حارث به خدمت حضرت رسول آمده، عرض كرد كه بعد از وفات تو امارت مسلمين و جاي تو با كه خواهد بود؟ فرمود: با كسي كه نسبت او با من مثل نسبت هارون است به موسي، پس در آن وقت نازل شد كه: «عمّ يتساءَلون عن النبإ العظيم الذي هم فيه مختلفون كلّا سيعلمون ثم كلا سيعلمون» «1»؛ يعني اهل مكّه سؤال مي‌كنند تو را از خبر عظيمي كه ولايت و خلافت علي بن أبي طالب (عليه السّلام) است و ايشان در آن اختلاف كرده‌اند، بعضي تصديق خلافت و ولايت او را مي‌كنند و بعضي نمي‌كنند زود باشد كه بدانند كه خلافت او بعد از تو حق است و خواهند دانست ولايت و خلافت او را در وقتي كه در قبر از ايشان سؤال خواهند كرد، پس فرمود: در مشرق و مغرب و برّ و بحر نمي‌ميرد، مگر آن‌كه منكر و نكير از او سؤال مي‌كنند كه: «من ربّك و ما دينك و من نبيّك و من
______________________________
(1) سوره عمّ آيه 1
شهاب ثاقب در امامت، ص: 149
امامك».

نصّ چهاردهم خوارزمي در «مناقب» خود روايت كرده‌

كه پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) فرمود: هر پيغمبري را وصيّ و وارثي بود و به تحقيق كه علي (عليه السّلام) وصي و وارث من است.

نصّ پانزدهم در «صحيح» ترمذي و «سنن» أبي داود و «جمع بين الصحاح السّتة» و «مسند» احمد حنبل و «مصابيح» و «مناقب» ابن مغازلي مروي است كه‌

پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) فرمود: «عليّ منّي و أنا من عليّ لا تؤدّي عنّي الّا انا او عليّ»؛ يعني علي از من است و من از علي و نمي‌رساند از جانب من هيچ حكمي را احدي به غير من يا علي.
و دلالت اين حديث بر اختصاص خلافت به آن حضرت ظاهر است، زيرا كه شكّي نيست كه خليفه بايد احكام پيغمبر را به مردم برساند، پس هرگاه غير علي (عليه السّلام) نبايد احكام پيغمبر را به كسي برساند بايد خلافت مختصّ آن حضرت باشد.

نصّ شانزدهم نصّي است كه ابن أبي الحديد در «شرح نهج البلاغه» روايت نموده‌

است كه حضرت رسول (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) خطاب به حضرت امير (عليه السّلام) نمود كه: «انّه ليس أحد أحقّ منك بمقامي»؛ يعني هيچ كس به جاي من سزاوارتر از تو نيست.

نصّ هفدهم أبو القاسم حسكاني در «شواهد التنزيل» روايت كرده است‌

كه چون آيه «و اتقوا فتنة لا تصيبنّ الّذين ظلموا منكم خاصّة» «1» نازل شد پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) فرمود: «من ظلم عليّا مقعدي هذا بعد وفاتي فكأنّما جحد نبوّتي و نبوّة الانبياء قبلي»؛ يعني كسي كه ظلم كند بعد از من بر علي براي جاي من چنان است كه انكار كرده باشد نبوّت مرا و نبوّت جميع پيغمبران را كه پيش از من بوده‌اند.
و مخفي نماند كه اخباري كه دلالت مي‌كند بر اينكه علي خليفه و امام است در كتب ايشان بي‌حدّ و حصر است و هم‌چنين اخباري كه به لفظ وصيّ و وارث
______________________________
(1) سوره انفال آيه 25
شهاب ثاقب در امامت، ص: 150
رسيده، نيز در كتب ايشان بي‌نهايت است و چون سنّيان از اين اخبار چاره نيافته‌اند، لهذا در اين مقام دو سخن گفته‌اند:
اول اينكه شكّي در خلافت مرتضي علي (عليه السّلام) نيست و خلافت او مسلّم است، امّا چون اين احاديث نصّ در خلافت بلافصل نيستند و اگر چه به عموم شامل باشند، پس مي‌تواند مراد خلافت در مرتبه چهارم باشد.
و سخن دوم ايشان آن است كه مي‌تواند مراد از وصيّ و وارث كه در بعضي اخبار رسيده خليفه و امام صاحب سلطنت نباشد، بلكه وصايت در امور ديگر و وراثت در علم و كمال باشد.
و جواب سخن اول ايشان آن است كه تخصيص كلام بي‌مخصص قطعي جايز نيست به اتفاق ما وشما و چيزي كه مخصّص اين اخبار تواند شد در طرق ما وشما نيست و اگر فرضاً مخصّصي از اخبار در طرق شما باشد كه علي خليفه چهارم است، آن مخصص حجّت بر ما نمي‌تواند شد.
و اگر گويند مخصّص اجماع است گوييم حال اجماع ايشان معلوم شد.
و ايضاً متبادر از امثال احاديث مذكوره در هر لغت ثبوت خلافت و امامت است در تمام اوقات نه بعضي از اوقات زيرا كه هرگاه از كسي پرسند كه بعد از تو جانشين تو كه خواهد بود و بگويد كه: فلان، يا اولًا از پيش خود بگويد كه بعد از من خليفه و قيّم و جانشين و سرپرست بازماندگان من فلان است هيچ‌كس از اين كلام جانشين و خليفه در مرتبه سوم يا چهارم يا پنجم نمي‌فهمد، بلكه از اين كلام چنان مي‌فهمد كه بايد بعد از او بي‌فاصله رجوع به او نمود واو را خليفه و جانشين موصي دانست و تبادر اين معني از اين اخبار دليل قطعي است بر اينكه مراد حضرت پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) نيز اين معني است.
و ايضاً اضافه خليفه به ياءِ متكلّم به تقدير حرف جرّ- چنان كه در بعضي از اخبار مذكوره واقع شده- و دخول لام تعريف بر لفظ خليفه در مثل «انت
شهاب ثاقب در امامت، ص: 151
الخليفة بعدي»- همچنان كه در بعضي اخبار ديگر رسيده- و عموم و اطلاق «من ناصب عليّا علي الخلافة»- همچنان كه در بعضي اخبار ديگر رسيده- و هم‌چنين اضافه امام و وصي و وزير و امثال اين‌ها به ضمائر و معارف- همچنان كه در بعضي ديگر از اخبار رسيده- همه ادله ظاهره و براهين باهره‌اند بر تعريف خبر و اختصاص و انحصار حضرت امير (عليه السّلام) به خلافت حضرت پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم).
و امّا جواب از سخن دوم ايشان آن‌كه اولًا اخباري كه به لفظ خليفه و امام وارد شده است در كثرت به حدّي است كه از براي اثبات مطلوب كافي است و محتاج به اخباري كه به لفظ وصيّ و وارث رسيده است، نيست.
ثانياً مراد از وصيّ و وارث انبياء، وصي و وارث در خلافت و امامت و تبليغ احكام ايشان است به مردمان و اين معني در ميان اهل آن زمان معروف و مشهور بود به نحوي كه احدي شبهه نداشت و از اكثر اخبار مذكوره اين معني در كمال ظهور است و از كلام فصحاء و بلغاء و خطبا و شعرا اين معني نيز ظاهر است و همين شعر عبادةبن الصامت كه در روز سقيفه گفته است دليل ظاهر است بر اين مطلب:
«يا للرجال أخّروا عليّا عن رتبة كان له رضيّا أ ليس كان دونهم وصيّا»؛ يعني اي مردمي كه تأخير انداختند علي را از مرتبه‌اي كه سزاوار ان بود و ديگران را بر او مقدم داشتند، مگر وصايت در ميان ايشان مخصوص به علي (عليه السّلام) نبود كه مرتكب اين عمل شدند.

نصّ هيجدهم نصوص كثيره است كه در خصوص ائمه اثني عشر رسيده است.

از آن جمله در «صحيح» بخاري و در «صحيح» مسلم به يازده طريق و در «جمع بين الصحيحين» به هشت طريق و در «جمع بين الصحاح الستّة» به دو طريق و در «تفسير» ثعلبي به سه طريق و در «مسند» احمد و ساير كتب معتبره ايشان مروي است به الفاظ متقاربه با عدم اختلاف در معني كه حضرت پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) فرمود:
شهاب ثاقب در امامت، ص: 152
«لا يزال أمر الدّين ماضياً ما وليّهم اثني عشر خليفة كلّهم من قريش»؛ و در بعضي از اين طرق به اين نحو است كه:
«إنّ هذا الامر لا ينقضي حتّي يمضي فيهم اثني عشر خليفة كلّهم من قريش»؛ و در بعضي به اين نحو است كه:
«لن يزال هذا الدّين قائماً إلي أن يمضي فيهم اثني عشر خليفة كلّهم من قريش»؛ و در بعضي طرق بدل «الدّين» و «الامر» لفظ «الاسلام» وارد شده.
و حاصل معني اين قسم از اخبار آن است كه دين اسلام منقضي و تمام نخواهد شد تا اينكه دوازده خليفه كه همه ايشان از قريش باشند بر اهل اسلام بگذرند و بر ايشان والي و امام شوند.
و مخفي نيست كه اين اخبار و نصوص، صريحه‌اند بر امامت دوازده امام كه شيعه اماميه ايدهم اللّه قائل به امامت ايشان‌اند، زيرا كه به غير اين دوازده امام ديگر دوازده خليفه كه از قريش باشند متصوّر نيست و به غير اين دوازده خليفه ديگر دوازده نفري نيست كه احدي از اهل اسلام قائل به خلافت ايشان باشد.
و بالجمله دلالت اين اخبار بر خلافت همه ائمه اثني عشر صلوات اللّه عليهم و بطلان خلافت ديگران در نهايت ظهور است، زيرا كه هيچ فرقه از فرق اسلام قائل به خلافت اين عدد از خلفاء يعني عدد دوازده خصوصاً كه همه از قريش باشند و خلافت ايشان مستمر باشد، مادامي‌كه اسلام باقي است، نيستند مگر فرقه اثنا عشريه.
پس به اين احاديث حقيّت مذهب اثني عشريه ثابت و مبرهن مي‌شود و ساير مذاهب ديگر باطل مي‌شود و اهل سنّت چون اين اخبار را نتوانسته‌اند انكار كرد مضطرّ و ناچار شده‌اند و گفته‌اند كه خلفاي اثني عشر عبارتند از: چهار خليفه و امام حسن و هفت نفر ديگر از بني اميه، و بعضي ديگر گفته‌اند كه مراد چهار خليفه است و امام حسن و عبد اللّه بن زبير و عمر بن عبد العزيز و پنج نفر ديگر از
شهاب ثاقب در امامت، ص: 153
بني عباس، و بر هر عاقلي فساد و اختلال اين سخن ظاهر است و همين سخن از ايشان دليل صريح بر بطلان مذهب اين طايفه است.
و از آن جمله ابن أبي الحديد در «شرح نهج البلاغه» از كتاب «حلية الأولياء» روايت كرده است كه پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) فرمود:
«من سرّه أن يحيي حياتي و يموت مماتي و يسكن جنّة عدن التي عرفها ربّي فليوال عليّاً بعدي و ليوال وليّه و ليقتد بالائمّة من بعدي فانّهم عترتي خلقوا من طينتي و رزقوا فهماً وَ عِلماً فويل للمكذّبين من امّتي القاطعين فيهم صلتي لا أنالهم اللّه شفاعتي»؛ و در «فضائل» احمد و «خصائص» نظيري و «نخب» ابن جبير به عوض «يسكن جنة عدن» تا آخر چنين است كه: «يدخل جنّة عدن منزلتي (منزلي) فليتولّ علي بن أبي طالب (عليه السّلام) و لياتمّ بالاوصياء من ولده»؛ و ترجمه اين عبارت آن است كه: هركه خواهد حياتش مثل حيات من باشد، و مماتش مثل ممات من باشد، و در جنّت عدن كه حق‌تعالي به يَدِ قدرت خود آن را ساخته است ساكن شود، بعد از من تولي به علي بن أبي طالب (عليه السّلام) كند و بعد از او تولي و اقتدا به ائمّه و اوصياء (عليهم السّلام) از اولاد او كنند و ايشان را امام خود دانند كه ايشان عترت من‌اند و آفريده شده از طينت من‌اند و حق تعالي فهم و عقل به ايشان عطا نموده است، پس واي بر جمعي از امّت من كه تكذيب ايشان كنند و ميان من و ايشان را قطع كنند، خدا شفاعت مرا به ايشان نرساند.
و از آن جمله احمد حنبل در «مسند» و عماد الدّين شفروه «1» حنفي در كتاب «ناقضات» بخاري روايت كرده‌اند كه پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) به حضرت امام حسين (عليه السّلام) خطاب كرد و گفت:
«أنت سيّد بن السيّد أبو السّادة أنت إمام ابن الامام أبو الأئمّة أنت حجّة بن الحجّة
______________________________
(1) يا شفروه به ريحانة الادب ذيل شرف الدين شفروه رجوع شود.
شهاب ثاقب در امامت، ص: 154
أبو الحجج التّسعة من صلبك تاسعهم قائمهم»؛ تو سيّد و پسر سيّدي و پدر ساداتي وتو امام و پسر امامي و پدر اماماني وتو حجّت و پسر حجّتي و پدر نُه حجّتي كه نُهُم ايشان قائم است به اقامت دين الهي.
و مخفي نيست كه لفظ اخو السيد و اخو الامام و اخو الحجة از كتاب سهواً افتاده است و در روايت مشهوره از كتب شيعه مذكور است.
و از آن جمله اخطب خوارزم ملقب به صدر الائمه حديثي طويلي در نصّ همه اثني عشر كه تصريح به اسماء ايشان شده است، روايت نموده كه معني آن بي‌زياده و نقصان اين است كه پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) فرمود كه: شبي مرا به آسمان بردند، پروردگار فرمود كه: رسول ايمان آورده به آنچه بر او نازل شده من گفتم من ايمان آورده‌ام و همه مؤمنان. حق‌تعالي فرمود: راست گفتي، پس فرمود: اي محمّد كه را در زمين از امّت خود جانشين خود كردي؟ آيا بهترين ايشان علي (عليه السّلام) را جانشين كردي؟ گفتم: بلي يا ربّ. گفت: يا محمّد من يك مرتبه بر زمين نظر كردم وتو را برگزيدم و اسمي از اسم‌هاي خود را از براي تو اشتقاق نمودم و مقرّر كردم كه هيچ‌جا مرا مذكور نكنند، مگر آن‌كه تو را با من مذكور نمايند، پس من محمودم وتو محمّد، بعد از آن مرتبه ديگر بر زمين نظر كردم و علي را برگزيدم و نامي از نام‌هاي خود را براي او بيرون آوردم، پس من اعلي‌ام واو علي اي محمّد من تو را و علي و فاطمه و حسن وحسين و ائمه از اولاد حسين را آفريدم از نوري از نورهاي خودم و ولايت شما را بر اهل آسمان و زمين عرض كردم هر كس قبول او نمود، او در نزد من از جمله مؤمنان است و هر كس قبول نكرد در پيش من از جمله كافران است.
اي محمد اگر بنده‌اي از بندگان اين قدر عبادت كند كه احشايش قطع شود يا مانند انبان (مَشگ) كهنه شود و منكر ولايت شما شود او را نيامرزم تا اقرار به ولايت شما كند، اي محمّد مي‌خواهي ايشان را ببيني؟ گفتم: بلي. گفت: نگاه كن،
شهاب ثاقب در امامت، ص: 155
پس نگاه كردم علي و فاطمه و حسن وحسين و علي بن الحسين و محمّد بن علي و جعفر بن محمّد و موسي بن جعفر و علي بن موسي و محمّد بن علي و علي بن محمّد و حسن بن علي و مهدي را ديدم كه در مكان همواري از نور ايستاده‌اند و نماز مي‌كنند و مهدي در ميان ايشان مانند ستاره‌اي روشن درخشان بود، پس حق‌تعالي فرمود: اي محمّد اين جماعت حجّت‌هاي من‌اند بر خلايق و مهدي از جمله عترت تو انتقام ايشان را بكشد و كينه ايشان را بخواهد به عزّت و جلال خودم، قسم كه اوست حجّت لازم واجب از براي دوستان من كه انتقام‌كشنده است از دشمنان من.
و مخفي نماند كه اخباري كه در كتب معتبره ايشان روايت شده و دلالت بر خلافت و امامت حضرت امير (عليه السّلام) مي‌كند از كثرت به حدّي نيست كه ذكر همه ممكن باشد چه جاي اينكه در امثال اين رساله توان جمع نمود و اخباري كه به لفظ مولي و ولي رسيده است در نهايت كثرت است و مراد از مولا و ولي امام و خليفه است، همچنان كه از سوق اخبار ظاهر است و حديث غدير خم و حديث منزله كه در ميان فريقين متواترند از ادله قاطعه‌اند كه در بعضي از كتب ايشان روايت شده بعد از اين مذكور خواهد شد.
و آياتي كه دلالت بر اين مطلوب مي‌كند نيز در نهايت كثر تند مثل آيه «إِنَّما وَلِيُّكُمُ اللَّهُ» «1» و غير آن از آيات كثيره كه علماء اهل سنّت در كتب معتبره خود نقل كرده‌اند كه در شأن عاليشان امير مؤمنان (عليه السّلام) نازل شده.
و بالجمله آيات و اخباري كه در اين باب رسيده از كثرت عدد به حدّي نيست كه ضبط و جمع آن را توان نمود و در وضوح دلالت به نحوي نيست كه كسي تواند انكار دلالت آن را بكند وهمين قدر كه ما ايراد كرديم از براي صاحبان انصاف كافي است و به همين قدر بر هر ذي شعوري ظاهر و واضح مي‌شود فساد
______________________________
(1) سوره مائده آيه 55.
شهاب ثاقب در امامت، ص: 156
و وهن آنچه را اين مرد و امثال او گفته‌اند كه شيعه را نصّي بر خلافت علي نيست و آن‌چه را در اين باب گفته‌اند خارج از آداب و قواعد بحث و نظر است.

قال: و ما حال مؤنث اين كار يعني اثبات نصّ را از ايشان بر مي‌داريم‌

و به دلائل مقبوله از آنچه به نقل موقوف باشد يا از كتاب ايشان نقل كنيم يا از آن جمله آوريم كه چنان مشهور و متواتر باشد كه ايشان را انكار ميسّر نشود و آن‌چه معقول باشد بايد كه تمامي بر قواعد و آداب علم نظر باشد اثبات مي‌كنيم كه هيج نصّ جليّ از حضرت پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) نصّ بر خلافت هيچ احدي خصوصاً علي مرتضي (عليه السّلام) وارد نشده، بلكه ممتنع است كه نصّي در اين باب باشد و اينك در صدد آن مي‌رويم إن شاء اللّه تعالي پس مي‌گوييم اتفاق ما و ايشان آن است كه بعد از وفات حضرت پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) تمامي انصار در سقيفه بني ساعده كه محل مشاوره انصار بود جمع شدند و در طلب نصب خليفه شدند در ميان خود سعد بن عباده كه رئيس خزرج بود و آن روز در ميان انصار كسي از او بزرگ‌تر نبود، خواستند كه او را به خلافت نصب كنند أبو بكر و عمر و ابو عبيده جراح پيش ايشان آمدند و در باب خليفه بحث كردند خباب بن المنذر كه يكي از اشراف انصار بود گفت: «منّا امير و منكم امير»؛ يعني از شما يك امير باشد و از ما يكي در مهاجران شما امير تعيين كنيد و ما در انصار امير تعيين كنيم و هر يك رئيس از قوم خود داشته باشيم تا خلاف و نزاع از ميان برخيزد، أبو بكر گفت: حضرت پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) فرمود: «الائمة من قريش»؛ انصار قبول كردند و با او بيعت كردند وكار خلافت أبو بكر تمام شد اكنون گوييم معلوم و مقرّر ميان ما و شماست كه أبو بكر مردي تنها و ضعيف بود نه از بني هاشم بود و نه از
شهاب ثاقب در امامت، ص: 157
بني مخزوم كه رؤساي قريشند واو را لشكر و سپاهي نبود و تنها پيش انصار رفت در آن روز و به دليل آن‌كه پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) فرمود كه: ائمه (عليهم السّلام) از قريش باشند انصار را الزام كرده از ايشان بيعت گرفت. اگر نصّ جليّ مي‌بود البته انصار كه لشكر اسلام، ايشان بودند آن را مي‌دانستند چه شيعه مي‌گويند كه حضرت پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) در غدير خم هنگام معاودت از حجة الوداع تمام عرب را جمع كرده بود، بر منبر رفت و حضرت مرتضي علي (عليه السّلام) را با خود به منبر برد واو را خليفه خود ساخت و مردمان را به بيعت او در آورد و در غدير خم تمامي قبايل عرب جمع بودند و از آنجا متفرق شدند به اطراف و مهاجر و انصار تمام با آن حضرت بودند و چون به مدينه رسيد بعد از دو ماه وفات كرد وهم شيعه مي‌گويند كه در سقيفه بني ساعده كه انصار در روز وفات پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) در آنجا جمع شدند و مي‌خواستند كه با رئيس خود سعد بن عباده كه بزرگ خزرج بود بيعت كنند، أبو بكر و عمر رفتند و گفتند پيغمبر فرموده: «الأئمّة من قريش»؛ و همگي قول او را شنيدند، همچنان كه مذكور شد اكنون گوييم در غدير خم البته انصار حاضر بودند، زيرا كه ايشان لشكر اسلام بودند و مدار امر خلافت و پادشاهي بر ايشان بود. پس يقين ايشان بايست آن نصّ را شنيده باشند بلكه البته در غدير در حضور حضرت رسالت پناه با حضرت مرتضي علي (عليه السّلام) بايست بيعت كرده باشند، پس چرا با وجود آن‌كه روزگار بسيار از ميان نرفته بود، ايشان نكث بيعت علي (عليه السّلام) مي‌كردند كه با رئيس خود بيعت كنند، همه كس را معلوم است كه انصار از آن قبيله نبودند كه عهد و بيعت كرده باشند و دو ماه تمام نگذشته باطل كنند و اگر فرض كنيم كه ايشان نكث بيعت كردند، جهت دفع بيعت أبو بكر مي‌توانستند گفت كه با تو بيعت نمي‌كنيم، زيرا كه به حكم پيغمبر با علي بيعت كرده‌ايم وتو هم بيعت كرده‌اي چرا مي‌گفتند: «منّا امير و منكم امير»؛ يعني از ما اميري باشد و از شما كه مهاجريد اميري باشد و چون شيعه با
شهاب ثاقب در امامت، ص: 158
وجود تسليم اين مقدمات دعوي نمي‌توانند كرد كه انصار در آن مجلس اين سخن گفته باشند، پس عاقل متحدّس منصف بي‌غرض را همچون آفتاب روشن شد كه نصّ در خلافت علي (عليه السّلام) نبوده و حضرت امير خود حقّيت اجماع مهاجر و انصار بر خلافت أبو بكر مسلّم داشت، پس دعوي نصّ باطل است و خلافت أبو بكر حق صريح «اطفئ المصباح فقد طلع الصباح» و ما در كتاب «مناظرات سني و شيعه» اين مقصد را در كلام منظوم به غايت مبين [كرده‌ايم] و از آن جمله اين ابيات «كتاب مناظرات» است:
از پس مصطفي به نصّ جليّ‌گر بر امّت خليفه بود، علي
از چه انصار در سقيفه شدندبه طلبكاري خليفه شدند
نصّ اگر بودي از شه ابراركي پس از او مهاجر و انصار
اختلاف و نزاع مي‌كردندبر خلاف اجتماع مي‌كردند اين است دليلي قوي صريح بر اينكه نصّ نبوده- انتهي.
مخفي نماند
كه اين مزخرفات اين مرد همگي ناشي است از محض عصبيّت و جهل و بي‌خبري از آنچه در كتب معتبره و صحاح خودشان رسيده و از حدّ تواتر گذشته، زيرا كه دانستي كه نصوص جليّه كه از كتب ثقات و معتبرين ايشان روايت شده از تواتر بالمعني تجاوز نموده و در صراحت دلالت بر خلافت بلافصل شاه ولايت به حدّي است كه هر صاحب بصيرتي آن را انكار نمي‌تواند نمود و آن‌چه گفته كه اگر نصّ جليّ بر خلافت مرتضي علي (عليه السّلام) مي‌بود بايست در روز سقيفه در باب خلافت منازعه نشود و احدي نگويد كه پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) نصّ بر خلافت علي نموده.
جواب آن اين است كه عظماء و اجله و اهل ديانت از صحابه هيچ‌يك در سقيفه نبودند و اگر بعضي بوده‌اند، البته گفته‌اند كه پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) نصّ بر علي (عليه السّلام) كرد و كسي از ايشان نشنيده است يا از خوف و تقيّه هيچ نگفته‌اند و دليل بر اين
شهاب ثاقب در امامت، ص: 159
مطلب آن است كه سابقاً از اكثر كتب معتبره ايشان و از «صحيح» بخاري و مسلم مذكور شد كه هيجده نفر از مشاهير صحابه و قاطبه بني هاشم از بيعت أبو بكر تخلّف نمودند، زيرا كه امامت را حق علي مي‌دانستند و پاي اين طايفه كه بيرون رود، به غير چند نفر از ارباب غرض و طالبين جاه و بعضي از اغبياء و اجلاف عرب كه از اهل معرفت و تحمّل علوم نبويّه نبودند، ديگر كه باقي مي‌ماند؟ و آيا اين جماعت همان جماعت نيستند كه اجماع بر قتل عثمان كردند و آيا اين جماعت آن جماعتي نيستند كه بر گِرد معاويه طاغي ياغي جمع شدند و آيا اين جماعت امثال جماعتي نيستند كه بيعت با يزيد كافر جاحد شقي كردند و سلاله نبوّت را به ظلم شهيد كردند، اگر اجماع و بيعت ايشان حق باشد بايد قتل عثمان بر حق باشد، زيرا كه دانستي كه ايشاني كه داخل بيعت أبو بكر بودند با علاوه جمعي ديگر داخل در اجماع بر قتل عثمان بودند و همين از براي بطلان مذهب ايشان كافي است و بسياري از ايشان در نزد معاويه بلكه يزيد هم بودند و تخلف از بيعت و اطاعت حضرت امير نمودند اگر در بيعت و اجتماع امثال اين جماعت حجّتي باشد بايست گوساله‌پرستي بني اسرائيل بر حق باشد، زيرا كه بني اسرائيل كه اجماع بر سامري نمودند و گوساله پرستيدند و مخالفت هارون نمودند به اضعاف مضاعف بيش از اين جماعت بودند و حديث متواتر متفق عليه بين الفريقين كه پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) به حضرت امير (عليه السّلام) مي‌فرمود كه: «انت منّي بنزلة هارون من موسي»؛ اشاره واضحه و كنايه صريحه است بر اين كه امير المؤمنين (عليه السّلام) در ميان اين امّت كه مخالفت او را خواهند كرد و اطاعت او را خواهند (نخواهند) نمود مثل حال هارون خواهد بود كه بني اسرائيل مخالفت او را كردند و عبادت گوساله سامري نمودند.
مجملًا مخالفت نمودن بعضي از صحابه يا اكثر، و كتمان نمودن ايشان نصّ را و متمسّك نشدن ايشان به آن، مطلقاً دلالت بر عدم نصّ و حقّيت أبو بكر نمي‌كند
شهاب ثاقب در امامت، ص: 160
زيرا كه جمعي كه رؤساء منافقين بودند به سبب بغض و عداوت آن حضرت يا از جهت حبّ جاه و منصب يا از كشته شدن اقارب و عشاير ايشان در دست مرتضي علي (عليه السّلام) [يا] از جهت حسد و تكبّر نصّ را كتمان كردند و در اخفاي او كوشيدند، اگر مخالفت اين جماعت با علي (عليه السّلام) و اطاعت ايشان مر أبو بكر را دليل بر حقّيت أبو بكر باشد بايد كه معاويه هم بر حق باشد و علي بر بطلان زيرا كه روايت شده كه در جنگ صفين سيزده قبيله از قريش با اهل و عيال خود در نزد معاويه بودند و در خدمت حضرت از قريش بيش از پنج نفر نبودند، محمّد بن أبي بكر و محمّد بن أبي حذيفه خواهرزاده معاويه و هاشم بن عتبه ابن أبي وقّاص و ابو الربيع ابن أبي العاص و جعده بن هبيره.
و نظام معتزلي كه از رؤساي سنّيان است گفته است كه: نصّ بر خلافت علي از جانب رسول به نحوي ظاهر بود كه همه مي‌دانستند، امّا عمر در اخفاي آن و خلافت أبو بكر سعي نمود تا مردم بيعت با أبو بكر كردند و امّا غير رؤسا از ساير مردم اظهار نصوص مي‌كردند و خلافت علي را مي‌دانستند و اين طايفه اكثر ايشان كه قوي‌الايمان بودند مثل هيجده نفري كه از كتب ايشان مذكور شد و قاطبه بني هاشم بر عقيده و رأي خود ثابت ماندند و از تابعيت علي (عليه السّلام) و مخالفت با أبو بكر تخلّف نكردند و تتمه ديگر را فريفتند و دينشان را ربودند، بعضي به جبر و قهر، و برخي را به طمع مال و منصب، و بعضي را به جهت اينكه حضرت امير (عليه السّلام) مشغول غسل و كفن و دفن پيغمبر شده بود و تا چند روز مشغول تعزيه بود، گفتند علي (عليه السّلام) رغبت به خلافت ندارد و دست از امامت كشيده و به اين حيله ايشان را فريب دادند و بعضي را گفتند كه: شما حاضر نبوديد و ما حاضر بوديم، آن نصوصي كه شما شنيده بوديد منسوخ شد و اكثر اين طايفه به جهت ناداني و جهل و بي‌معرفتي از خلافت و امامت زياده از پادشاهي چيزي نفهميده بودند و بعضي با وجود اينكه مي‌دانستند كه امامت و خلافت
شهاب ثاقب در امامت، ص: 161
حق علي (عليه السّلام) است بعد از آن‌كه ديگران به غصب از ميان بردند گفتند: ما رعايائيم، هر كس امير شود ما اطاعت مي‌كنيم، همچنان كه در اكثر ازمنه بسيار اتفاق مي‌افتد كه سلطنت يا حكومت يا مرتبه قضاء و افتاءِ كه لايق شخصي معين مي‌باشد واو احق و اولي مي‌باشد، ديگري صاحب مي‌شود و اكثر مردم مي‌گويند كه: اين حق فلان بود و آن شخصي كه صاحب شد خوب نكرد و به همين اكتفا كنند و بيش از اين اعانتي نكنند و اگر خوفي نداشته باشند، گاه باشد دو سه مرتبه اظهار كنند و چون ببينند كه سخن ايشان از پيش نمي‌رود و نفعي ندارد سلامت خود را غنيمت شمارند و از پي كار خود بروند.
مجملًا هركه به بيعت أبو بكر اعتراف نمود يكي از طوايف مذكوره بود و شيعيان خاص علي (عليه السّلام) كه خواص صحابه بودند بر حق ماندند و مطلقاً اذعان به خلافت أبو بكر ننمودند و بعد از آن‌كه مرتضي علي از مراسم تعزيه رسول اللّه (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) فارغ شد، آن شيعيان در خدمت حضرت امير (عليه السّلام) آمدند و در مجالس و محافل مهاجر و انصار اظهار نصوص نمودند و ائمه جور و اتباع ايشان گفتند: اين‌ها همه راست است و خلافت حق علي است، امّا چون او در خانه نشست و بيرون نيامد ما را گمان شد كه او اراده امارت ندارد و اگر پيش از اين سخنان را مي‌شنيديم مرتكب اين امر نمي‌شديم، امّا حال مردم بيعت كرده‌اند و خلافت منعقد شده و ديگر، علاجي ندارد و جميع علماي حديث و تاريخ اهل سنّت متفق‌اند در اين نقل كه بعد از انعقاد بيعت أبو بكر حضرت امير المؤمنين (عليه السّلام) به مجلس ايشان آمد و فرمود: منصب و عطيه‌اي را كه حق‌تعالي به ما عطا كرده از خانه‌هاي ما به خانه‌هاي خود مي‌بريد و از خدا بترسيد و هيچ‌كس اين سخن را رد نكرد و نگفت كه خدا به شما عطا نفرموده، جوابي كه گفتند اين بود كه: عمر گفت ما دست از تو بر نداريم تا بيعت كني. و بشير بن سعد گفت: چون تو در خانه نشستي ما را گمان شد كه رغبت به سلطنت نداري و اگر
شهاب ثاقب در امامت، ص: 162
پيش از اين، اين سخن را از تو مي‌شنيديم گمان نبود كه دو كس با تو مخالفت كنند و ابو بكر گفت اگر بيعت به من نكني تو را جبر به بيعت نمي‌كنم، پس با وجود اظهار نمودن حضرت امير (عليه السّلام) و بسياري از خواص صحابه و قاطبه بني هاشم مر نصّ بر خلافت را ديگر سكوت بعضي يا بسياري يا اكثر از مردم كه مطلقاً در فعل ايشان حجّتي نيست چه دلالتي بر عدم نصّ دارد.
و از جمله آنچه شاهد عدل و گواه صدق است بر مطلوب اين اشعار است كه قاضي حسين ميبدي شافعي در «شرح ديوان» روايت كرده است از علي بن احمد واحدي از أبو هريره كه او گفت: علي (عليه السّلام) در حضور أبو بكر و عمر و عثمان و طلحه و زبير و عبد الرحمن و فضل بن عباس و عمار ياسر و عبد اللّه مسعود و سلمان و ابو ذر و مقداد گفت:
«لقد علم الاناس بانّ سهمي‌من الاسلام يفضل كلّ سهم
و احمد النّبي أخي و صهري‌عليه الله صلّي ابن عمّي
و إنّي قائد للنّاس طرّاًإلي الإسلام من عرب و عجم
و قاتل كلّ صنديد رئيس‌و جبّار من الكفّار ضخم
و في القران ألزمهم ولائي‌و أوجب طاعتي فرضاً بعزم
كما هارون من موسي أخوه‌كذاك أنا أخوه و ذاك اسمي
لذاك أقامني لهم اماماًو أخبرهم به بغدير خمّ
فما (فمن) منكم يعادلني بسهمي‌و اسلامي و سابقتي و رحمي
فويل ثمّ ويل ثم ويل‌لمن يلقي الاله غداً بظلمي
و ويل ثمّ ويل ثمّ ويل‌لجاحد طاعتي و مريد هضمي
و ويل للذي يشقي سفاهاًيريد عداوتي من غير جرمي»؛ «1» ترجمه اين ابيات آن‌كه:
______________________________
(1) اين اشعار در ديوان علي (عليه السّلام) ياد شده است.
شهاب ثاقب در امامت، ص: 163
به تحقيق كه مردم مي‌دانند نصيب و مرتبه من در اسلام از همه پيشتر و بيشتر است.
و احمد كه پيغمبر خدا است برادر و پدر زن و ابن عمّ من است.
و من همه مردم از عرب و عجم را به اسلام كشيدم.
و هر كافر بزرگ معروف و مشهور را كشتم.
و حق تعالي در قرآن امامت مرا بر مردم لازم گردانيد و اطاعت مرا بر ايشان واجب و فرض عزم نموده.
چنان‌چه هارون برادر موسي بود و من هم برادر پيغمبرم و مسمّي به اين اسمم.
و به اين سبب مرا امام مردم گردانيده و در روز غدير خم به همه ايشان خبر داده.
پس در ميان شما كيست كه در اسلام و فضل و قرابت، عديل و مثل من باشد.
پس عذاب و عقاب پي‌درپي بر كسي باد كه فردا ملاقات كند خدا را در حالتي كه ظلم بر من كرده باشد.
و عذاب و سخط الهي بر كسي باد كه انكار اطاعت من و اراده شكست من كند.
و واي بر شقي محرومي كه اراده عداوت من كند، با وجود بي‌گناهي و بي‌جرمي من.
و ابن مغازلي در «مناقب» روايت كرده است كه حضرت امير المؤمنين (عليه السّلام) در رحبه مردم را جمع نمود و فرمود كه سؤال مي‌كنم از شما به خدا كه هركه آنچه در روز غدير خم از پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) شنيده باشد بگويد به روايت أبي الطفيل سي نفر و به روايت أبو نعيم خلايق بسيار شهادت دادند كه در آن روز پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) فرمود كه: «من كنت مولاه فهذا عليّ مولاه اللهمّ وال من والاه و عاد من عاداه»؛ يعني هركه من مولا يعني متولي امور دين و دنياي اويم علي نيز متولي امور دين و دنياي اوست. خدايا دوست دار هركه او را دوست دارد و دشمن دار هركه او را دشمن
شهاب ثاقب در امامت، ص: 164
دارد.
و در «صحيح» ترمذي مروي است كه زيد بن ارقم گفت: علي در مسجد از مردم سؤال كرد كه به خدا قسم كه هر كس از رسول شنيده باشد كه فرمود: «من كنت مولاه فعليّ مولي اللهمّ وال من والاه و عاد من عاداه»؛ بگويد من از جمعي بودم كه شنيده بودم و مثل ديگران كتمان شهادت كردم، پس چشمم كور شد.
پس از آنچه مذكور شد معلوم شد كه جمع كثيري اظهار نصّ بر علي (عليه السّلام) كردند و جمعي مي‌دانستند و به جهات مذكوره اظهار نكردند و ايشاني كه در بيعت أبو بكر داخل نشدند بسيار بودند.
و امّا تعجّب از حال ايشاني كه بيعت با أبو بكر كردند با وجود كثرت ايشان و عظمت شأن ايشان.
دانستي كه اين جماعت را عظم شأني نبود و كثرت ايشان از كثرت بني اسرائيل كه گوساله سامري پرستيدند و از كثرت قتله عثمان بيشتر نبود، با وجود اينكه كثرت مطلقاً سبب تعجّب و مانع خطا نمي‌تواند بود، زيرا كه حق‌تعالي در مواضع بسيار مذمّت كثرت و مدح قلت نموده مثل:
«و إن تطع أكثر من في الارض يضلّوك عن سبيل اللّه» «1»؛ يعني اگر اطاعت كني اكثر مردم را تو را گمراه كنند.
و مثل: «و أكثرهم للحقّ كارهون» «2»؛ يعني اكثر مردم حق را ناخوش دارند.
و مثل: «و ما وجدنا لاكثرهم من عهد و إن وجدنا اكثرهم لفاسقين» «3»؛ يعني ما از براي بيشتر مردم وفا به عهد نيافتيم و اگر چه اكثر ايشان را فاسق يافتيم.
و مثل: «و قليل من عبادي الشكور» «4»؛ يعني بندگان شاكر من كم‌اند و از اين قبيل
______________________________
(1) سوره زخرف آيه 78
(2) سوره انعام آيه 116
(3) سوره اعراف آيه 102
(4) سوره سبأ آيه 13
شهاب ثاقب در امامت، ص: 165
آيات بسيار است.
و بدان كه آنچه اين مرد مسكين تصريح به آن كرده است از انكار كردن نصّ در روز غدير خم ناشي از كمي تتبّع و عصبيّت است و ما چند طريق از طرق نصّ روز غدير كه در كتب معتبره مشاهير علماي ايشان روايت شده در اينجا ذكر مي‌كنيم تا ارباب انصاف بدانند كه اين جماعت تا چه حدّ بي‌انصاف‌اند.
از آن جمله ترمذي در «صحيح» خود و ثعلبي در «تفسير» از أبو هريره روايت كرده‌اند كه: هركه در روز هيجدهم ذي الحجّة روزه بگيرد ثواب روزه شصت ماه از جهت او نوشته شود و آن روز عزيز است، زيرا كه پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) در آن روز دست علي ابن أبي طالب (عليه السّلام) را گرفت و گفت: «أ لست أولي بالمؤمنين من انفسهم؟» آيا من نسبت به مؤمنان اولي از خودشان نيستم؟ همه گفتند: بلي يا رسول الله (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم). پس گفت: «من كنت مولاه فهذا عليّ مولاه»؛ يعني هر كس من مولاي اويم، پس اين علي مولاي اوست، پس عمر ابن الخطاب گفت: «بخّ بخّ لك يا بن أبي طالب (عليه السّلام) أصبحت مولاي و مولي كلّ مؤمن و مؤمنة» به، به مبارك باد تو را يا علي كه گرديدي مولاي من و مولاي هر مؤمن و مؤمنه. بعد از آن اين آيه نازل شد كه: «اليوم اكملت لكم دينكم و اتممت عليكم نعمتي» «1»؛ يعني امروز دين شما را كامل گردانيدم و نعمت خود را بر شما تمام كردم.
و ايضاً ثعلبي نزديك به همين مضمون مسطور به طريق ديگر از براء بن عازب روايت كرده است و در «جمع بين الصحاح السّتة» نيز به همين مضمون روايت كرده است.
و از آن جمله در «تفسير» ثعلبي مروي است از ابن عباس كه آيه: «يا ايّها الرسول بلغ ما انزل اليك من ربّك فإن لم تفعل فما بلغت رسالته» «2» در شأن
______________________________
(1) سوره مائده آيه 3
(2) سوره مائده آيه 67
شهاب ثاقب در امامت، ص: 166
علي (عليه السّلام) نازل شد و بعد از نزول آيه، حضرت پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) دست علي (عليه السّلام) را گرفت و گفت: «من كنت مولاه علي فعليّ مولاه اللهمّ وال من والاه و عاد من عاداه»؛ و ايضاً ثعلبي به طريق ديگر از سفيان بن عيينه روايت كرده است كه در غدير خم پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) مردم را جمع كرد و گفت: «من كنت مولاه فعليّ مولاه» و چون اين خبر در ميان طوايف و قبايل عرب شايع شد، حارث ابن نعمان فهري به خدمت حضرت رسول (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) آمد و گفت: يا محمّد تو از جانب خدا ما را امر كردي به كلمه توحيد و رسالت خود و پنج وقت نماز و روزه ماه رمضان و حج و ما همه را قبول كرديم و به اين همه راضي نشدي تا اينكه دست پسر عمّ خود را گرفتي واو را بر ما گزيدي و تفضيل دادي و گفتي «من كنت مولاه فعلي مولاه» آيا اين را از پيش خود كردي يا از جانب خدا عزّ و جلّ؟ حضرت فرمود كه: به خداي بي‌شريك قسم كه اين را به امر خدا كردم. پس حارث رو گردانيد و شروع به رفتن كرد و مي‌گفت: خدايا اگر آنچه محمّد (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) مي‌گويد، حق است از آسمان سنگ بر ما بريز يا به عذاب اليم معذب كن، ناگاه از آسمان سنگي عظيم فرود آمد و بر سرش خورد كه از دبرش بيرون رفت و همانجا به جهنّم واصل شد، پس اين آيه نازل شد كه: «سئل سائل بعذاب واقع للكافرين ليس له دافع» «1»؛ يعني سؤال كرد سؤال‌كننده كه عذابي بر كافران نازل كن كه هيچ‌كس آن را دفع نكند.
و ثعلبي در «تفسير» خود مضمون حكايت روز غدير را به چند طريق ديگر سواي آنچه مذكور شد روايت كرده است و حافظ أبو بكر ابن مردويه روايت نموده كه در منزل غدير خم پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) بازوي علي (عليه السّلام) را بلند كرد و از يكديگر جدا نشدند تا آيه «اليوم أكملت لكم دينكم و أتممت عليكم نعمتي و رضيت لكم
______________________________
(1) سوره معارج آيه 1
شهاب ثاقب در امامت، ص: 167
الاسلام ديناً» «2» نازل شد، پس آن حضرت گفت: اللّه اكبر بر اكمال دين و اتمام نعمت و رضاي پروردگار به رسالت من و ولايت علي (عليه السّلام) پس فرمود: «من كنت مولاه فعليّ مولاه اللهمّ وال من والاه و عاد من عاداه و انصر من نصره و اخذل من خذله»؛ پس حسان بن ثابت اذن خواست كه اين حكايت را منظوم كند، حضرت فرمود بگو: «علي بركة اللّه» پس حسان گفت:
«يناديهم يوم الغدير نبيّهم‌بخمّ فاسمع بالنّبي مناديا.
فانّي موليكم نعم و وليّكم‌فقالوا و لم بيدوا هناك التعاديّا.
الهك مولانا و أنت وليّناو لن تجدن منا لك اليوم عاصياً.
فقال له قم يا علي فانّني‌رضيتك من بعدي إماماً و هادياً»؛ يعني ندا داد مردم را در روز غدير خم كه آيا من مولي و ولي شما نيستم؟ مردم گفتند: بلي. و اظهار كراهت نكردند و گفتند: پروردگار تو مولاي ماست وتو وليّ و صاحب اختيار مائي و نخواهي يافت تو احدي از ما را كه عصيان و مخالفت امر تو را بكند، پس پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) فرمود: يا علي (عليه السّلام) برخيز به درستي كه من تو را بعد از خود امام و راهنماي خلايق گردانيدم و به اين راضي شدم.
پس عمر بن الخطاب رسيد و گفت: «هنيئا لك يا عليّ بن أبي طالب (عليه السّلام) أصبحت و أمسيت مولي كلّ مؤمن و مؤمنة»؛ يعني گوارا باد تو را يا علي كه گرديدي مولاي هر مؤمن و مؤمنه.
و همين حديث را به همين مضمون به عينه صاحب كتاب «شرفات الشعراء» در آخر جزو رابع نقل كرده.
و از آن جمله ابن مغازلي شافعي در «مناقب» خود روايت نموده كه در حجّة الوداع حضرت رسول (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) در منزل غدير خم نزول نمود و براي نماز ظهر
______________________________
(2) سوره مائده آيه 3
شهاب ثاقب در امامت، ص: 168
ندا فرمود، روزي بسيار گرم كه از شدت گرما بعضي مردم رداي خود را بر زير پا مي‌گذاشتند و بعضي بر سر مي‌افكندند و بعد از نماز خطبه طويلي خواند و بعد از آن دست علي بن أبي طالب (عليه السّلام) را گرفته، بلند كرد و سه مرتبه فرمود: «من كنت مولاه فعلي مولاه اللهمّ وال من والاه و عاد من عاداه»؛ و باز ابن مغازلي در همين كتاب از براء بن عازب روايت نموده كه در غدير خم پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم)، دست علي (عليه السّلام) را گرفته [گفت:] «أ لستم تعلمون انّي اولي بالمؤمنين من انفسهم أ لستم تعلمون انّي اولي بكل مؤمن من نفسه» آيا نمي‌دانيد كه من نسبت به مؤمنان اولي‌ام از خودشان؟ آيا نمي‌دانيد كه من نسبت به هر مؤمني اولايم از خودش؟ مردم همه گفتند: بلي يا رسول اللّه (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم). سپس فرمود: «من كنت مولاه فعلي مولاه اللهمّ وال من والاه و عاد من عاداه»؛ عمر علي را ملاقات كرد و گفت: «هنيئا لك يا بن أبي طالب اصبحت مولي كلّ مؤمن و مؤمنه»؛ و ايضاً ابن مغازلي همين حديث را به نحو مذكور با اندك تفاوت در الفاظ به طريقي ديگر از زيد بن ارقم روايت نموده.
و ايضاً به طريقي ديگر از ابن [ابي] اوفي روايت كرده و به طريق ديگر از أبي الطفيل روايت كرده و بعد از آن به هفت طريق ديگر آن را روايت كرده است و بعد از نقل آن طرق، گفته است كه حديث غدير خم را صد نفر روايت كرده است و اين حديث ثابت است و علّتي در آن نمي‌بينم و اين فضيلتي است كه مخصوص علي بن أبي طالب (عليه السّلام) است و هيچ‌كس با او در اين شريك نيست.
و از آن جمله در «جمع بين الصحاح السّتة» از «صحيح ترمذي» روايت كرده است كه: پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) دست علي (عليه السّلام) را گرفت و گفت: «يا أيّها النّاس أ لستم تعلمون انّي اولي بالمؤمنين من انفسهم» آيا نمي‌دانيد كه اولايم به مؤمنين از خودشان؟ مردم گفتند: بلي. پس حضرت فرمود: «فمن كنت مولاه فعلي مولاه اللهمّ وال من والاه و عاد من عاداه»؛
شهاب ثاقب در امامت، ص: 169
و نيز در اين كتاب به چند طريق ديگر روايت نموده و از آن جمله صاحب كتاب «استيعاب» همين حديث را به مضمون مذكور يك مرتبه از أبو هريره روايت نموده است ويك مرتبه از بريده روايت كرده است ويك مرتبه از جابر روايت كرده است ويك مرتبه از براء بن عازب روايت كرده است ويك مرتبه از زيد بن ارقم روايت كرده است.
و از آن جمله ابن عقده در كتاب «الولاية» كه به خصوص اين حديث تصنيف كرده است آن را به صد و پنج طريق روايت+ كرده است و محمد بن جرير طبري نيز در كتابي كه به خصوص اين حديث تصنيف نموده، آن را به هفتاد و پنج طريق روايت كرده است و احمد حنبل در «مسند» خود اين حديث را به هشت طريق روايت كرده است و محمّد بن الجزري [الدمشقي] شافعي كه از اكابر اهل سنّت است در كتاب «أسني المطالب في مناقب علي بن أبي طالب (عليه السّلام)» «1» اين حديث را به هشتاد طريق روايت كرده است و اثبات تواتر آن را نموده است و منكر آن را به جهل و عصبيّت نسبت داده است و ابن بطه آن را به بيست و سه طريق روايت كرده است و ابو يعلي موصلي آن را به چند طريق روايت كرده است.
اين حديث را اكثر اكابر اهل سنّت و مشاهير محدّثين ايشان روايت نموده‌اند و آن‌چه از مشاهير علماي ايشان كه در نزد هر متتبّعي ثابت و محقق است كه اين حديث را روايت كرده‌اند تفصيل اسماء ايشان اين است: ثعلبي و ابن مردويه و مسلم و ترمذي و حميدي و طبري و ابن مغازلي و ابي داود سجستاني و ابن عقده و ابن عبد ربّه و احمد بن حنبل و رزين‌بن عبدي و محمد بن جزر شافعي و ابن كثير شامي و ابو المعالي جويني و ابو الحسن دارقطني و ابو شاهين مروي و ابو نعيم اصفهاني و محمّد بن اسحاق و ابو بكر باقلاني و ابو المظفر سمعاني و ابو سعيد خرگوشي و شعبي و زهري و شريك قاضي و نسائي و بلاذري و ابن بطه و ابو بكر بن شيبه و علي بن هلال
______________________________
(1) اين كتاب در ايضاح المكنون ج 1، ص 81 ياد شده است.
شهاب ثاقب در امامت، ص: 170
و مسعود [ي] و رازي و ديگران نيز اين حديث را روايت كرده‌اند.
و بعضي آن را به صد و بيست و پنج طريق روايت نموده‌اند.
و بعضي ديگر آن را به صد و پنجاه طريق روايت نموده‌اند.
و بسياري از علماي اهل سنّت به خصوص ضبط طرق اين حديث كتاب علي حده تصنيف نموده‌اند، همچنان كه هر يك از طبري و ابن عقده كتابي در ضبط طرق اين حديث تأليف نموده‌اند و آن را مسمّي به كتاب «الولاية» نموده‌اند و علي بن هلال كتابي تصنيف كرده و آن را به كتاب «الغدير» مسمّي نموده و احمد بن محمّد بن سعيد كتابي تصنيف كرده و آن را كتاب «من روي خبر الغدير» نام گذاشت و رازي كتابي تصنيف نموده و آن را كتاب «اسماء رواة هذا الخبر علي حروف المعجم» اسم گذاشته و مسعود كتابي ساخته و آن را به كتاب «رواة هذا الخبر و طرقها» موسوم نموده و ابن كثير شافعي در تاريخ خود گفته كه از محمّد بن جرير طبري شافعي كتابي ديدم در دو جلد بزرگ كه طريق اين حديث را جمع نموده بود و ابو المعالي جويني گفته است كه در بغداد كتابي ديدم مشتمل بر طرق روايات اين خبر و بر آن كتاب نوشته بود كه مجلّد بيست و هشتم از طرق: «من كنت مولاه فعلي مولاه».
مجملًا همچنان كه بسياري از علماء گفته‌اند، در اسلام هيچ خبري به اين شهرت و كثرت روات نيست و اين ظاهر است كه زيرا كه مجمعي به كثرت مجمع روز غدير نبوده و هيچ مطلبي اين قدر دواعي بر نقل نداشته و جمعي از علماء گفته‌اند كه از براي علي بن أبي طالب (عليه السّلام) در روز غدير شصت هزار شاهد است و بعضي گفته هشتاد و شش هزار شاهد است و اين اشاره به آن است كه صحابه و مردماني كه از اطراف جمع شده بودند در آن روز به اين عدد بوده‌اند و شبهه نيست كه امري كه در حضور اين جمع كثير وجم غفير به ظهور رسد البته متواتر مي‌باشد و از اين جهت كم كسي است از علماء اهل سنّت كه آن را
شهاب ثاقب در امامت، ص: 171
روايت نكرده است، پس هركه منع تواتر آن را كند مثل شارح مقاصد و غير او از متكلّمان اهل سنّت و مثل اين مرد بي‌چاره مسكين كه نمي‌دانم كيست واصلش از كجاست و از همه چيز عاري و بي‌تتبع است، ناشي است از عدم تتبع يا از عصبيّت و عناد و لا محاله انكار اين حديث از قبيل انكار بلاد ثابته و وقايع ماضيه و لا اقل مثل انكار وقوع حجّة الوداع را كرده است زيرا هر كه نقل حجّة الوداع را كرده است نقل حديث غدير خم را نيز كرده است و نقل نكردن بخاري آن را قادح در تواتر و صحت آن نيست بلكه مشعر از عصبيت و عناد بخاري است و آن‌چه بعضي گفته‌اند كه مسلم نيز نقل نكرده است اشتباه است و در كتاب «نهج الايمان» «1» كه از تصانيف يكي از اعاظم و عدول علماي شيعه است مذكور است كه در صحيح مسلم در جزء رابع بعد از دوازده ورق ذكر حديث يوم الغدير واقع است.
مجملًا انكار اين حديث از قبيل انكار بديهيات است، چگونه مي‌تواند حديثي كه مشايخ شيعه همگي نقل كنند و اكثر مشايخ سنّيان نيز نقل كنند، دروغ باشد با وجود اينكه بسياري از مشاهير شعراء عرب آن را منظوم نموده، نقل حسان بن ثابت و ابياتش مذكور شد و مثل دعبل و ابو نواس و قيس بن سعد بن عباده انصاري و عمر بن عاص وزاهي و كميت و غير ايشان.
و مروي است از پسر كميت كه گفت: پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) را در خواب ديدم فرمود: قصيده پدرت را بخوان، من شروع نمودم به خواندن و چون به اين شعر رسيدم كه:
«و لم أر مثل ذاك اليوم يوماًو لم أر مثله حقّاً اضيعا»؛ يعني نديدم مثل روز غدير روزي را و نديدم مانند آن چنان حقّي ثابت كه ضايع شود.
______________________________
(1) در ذريعه حرف ن ياد شده است
شهاب ثاقب در امامت، ص: 172
حضرت گريه بسياري كرد و فرمود: پدرت راست گفت: مثل اين حقّي نديدم كه ضايع شده باشد.
و قيس بن عباده انصاري در صفين گفته است:
«قلت لما بغي العدوّ عليناحسبنا ربّنا و نعم الوكيل»؛ يعني چون‌كه دشمن بر ما زورآور شد، گفتم خدا ما را كافي است واو نيكو وكيلي است از براي ما.
«حسبنا ربّنا الذي فتح البصرةبالامس و الحديث طويل»؛ و كافي است ما را پروردگاري كه ديروز فتح بصره را به ما كرامت كرد.
«و عليّ إمامنا و إمام‌لسوانا أتي به التنزيل.
حين قال النّبي من كنت مولاه‌فهذا علي مولاه خطب جليل.
إنّ ما قاله النّبيّ حتم‌علي الأمّة ما فيه قال و قيل»؛ و علي امام ما و امام هر كسي است، همچنان كه از جانب پروردگار نازل شد در وقتي كه پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) فرمود: هركه من مولاي اويم اين علي (عليه السّلام) نيز مولاي او است. و به درستي كه آنچه پيغمبر (عليه السّلام) فرموده واجب است بر امّت كه آن را قبول كنند و راه گفتگويي در آن نيست.
و چون كه وقوع اين حكايت ثابت شد به نحوي كه انكار آن را نمي‌توان نمود، مي‌گوييم كه شبهه نيست كه اين حكايت صريح در امامت آن حضرت است، زيرا كه حضرت رسول (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) اول فرموده كه آيا من اولي به مؤمنين نيستم از نفسهاي ايشان؟ و شبهه نيست كه اولي- و ساير عبارات به حسب اختلاف روايات كه به اين معني است به معني اولي به تصرف در جميع امور دين و دنيا است و بعد از آن‌كه مردم تصديق اولويت حضرت رسول (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) نمودند، آن حضرت تفريع بر اين كردند كه: «پس هركه من مولاي اويم علي هم مولاي اوست» و نظر به اين تفريع بايد مولي هم به معني اولي به تصرف در جميع امور دين و دنيا باشد والا كلام
شهاب ثاقب در امامت، ص: 173
لغو خواهد شد و اولي به تصرف در جميع امور دين و دنيا نيست مگر امام و خليفه او و شاهد بر اين معني امور بسياري ديگر نيز هست كه بعد از اين مذكور مي‌شود.
و مخفي نماند كه متأخرين اهل سنّت از راه اضطرار بعضي انكار تواتر و صحّت اين حديث را كرده‌اند و فساد اين در غايت ظهور است بعد از اطلاع بر آنچه مذكور شد، زيرا كه دانستي كه از آنچه ما ذكر كرديم قريب به چهل نفر از اكابر مشايخ ايشان در كتب معتبره خود اين حديث را نقل كرده‌اند و اكثر ايشان آن را به طرق متعدّده روايت كرده‌اند و هر يك از طرق اكثر ايشان به انفراده به حدّ تواتر است، چه جاي آن‌كه همه طرق ملاحظه شود و با وجود اين هرگاه اين حديث متواتر صحيح نباشد، نمي‌دانم ديگر چگونه مي‌تواند شد كه در عالَم خبري صحيح و متواتر باشد.
و چون اكثر متأخرين ديده‌اند كه انكار اين حديث و منع صحت و تواتر آن مكابره است، گفته‌اند شبهه در صحت وقوع اين حكايت نيست، ليكن «مولي» در لغت به ده معني آمده است.
اول به معني اولي به تصرف در امور دين و دنيا كه به معني امام و خليفه است.
دوم به معني سيّد مطاع.
سوم به معني ناصر.
چهارم به معني مالك رزق.
پنجم به معني معتق، يعني آزادكننده.
ششم به معني معتَق يعني آزاد كرده شده.
هفتم ابن عمّ.
هشتم ضامن جريره.
نهم همسايه.
شهاب ثاقب در امامت، ص: 174
دهم حليف يعني هم قسم در بعضي امور.
و مي‌تواند شد كه مولي در اين حديث به معني اول يعني اولي به تصرف در جميع امور كه مرادف امام و خليفه است نباشد، بلكه مراد يكي از معاني ديگر باشد.
و فساد و ضعف اين سخن بر هر ذي شعوري ظاهر است به چندين وجه:
اول آن‌كه دانستي كه «ولي» در اينجا به معني اولي به تصرف در جميع امور دين و دنيا است، همچنان كه شأن نبي است و بعد از آن‌كه پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) فرمود: «الست اولي بكم»؛ بر آن عطف و تفريع نمود كه: «فمن كنت مولاه فعلي مولاه»؛ و هر اهل زباني مي‌فهمد كه اين عطف و تفريع دليل صريح است بر اينكه مراد از مولي در هر دو موضع بايد به معني اولي باشد و به معاني ديگر نمي‌تواند شد و الا لازم مي‌آيد عطف و تفريع لغو باشد و لازم مي‌آيد اغراء به جهل، زيرا كه آن معاني ديگر اصلًا به ذهن نمي‌آيد.
و اگر كسي گويد معني سيّد مطاع بسيار بعيد نيست كه مراد باشد گوييم سيّد مطاع علي الاطلاق نيز به معني اولي به تصرف در جميع امور است كه مرادف خليفه است و ساير معاني مذكوره هيچ مناسبت به مقام ندارد.
دوم اينكه اين همه اهتمام به شأن تبليغ و رساندن اين امر به نحوي كه جبرئيل مكرّر نازل شد و از جانب پروردگار تهديدي به آن شدت آورد و حق تعالي فرمود: اين امر را برسان كه اگر نرساني تبليغ رسالت نكرده خواهي بود و حق تعالي ضامن عصمت و محافظت آن حضرت از دشمنان شد، دليل صريح و نصّ قاطع است كه مراد از اين امر نيست مگر امامت و خلافت و هيچ عاقلي تصور مي‌كند كه اين همه تهديد و سعي در تبليغ به نحوي كه در اثناي راه به منزل نرسيده در روزي به آن گرمي كه پا بر زمين نتوانست گذاشت و از شدت حرارت آفتاب سر بر نتوان داشت. پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) فرود آيد و تبليغ آن را بكند بر
شهاب ثاقب در امامت، ص: 175
اين باشد كه بگو علي (عليه السّلام) ناصر يعني ياري كننده شما است يا ابن عمّ تو است يا همسايه و همقسم يا آزادكننده و يا آزاد كرده شده يا مالك رزق يا ضامن جريره است، نمي‌دانم كدام ذي شعور اين تصوّر را مي‌كند.
سوم آن‌كه دانستي كه اكثر علماي ايشان نقل كرده‌اند كه بعد از وقوع اين حكايت آيه: «اليوم اكملت لكم دينكم و اتممت عليكم نعمتي الآية» «1»؛ نازل شد و شبهه نيست كه اكمال دين و اتمام نعمت و رضاي الهي به اسلام (نسبت اين مدخليّت) با هيچ‌يك از (نبوّت) امور مذكوره سواي امامت و خلافت [مناسبت] ندارد و اين از بديهيات ظاهره است. «2»
چهارم آن‌كه بعد از وقوع اين حكايت اصحاب مي‌آمدند و حضرت امير (عليه السّلام) را تهنيت مي‌نمودند و از وقت ظهر تا وقت عشاء مشغول تهنيت بودند، خصوص عمر كه ايشان تصريح نمود كه: «اصبحت مولاي و مولي كلّ مؤمن و مؤمنه»؛ همچنان كه از اكثر طرق مذكوره ثابت شد و ظاهر است كه تهنيت مناسبت با هيچ‌يك از معاني مذكوره سواي خلافت و امامت ندارد و مؤيد و مؤكد اين است قضيّه حارث فهري و تهنيت و اشعار شعرا و قول حسان بن ثابت: اماماً و هادياً و تصريح كُميت در اشعار خود كه: «و لم أر مثله حقّاً اضيعا»؛ و عجب اينكه بعضي از متعصّبين اهل سنّت و جاهلين به وضع ولغت از راه جهل و عصبيت گفته‌اند كه مولي به معني اولي نيامده است. زيرا كه مولي بر وزن مفعل است و اولي صيغه افعل تفضيل است و استعمال مفعل به معني افعل تفضيل جايز نيست شارح مقاصد با وجود عصبيّت اعتراف به فساد اين قول نموده است و گفته است كه كسي نمي‌گويد كه مولي از صيغ تفضيل است، بلكه مي‌گويند اسمي است به معني اولي و دليل بر اين تصريح ائمه لغت است از آن جمله أبو عبيده در
______________________________
(1) سوره مائده آيه 3
(2) دو عبارتي كه در پرانتز قرار گرفته مبهم است.
شهاب ثاقب در امامت، ص: 176
كتاب «تفسير القرآن» در تفسير مولي در آيه «مأويكم النّار هي مولاكم» «1» گفته است: «اي هي اولي بكم» و ابو بكر انباري در كتاب «تفسير المشكل» گفته است: «المولي و الولي الاولي بالشي‌ء» و فراء در كتاب «معاني القرآن» گفته است: «ان المولي و الولي في لغة العرب واحد» و مبرّد گفته است: «الولي هو الاحق و الأولي و مثله المولي»؛ و در اشعار شعراي مشهور مثل لبيد و اخطل غير ايشان بسيار مولي استعمال در اولي شده است، به نحوي كه متبادر از لفظ مولي اولي است، همچنان كه بر ارباب تتبع و اطلاع مخفي نيست.
و بعضي ديگر از سنّيان مضطرّ شده‌اند و گفته‌اند شبهه نيست مولي به معني اولي آمده است، ليكن مي‌تواند شد كه مراد اولي به تصرف در جميع امور كه مرادف امام است نباشد، بلكه اولي در بعض امور باشد.
و جواب اين سخن واهي آن است كه وجوه مذكوره از.
عطف نمودن جمله «فمن كنت مولاه» بر جمله «الست اولي بكم».
و نزول آيه: «اليوم اكملت الآية».
و تهديد شديد در تبليغ.
و تهنيت صحابه.
و غير آن از وجوه مذكوره ادلّه باهره‌اند بر اينكه مراد اولي به تصرف در جميع امور است.
با وجود اينكه اگر مراد اولويت در بعضي امور باشد لازم مي‌آيد اغراء به جهل زيرا كه آن بعض معلوم شما و ما نيست كه چيست، وشما هم تعيين آن را نكرده‌ايد و چگونه مي‌تواند شد كه چنين اساسي برپا شود از براي امري كه هيچ‌كس نداند كه آن امر چيست.
و از آنچه مذكور شد ثابت و محقق شد كه انكار اصل اين حديث يا انكار
______________________________
(1) سوره حديد آيه 15
شهاب ثاقب در امامت، ص: 177
دلالتش بر مطلوب نمي‌تواند كه باعثي به غير جهل و عصبيّت داشته باشد «و الحمد للّه علي تأييده».

قال: اكنون دليلي اقامه كنيم و نقلي آوريم از كتب شيعه كه دلالت كند بر اينكه بودن نصّ محال است.

بدان كه سيّد رضي موسوي كه برادر علم الهدي سيّد مرتضي است و از اكابر شيعه است در كتاب «نهج البلاغه» در فصل كتب مرتضويه روايت مي‌كند، كلامي از آن حضرت به اين عبارت:
«و من كتاب له عليه السلم إلي معاويه لقد بايعني القوم الذين بايعوا ابا بكر و عمر و عثمان علي ما بايعوهم عليه فلم يكن للشاهد أن يختار الغير و لا للغائب أن يردّ و إنّما الشوري للمهاجرين و الانصار فان أجمعوا علي رجل فسمّوه اماماً كان ذلك للّه رضي فان خرج من امرهم خارج بطعن أو بدعة ردوه إلي ما خرج منه فان أبي قاتلوه علي اتّباعه غير سبيل المؤمنين و ولّاه اللّه ما تولّي»؛ «1» يعني از جمله كتابي كه حضرت مرتضي علي (عليه السّلام) به معاويه نوشته است اين است كه: آن جماعتي كه با من بيعت كرده‌اند همان قوم‌اند كه با أبو بكر و عمر و عثمان بيعت كرده‌اند بر آن نحوي كه با ايشان بيعت كرده‌اند، پس حاضر را نمي‌رسد كه غير آن را اختيار كند و غايب را نمي‌رسد كه رد كند و نيست مشورت و رأي، مگر از براي مهاجر و انصار يعني ايشان اصحاب رأي و مشورت‌اند و غير ايشان را در امر خلافت و امامت و نصب ائمه راهي نيست، پس اگر مهاجر و انصار اتفاق بر مردي كردند واو را امام نام كردند، آن موجب رضاي خداست، پس اگر از امر ايشان كسي بيرون رود به سبب طعني كه نسبت
______________________________
(1) نهج البلاغه نامه ششم. شهاب ثاقب در امامت، ص: 178
به آن خليفه دهد يا امر بدعتي پديد آورد بايد او را رد كند به سوي چيزي كه از آن بيرون رفته، پس اگر ابا كند بايد با او مقاتله كند بر اينكه تابع غير سبيل مسلمين شده است و خداي تعالي او را توليه كند به آنچه خود متولي آن شده، يعني جزاي او را خواهد داد به واسطه آن عمل بد كه كرده است.
اين است عبارت ترجمه نهج البلاغه و اگر عاقل منصف تأمل در معاني الفاظ مبارك مرتضي علي (عليه السّلام) كند كه در اين كتاب درج فرموده‌اند كه آن حضرت به حقّيت خلافت أبو بكر و عمر و عثمان قائل شده و اعتراف نموده كه اجماع در امر خلافت سند است و شيعه خود مسلّم مي‌دارند كه خلافت اين هر سه خليفه به اجماع مهاجر و انصار شده چنان‌چه در نصّ اين كتاب مندرج است و چون علي (عليه السّلام) اجماع ايشان را سند معتبر دانسته باشد، پس خلافت ايشان حق باشد به ترتيب و چون خلافت ايشان حق باشد به اجماع بايد نصّ بر خلافت علي (عليه السّلام) البته معدوم باشد و الا لازم آيد كه اجماع مسلمانان بر خلافت نصّ جليّ حضرت پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) واقع شده باشد و اين محال است.
پس وقوع نصّ محال باشد و اين دليل در غايت احكام و وضوح است و چون مستفاد از نصّ كلام مرتضوي است و به روايت كسي كه ايشان او را ثقه مي‌دانند، البته شيعه بايد او را قبول كند كه نصّ جليّ نبوده و چون او را قبول كند بر حسب محاكمه سابقه او را قبول بايد كرد كه خلافت أبو بكر صدّيق حق است و اين است مطلوب- انتهي.
مخفي نماند
كه اين بي‌چاره مسكين در استدلال به عبارت مذكوره از «نهج البلاغه» تبعيّت مير مخدوم صاحب «نواقص» نموده و تابع مانند متبوع يا از قلت مدرك (درك) يا از راه عصبيت غافل شده كه اين كلام از جناب مستطاب امير مؤمنان (عليه السّلام) بر سبيل الزام بر معاويه ياغي طاغي صادر شده، زيرا كه چون معاويه خلافت أبو بكر و عمر را مسلّم داشت و دليل بر خلافت ايشان يعني
شهاب ثاقب در امامت، ص: 179
اجماعي كه ايشان دعوي مي‌كنند به عينه قائم در خلافت مرتضي علي (عليه السّلام) بود و قيام اين دليل [را] در خلافت مرتضي علي (عليه السّلام) معاويه نيز قايل بود و انكار نمي‌توانست نمود، لهذا آن حضرت استدلال به آن نمود و فرمود: هركه با أبو بكر و عمر و عثمان بيعت كرد با من نيز بيعت كرد، اگر بيعت مردم حجّت نيست، چرا به خلافت أبو بكر و عمر و عثمان قائلي و اگر حق است بايد خلافت من نيز حق باشد و اگر آن حضرت استدلال به نصّ مي‌فرمود معاويه مانند طاغيان ديگر انكار مي‌نمود و هر كه ملاحظه اين عبارت كند و عارف به كلام عرب باشد مي‌داند كه اين كلام مشعر بر بطلان خلافت خلفاء ايشان است با وجود اينكه فرموده است كه شوري از براي مهاجرين و انصار است، پس اگر اجماع بر مردي كنند، خوشنودي خدا در آن خواهد بود و شبهه نيست كه اين عبارت صريح است در اينكه آنچه رضاي خدا در آن است، اجماع و اتفاق جميع مهاجرين و انصار است و در پيش معلوم شد كه اجماع جميع مهاجرين و انصار بر خلافت أبو بكر منعقد نشد، بلكه جمع كثيري مخالفت كردند.
و مخفي نماند كه چون اين مرد اعتراف نموده است كه «نهج البلاغه» از كلام حضرت امير المؤمنين (عليه السّلام) است و گفته است كه كسي كه تأمل در «نهج البلاغه» كند، مي‌داند كه حضرت امير (عليه السّلام) قائل به حقّيت خلافت أبو بكر بوده است، مي‌گوييم ما بحمد اللّه سبحانه تأمّل در عبارات «نهج البلاغه» نموده‌ايم، بلكه عمر خود را در مطالعه آن صرف نموده‌ايم و خدا گواه است كه اصلًا به عبارتي بر نخورده‌ايم كه دلالت بر حقّيت خلافت خلفاء شما كند، بلكه اكثر كلمات آن حضرت در اين كتاب و در ساير خطب مباركه آن عالي‌جناب صريح الدلاله است بر اينكه آن حضرت بعد از پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) خلافت را بلافاصله حق خود مي‌دانست و ايشان را ظالم و غاصب مي‌دانست و خود را مظلوم و مقهور مي‌دانست، از آن جمله خطبه شقشقيه با بعضي ديگر از خطب و مكاتيب آن
شهاب ثاقب در امامت، ص: 180
حضرت كه مذكور شد، دلالت آن بر بطلان خلافت خلفاء ثلاثه و بودن خلافت حقّ صرف آن حضرت به نحوي نيست كه كسي انكار آن تواند كرد و ما بعضي ديگر از عبارات خطب آن حضرت از كتاب «نهج البلاغه» و از بعضي خطب ديگر آن حضرت كه مشايخ ايشان نقل كرده‌اند در اينجا نقل مي‌كنيم كه بر عقلا ظاهر شود كه اين جماعت به چه حدّ بي‌انصاف و بي‌شرم و حيااند كه با وجود اين عبارات در «نهج البلاغه» بازمي‌گويند كه هركه تأمل در «نهج البلاغه» كند مي‌فهمد كه علي (عليه السّلام) قائل به حقّيت خلفاء ثلاثه بوده است و خود را خليفه نمي‌دانسته است.
از آن جمله در بعضي خطب «نهج البلاغه» فرموده است:
«حتّي إذا قبض اللّه رسوله (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) رجع قوم علي الاعقاب و غالتهم السبل و اتّكلوا علي الولائج و وصلوا غير الرحم و هجروا السبب الّذي أمروا بمودّته و نقلوا البناءِ عن رصّ اساسه فبنوه في غير موضعه معادن كلّ خطيئة و ابواب كلّ ضارب في غمرة قد ماروا في الحيرة و ذهلوا في السّكرة علي سنّة من آل فرعون من منقطع إلي الدّنيا راكن او مفارق للدّين مبائن»؛ «1» يعني روزي كه حق‌تعالي پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) را به جانب خود برد جماعتي از دين برگشتند و آراء باطله ايشان را از صراط مستقيم بيرون برد و اعتماد بر رأي‌هاي فاسد خود با اقارب و خويشان خود نمودند و غير رحم را وصل كردند و سببي كه مأمور به دوستي و پيروي او بودند، ترك كردند و بنا را از پايه مستحكم خود برداشتند و در غير موضع خودش گذاشتند، يعني بيگانگان رسول را به جاي او نشانيدند و اهل بيت او را كه مأمور به مودّت و پيروي ايشان بودند واگذاشتند، اين جماعت معدن هر خطا و تباهي‌اند و ابواب هر جهل و گمراهي‌اند در لجه تردد و حيرت دست و پا مي‌زنند و در وادي مستي غافل و سرگردان مي‌روند، مثل
______________________________
(1) خطبه دوم نهج البلاغه.
شهاب ثاقب در امامت، ص: 181
آل فرعون كه بر اين طريقه بودند و جمعي از ايشان دنياپرستان‌اند كه بالكلّيه مشغول دنيا شده‌اند ودل بر آن نهاده‌اند و جمعي ديگر، دين از دست داده‌اند و بالمره ترك آن را نموده‌اند و از آن جدا گرديده‌اند.
و از آن جمله در «نهج البلاغه» اين خطبه نيز مذكور است و اين خطبه در وقتي كه خلافت به او منتقل شده فرمودند:
«و زرعوا الفجور و سقوه الغرور و حصدوا الثبور لا يقاس بآل محمّد (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) من هذه الامّة أحد و لا يسوي بهم من جرت نعمتهم عليه أبداً هم أساس الدّين و عماد اليقين اليهم يفيي‌ء الغالي و بهم يلحق التالي و لهم خصائص حقّ الولاية و فيهم الوصيّه و الوراثة الآن قد رجع الحقّ إلي اهله و نقل إلي منتقله»؛ «1» يعني به درستي كه اين جماعت تخم فجور كشتند و باب غرور پروردند و حاصل هلاكت درويدند، احدي از اين امّت به آل محمد (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) نمي‌ماند و كسي كه به نعمت ايشان پرورده شده باشد مساوي ايشان مي‌تواند شد؟ ايشان‌اند اساس دين و ستون يقين هر كس پيشي بر ايشان گرفته باشد، بايد عنان به جانب ايشان برگرداند و هر كس از ايشان پس مانده، بايد به ايشان ملحق شود و خواص ولايت به حق مخصوص ايشان است و وصايت و وراثت پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) منحصر در ايشان است، حال، حق به اهلش رسيد و به محل خود منتقل گرديد.
و اين عبارت از هر صريحي، اصرح است در اينكه: هركه پيش از آن حضرت متصدّي امر خلافت و امارت بود ظالم و غاصب بود و منكر اين، قابل تخاطب نيست.
و از آن جمله در «نهج البلاغه» مذكور است كه در اثناء خطبه كه مي‌فرمودند، فرمود: «طاعتي سبقت بيعتي»؛ يعني وجوب اطاعت من سبقت داشت بر بيعت من، يعني مردم بايست بعد از پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) بلافاصله با من بيعت كنند و از آن
______________________________
(1) خطبه 146 نهج البلاغه.
شهاب ثاقب در امامت، ص: 182
وقت تا حال تارك واجب بودند و دلالت اين فقره بر اختصاص خلافت به او و بطلان خلافت ديگران محتاج به بيان نيست.
و از آن جمله اين خطبه در «نهج البلاغه» مذكور است:
«و قد قال لي قائل انّك يا بن أبي طالب (عليه السّلام) علي هذا الامر لحريص فقلت بل انتم و الله أحرص و أبعد و إنّي أخصّ و أقرب و إنّما طلبت حقاً لي و أنتم تحولون بيني و بينه و تضربون وجهي دونه فلمّا قرعته بالحجة في الملاء الحاضرين بهت لا يدري ما يجيبني به اللهمّ انّي استعديك علي قريش و من أعانهم فانّهم قطعوا رحمي و صغّروا عظيم منزلتي و أجمعوا علي منازعتي امراً هولي ثمّ قالوا الا انّ في الحق أن تأخذه و في الحقّ أن تتركه»؛ «1» يعني از آن قوم به من گفت كه: اي پسر ابو طالب تو بسيار بر اين امر، يعني بر خلافت حريصي و شوق بسياري به آن داري، من گفتم كه: به خدا قسم شما از من حريص‌تريد و حال اينكه شما دورتريد و من سزاوارتر و نزديكترم، من ميراث و حق خود را طلبيدم وشما به ناحقّ ميان من و حق من حائل مي‌شويد و بر روي من مي‌زنيد و مرا دفع مي‌كنيد، پس چون در ميان گروه حاضرين من اتمام حجّت بر او يعني بر أبو بكر كردم مبهوت شد و نمي‌دانست، چه جواب از من بگويد. خدايا انتقام من از قريش و هر كه ياري ايشان كرد بكش، كه ايشان قطع رحم من كردند و منزله بزرگ مرا حقير شمردند و اتفاق بر منازعه من كردند و امري كه مخصوص من بود از من به ناحقّ ربودند، پس به اين اكتفا ننموده و گفتند: حق ما اين است كه بگيريم و حق تو اين است كه دست برداري.
و بر هر ذي شعوري مخفي نيست كه دلالت اين خطبه بر اختصاص خلافت بعد از حضرت رسالت به آن حضرت و بطلان رياست ديگران كه مقدم بر او بودند از آفتاب انور روشن‌تر است.
______________________________
(1) نهج البلاغه خطبه 167.
شهاب ثاقب در امامت، ص: 183
و ايضاً اين خطبه از كلام آن حضرت علي حده در «نهج البلاغه» مذكور است:
«اللهمّ انّي استعديك علي قريش فانّهم قد قطعوا رحمي و أكفئوا إنائي و أجمعوا علي منازعتي حقّا كنت أولي به من غيري فقالوا ألا إنّ في الحقّ أن تأخذه و في الحق أن تمنعه فاصبر مغموماً أو مت متأسّفاً فنظرت فاذا ليس لي رافد و لا ذابّ و لا مساعد إلّا أهل بيتي فضننت بهم عن المنيّة فاغضيت علي القذي و جرعت ربقي علي الشجي و صبرت من كظم الغيظ عليّ أمرّ من العلقم و آلم للقلب من حزّ الشفار»؛ «1» يعني بار خدايا انتقام مرا از قريش بگيرد، به درستي كه ايشان قطع رحم من كردند و ظروف مرا نگون نمودند و بر روا فكندند و اتفاق نمودند بر منازعه من در باب حقّي كه من از غير به آن اولي و احق بودم و به همين اكتفا ننموده، گفتند كه: حق اين است كه ما آن را بگيريم وتو را از آن منع كنيم.
پس صبر كن با غم و اندوه يا بمير از روي حزن و تأسف، پس من به حوالي خود نظر كردم، معين ودفع‌كننده و ناصري از جهت خود نديدم، سواي اهل بيت خود و چنان‌چه به مقاتله برمي‌خاستم همه ايشان كشته مي‌شدند، لهذا بخل بر ايشان ورزيدم و ايشان را از مرگ محافظت نمودم و چشم پر از خار حزن و الم پوشيدم و جرعه اندوه و غم نوشيدم و صبر كردم از غصّه بر چيزي كه تلخ‌تر از حنظل و دردناك‌تر از قطع اعضاء بود.
و ابن أبي الحديد در «شرح نهج البلاغه» خطبه طويلي از آن حضرت روايت كرده است كه حضرت آن را بعد از فتح بصره و قتل محمّد بن أبي بكر خوانده كه آن خطبه مشتمل است بر فقرات اين خطبه و فقرات خطبه سابق و بر فقرات بسيار ديگر كه همه دلالت بر مطلوب ما مي‌كند.
و ايضاً ابن أبي الحديد در «شرح نهج البلاغه» روايت كرده است كه آن حضرت در اوايل امارت خود خطبه خواند كه اين فقرات از جمله آن خطبه است:
______________________________
(1) نهج البلاغه خطبه 212.
شهاب ثاقب در امامت، ص: 184
«امّا بعد فانّه لما قبض اللّه رسوله (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) قلنا نحن اهله و ورثته و عترته و أولياؤه دون النّاس لا ينازعنا سلطانه أحد و لا يطمع في حقّنا طامع إذ انبري لنا قومنا فغصبونا سلطان نبينا فصارت الامرة لغيرنا و صرنا سوقة يطمع فينا الضعيف ويتعزز علينا الذليل فبكت الاعين منا لذلك و خشعت (خشيَت) الصدور و جزعت النفوس و ايم اللّه لو لا مخافة الفرقة بين المسلمين و أن يعود الكفر و يبور الدّين لكنّا علي غير ما كنّا لهم عليه فولي الامر ولاة لم يألوا النّاس خيراً»؛ «1» يعني به درستي كه چون حق‌تعالي پيغمبر خود را به نزد خود برد گفتيم كه: ما اهل بيت و ورثه و عترت و نزديكان اوييم، كسي در باب سلطنت او با ما نزاع نخواهد كرد و در حق ما طمع نخواهد نمود در اين اثناء قوم ما از جا جستند و سلطنت پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) كه حق ما بود از ما غصب كردند و امارت را غير ما ضبط نمود و ما ذليل و بي‌قدر و اعتبار شديم به نحوي كه هر ضعيفي در حق ما طمع كرد و هر ذليلي بزرگي بر ما نمود، به حيثيتي كه چشم‌هاي ما از آن گريان و سينه‌هاي ما از آن بريان و جان‌هاي ما از آن سوزان شد و به خدا قسم كه اگر خوف تفرق مسلمين و عود كفر و تضييع دين نمي‌بود ما با ايشان به اين نحو كه سلوك كرديم نمي‌كرديم، پس ما به اين جهت صبر كرديم و جمعي والي شدند كه هيچ خير و خوبي از ايشان به مردم نرسيد.
و دلالت اين خطبه بر مطلوب نزد هركه لفظ انسان بر او صادق مي‌آيد، ظاهر است.
و از آن جمله در «نهج البلاغه» مذكور است كه آن حضرت فرمود: «وا عجباه أ تكون الخلافة بالصّحابة و لا يكون بالصّحابة و القرابة» «2»؛ يعني اي عجب، آيا خلافت پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) به مجرد مصاحبت آن حضرت مي‌باشد و به مصاحبت
______________________________
(1) شرح نهج البلاغه، ج 1، ص 307.
(2) نهج البلاغه حكمت 185
شهاب ثاقب در امامت، ص: 185
و قرابت با هم نمي‌باشد و اين شعر هم مضمونش قريب به اين معني از آن حضرت است، همچنان كه در «نهج البلاغه» مذكور است:
«فان كنت بالشوري ملكت امورهم‌فكيف بهذا و المشيرون غيّب.
و إن كنت بالقربي حججت خصيمهم‌فغيرك أولي بالنّبي و أقرب» «2»؛ يعني اگر تو به شوري مالك امور مردم شدي، پس چگونه مالك شدي و حال اينكه اكثر اهل مشورت حاضر نبودند و اين خطابي است به عثمان كه تو چگونه به شوري خليفه شدي؟ و شوري آن است از مشورت با همه اهل حل و عقد بشود و در وقت شوراي عمر اكثر ارباب حل و عقد غايب بودند و اگر به قرابت پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) مالك خلافت شدي و به اين احتجاج بر خصم خواهي كرد پس غير تو اولي و نزديك‌تر است به پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم).
و اين شعر با عبارت مذكوره دلالت صريحه بر بطلان خلافت [او] دارد، همچنان كه بر منصف مخفي نيست.
مجملًا امثال اين كلمات از آن حضرت در «نهج البلاغه» و در غير آن به حدّي است كه احصاء آن ممكن نيست و چنان‌چه ما خواهيم عشري از آن را در اينجا ايراد كنيم از وضع و طور اين مختصر بيرون خواهيم رفت، شكايت و تظلمي كه از آن حضرت از خلفاء ثلاثه و أذناب ايشان به ظهور رسيده از كثرت به حدّي نيست كه گفتني و نوشتني باشد.
گر بگويم شرح اين بي‌حدّ شودمثنوي، هفتاد مَنْ كاغذ شود
حافظ اين قصّه دراز است به قران كه مپرس
عمرو بن حريث روايت كرده است كه: آن حضرت هرگز بر منبر نرفت، مگر آنكه در آخر كلامش فرمود كه: از روزي كه خدا پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) را به پيش خود برد من هميشه مظلوم بودم.
______________________________
(2) نهج البلاغه حكمت 185 به شماره شرح ابن أبي الحديد
شهاب ثاقب در امامت، ص: 186
و ابن قتيبه روايت كرده است كه: آن حضرت به امام حسن (عليه السّلام) گفت كه: از آن روز كه جدّت از دنيا رفته تا حال من هميشه مظلم بودم.
مخفي نماند
كه آنچه اين مرد در مسأله امامت نوشته بود، همين قدر بود كه مذكور شد با جواب آن، و ديگر چيزي به غير از بيان هيئت صورت و شمائل عمر و عثمان چيزي نبود و ذكر آن فايده نداشت، لهذا ما نيز كلام را ختم نموديم به حمد الهي و درود بر روان حضرت رسالت پناهي (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) و بر عترت طاهره او كه برگزيدگان حضرت باري‌اند.
و قد تم ذلك في ليلة الرابعة من شهر شوال المكرم سنة 1192 اميد از جناب رب العزة آنكه اين عجاله باعث هدايت ناظران شود بمحمد و آله الطاهرين الاكرمين.
قد فرغ من تسويده المحتاج الي ربّه الغني عبد الرحمن ابن ميرزا محمد النراقي عفي الله عنهما في يوم الخميس منتصف شهر ربيع الأوّل من سنة سبع و مائتين بعد الف من الهجرة النبويّة عليه الصلاة و السلام و التحية. سنة 1207

درباره مركز تحقيقات رايانه‌اي قائميه اصفهان

بسم الله الرحمن الرحیم
جاهِدُوا بِأَمْوالِكُمْ وَ أَنْفُسِكُمْ في سَبيلِ اللَّهِ ذلِكُمْ خَيْرٌ لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ تَعْلَمُونَ (سوره توبه آیه 41)
با اموال و جانهاى خود، در راه خدا جهاد نماييد؛ اين براى شما بهتر است اگر بدانيد حضرت رضا (عليه السّلام): خدا رحم نماید بنده‌اى كه امر ما را زنده (و برپا) دارد ... علوم و دانشهاى ما را ياد گيرد و به مردم ياد دهد، زيرا مردم اگر سخنان نيكوى ما را (بى آنكه چيزى از آن كاسته و يا بر آن بيافزايند) بدانند هر آينه از ما پيروى (و طبق آن عمل) مى كنند
بنادر البحار-ترجمه و شرح خلاصه دو جلد بحار الانوار ص 159
بنیانگذار مجتمع فرهنگی مذهبی قائمیه اصفهان شهید آیت الله شمس آبادی (ره) یکی از علمای برجسته شهر اصفهان بودند که در دلدادگی به اهلبیت (علیهم السلام) بخصوص حضرت علی بن موسی الرضا (علیه السلام) و امام عصر (عجل الله تعالی فرجه الشریف) شهره بوده و لذا با نظر و درایت خود در سال 1340 هجری شمسی بنیانگذار مرکز و راهی شد که هیچ وقت چراغ آن خاموش نشد و هر روز قوی تر و بهتر راهش را ادامه می دهند.
مرکز تحقیقات قائمیه اصفهان از سال 1385 هجری شمسی تحت اشراف حضرت آیت الله حاج سید حسن امامی (قدس سره الشریف ) و با فعالیت خالصانه و شبانه روزی تیمی مرکب از فرهیختگان حوزه و دانشگاه، فعالیت خود را در زمینه های مختلف مذهبی، فرهنگی و علمی آغاز نموده است.
اهداف :دفاع از حریم شیعه و بسط فرهنگ و معارف ناب ثقلین (کتاب الله و اهل البیت علیهم السلام) تقویت انگیزه جوانان و عامه مردم نسبت به بررسی دقیق تر مسائل دینی، جایگزین کردن مطالب سودمند به جای بلوتوث های بی محتوا در تلفن های همراه و رایانه ها ایجاد بستر جامع مطالعاتی بر اساس معارف قرآن کریم و اهل بیت علیهم السّلام با انگیزه نشر معارف، سرویس دهی به محققین و طلاب، گسترش فرهنگ مطالعه و غنی کردن اوقات فراغت علاقمندان به نرم افزار های علوم اسلامی، در دسترس بودن منابع لازم جهت سهولت رفع ابهام و شبهات منتشره در جامعه عدالت اجتماعی: با استفاده از ابزار نو می توان بصورت تصاعدی در نشر و پخش آن همت گمارد و از طرفی عدالت اجتماعی در تزریق امکانات را در سطح کشور و باز از جهتی نشر فرهنگ اسلامی ایرانی را در سطح جهان سرعت بخشید.
از جمله فعالیتهای گسترده مرکز :
الف)چاپ و نشر ده ها عنوان کتاب، جزوه و ماهنامه همراه با برگزاری مسابقه کتابخوانی
ب)تولید صدها نرم افزار تحقیقاتی و کتابخانه ای قابل اجرا در رایانه و گوشی تلفن سهمراه
ج)تولید نمایشگاه های سه بعدی، پانوراما ، انیمیشن ، بازيهاي رايانه اي و ... اماکن مذهبی، گردشگری و...
د)ایجاد سایت اینترنتی قائمیه www.ghaemiyeh.com جهت دانلود رايگان نرم افزار هاي تلفن همراه و چندین سایت مذهبی دیگر
ه)تولید محصولات نمایشی، سخنرانی و ... جهت نمایش در شبکه های ماهواره ای
و)راه اندازی و پشتیبانی علمی سامانه پاسخ گویی به سوالات شرعی، اخلاقی و اعتقادی (خط 2350524)
ز)طراحی سيستم هاي حسابداري ، رسانه ساز ، موبايل ساز ، سامانه خودکار و دستی بلوتوث، وب کیوسک ، SMS و...
ح)همکاری افتخاری با دهها مرکز حقیقی و حقوقی از جمله بیوت آیات عظام، حوزه های علمیه، دانشگاهها، اماکن مذهبی مانند مسجد جمکران و ...
ط)برگزاری همایش ها، و اجرای طرح مهد، ویژه کودکان و نوجوانان شرکت کننده در جلسه
ی)برگزاری دوره های آموزشی ویژه عموم و دوره های تربیت مربی (حضوری و مجازی) در طول سال
دفتر مرکزی: اصفهان/خ مسجد سید/ حد فاصل خیابان پنج رمضان و چهارراه وفائی / مجتمع فرهنگي مذهبي قائميه اصفهان
تاریخ تأسیس: 1385 شماره ثبت : 2373 شناسه ملی : 10860152026
وب سایت: www.ghaemiyeh.com ایمیل: Info@ghaemiyeh.com فروشگاه اینترنتی: www.eslamshop.com
تلفن 25-2357023- (0311) فکس 2357022 (0311) دفتر تهران 88318722 (021) بازرگانی و فروش 09132000109 امور کاربران 2333045(0311)
نکته قابل توجه اینکه بودجه این مرکز؛ مردمی ، غیر دولتی و غیر انتفاعی با همت عده ای خیر اندیش اداره و تامین گردیده و لی جوابگوی حجم رو به رشد و وسیع فعالیت مذهبی و علمی حاضر و طرح های توسعه ای فرهنگی نیست، از اینرو این مرکز به فضل و کرم صاحب اصلی این خانه (قائمیه) امید داشته و امیدواریم حضرت بقیه الله الاعظم عجل الله تعالی فرجه الشریف توفیق روزافزونی را شامل همگان بنماید تا در صورت امکان در این امر مهم ما را یاری نمایندانشاالله.
شماره حساب 621060953 ، شماره کارت :6273-5331-3045-1973و شماره حساب شبا : IR90-0180-0000-0000-0621-0609-53به نام مرکز تحقیقات رایانه ای قائمیه اصفهان نزد بانک تجارت شعبه اصفهان – خيابان مسجد سید
ارزش کار فکری و عقیدتی
الاحتجاج - به سندش، از امام حسین علیه السلام -: هر کس عهده دار یتیمی از ما شود که محنتِ غیبت ما، او را از ما جدا کرده است و از علوم ما که به دستش رسیده، به او سهمی دهد تا ارشاد و هدایتش کند، خداوند به او می‌فرماید: «ای بنده بزرگوار شریک کننده برادرش! من در کَرَم کردن، از تو سزاوارترم. فرشتگان من! برای او در بهشت، به عدد هر حرفی که یاد داده است، هزار هزار، کاخ قرار دهید و از دیگر نعمت‌ها، آنچه را که لایق اوست، به آنها ضمیمه کنید».
التفسیر المنسوب إلی الإمام العسکری علیه السلام: امام حسین علیه السلام به مردی فرمود: «کدام یک را دوست‌تر می‌داری: مردی اراده کشتن بینوایی ضعیف را دارد و تو او را از دستش می‌رَهانی، یا مردی ناصبی اراده گمراه کردن مؤمنی بینوا و ضعیف از پیروان ما را دارد، امّا تو دریچه‌ای [از علم] را بر او می‌گشایی که آن بینوا، خود را بِدان، نگاه می‌دارد و با حجّت‌های خدای متعال، خصم خویش را ساکت می‌سازد و او را می‌شکند؟».
[سپس] فرمود: «حتماً رهاندن این مؤمن بینوا از دست آن ناصبی. بی‌گمان، خدای متعال می‌فرماید: «و هر که او را زنده کند، گویی همه مردم را زنده کرده است»؛ یعنی هر که او را زنده کند و از کفر به ایمان، ارشاد کند، گویی همه مردم را زنده کرده است، پیش از آن که آنان را با شمشیرهای تیز بکشد».
مسند زید: امام حسین علیه السلام فرمود: «هر کس انسانی را از گمراهی به معرفت حق، فرا بخواند و او اجابت کند، اجری مانند آزاد کردن بنده دارد».